سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

اندر انديشه آباد شدن اين زمان سوی خرابم گذرست

روزها و آدم ها از آن رو اعتبار دارند که نقطه های وصل نسل ها به گذشته خود می شوند و گذشته هر قوم زمينه ساز آينده اوست. قهرمان ها از اتفاق نيست که کسانی هستند که در حيات خود برای قهرمانی کوششی نکرده، تن به داشتن مجسمه و نام گذاشتن بر خيابان ها نکرده اند، وعده های بزرگ تاريخ ساز نداده اند و اين کار را به قضاوت تاريخ و آيندگان وانهاده اند. ورنه هر کس که قدرتی گرفت و در اين سال های اخير شير نفت را در کفش نهادند کوشش ها کرد تا نام خود جاودان کنند. اما از بيش تر آن ها اثر بر صفحه روزگار نماند،‌ولي خوب كاري به اين كارها نداشت ، همانطور كه سعی میکرد جلو قارقور شکمش را بگیرد ، گفت:
روزنامه ها و فقط در مورد اروپا مينويسن و تظاهرات پاريس ، بي بي سي هم هي ايران رو نشون ميده ، بهترين كار اينه كه اروپاييها بلندشن بيان اينجا ، ما هم پاشيم بريم اونجا اونوقت هر كي ميدونه تو كشورش چي ميگذره!

البته البته ، زندگي خيلي وقت بود كه ديگر منطقي نبود ، پس ديگر هيچ چيزي عجيب نيست!


در ضمن لازم به ذكر است كه : به قول بعضی از برادران همسايه ما تسلیم زور نمی شویم، بشرط اینکه خیلی پرزور نباشد

از صلح، اثر نيست، بجز جنگ دگر نيست

پوووف البته كه اين قبيل چيزي جات برايش ديگر مهم نبود ، وقتی که کاری بود ، نه خوشحال می شد و نه دلگیر ، تفاوتی نمی کرد ، مي توانست تمام بعد از ظهر را با چشم باز دراز بكشد و به سقف زل بزند ، فكرش به جايي نميرفت ، خطوط ديگر مبدل به نقش و نگارهاي خيال انگيز نميشد ، خودش بود ، دراز كشيده در اتاق خودش ، آنچه در گذر بود زمان بود كه در گذرش او را نيز با خود ميبرد


مرد وارد خانه شد تا یک صندلی پیدا کند. همه جا مخروبه بود و بوته هایی با گل های صورتی کوچک از لابه لای آجرهای کف اتاق زده بود بیرون .صندلی را موریانه خورده بود ، ساعت دیواری مدت طولانی بود از کار افتاده بود ، همه جا را گرد و خاکی ناپیدا در برگرفته بود که با هر نفس احساس میشد، با صدای بسیار بلند گفت:
به خاطر تو راه افتادم و اومده ام.

چهره اش تغییری نکرد اما نامحسوس سری تکان داد.

مرد از زندگی خودش گفت ، از انزوای خانه ، و گفت : این زندگی نیست.

زن گفت: بگو هیچ وقت نبود
مرد گفت : شاید حق با تو باشد.

زن گفت: اگر میدانستی چقدر ازت متنفرم در نمی امدی این حرفها رو برا من تعریف کنی
مرد گفت: همیشه خیال میکردم من هم ازت متنفرم اما الان خیلی مطمئن نیستم.

سپس در ِ دلش را گشود تا در روز روشن محتویاتش را ببیند ، برایش تعریف کرد که چگونه پدرش به بهانه خیار شور تعارفی و ماهی ساردین او را پیشش میفرستاده ، چگونه تصمیم گرفته اند چنانچه ببینند ساده لوح و هالوست دار و ندارش را بچاپند و چگونه ترفند بی رحمانه و قاطع کوس رسوایی او را در هر جا بکوبند و او را برای همه عمر در دام گرفتار کنندو تنها چیزی که میبایست به خاطرش سپاسگذار باشی این بود که حاضر نشدم توی سوپت تعفین افیون بریزم ...

گفت: من طناب دار رو به گردن خودم انداختم ، پشیمون هم نیستم برای من قابل تحمل نبود که ، بعد از اون اتفاقها ، تو رو که اون همه بدبختی برام درس کردی دوس داشته باشم.
....
حالا میبینم که چیزی وجود نداره که بخاطرش از تو تشکر کنم .

با احساس کینه مشترک کنار هم روی تخت دراز کشیدند و در آن حال دنیا کم کم ساکت شد تا این که تنها صدایی که به گوش میرسید خِش خِش جویدن موریانه ها در سقف قاب دار بود گفت: تو کتاب مکاشفه انجیل روزی پیش بینی شده که هیچ وقت طلوع نمیکنه ، به خواست خدا امروز اون روزه.

مرد بی انکه عجله ای در کار باشد، از جا بلند شد و بی آنکه خداحافظی کند یا چراغی چیزی بردارد از راهی که آمده بود برگشت.

دو تابستان بعد در جاده ای که به هیچ جا منتهی نمیشد ، آنچه از ايران به جا مانده بود اسکلتی بود که لاشخورها بر جا گذاشته بودند.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007