اندر انديشه آباد شدن اين زمان سوی خرابم گذرست
روزنامه ها و فقط در مورد اروپا مينويسن و تظاهرات پاريس ، بي بي سي هم هي ايران رو نشون ميده ، بهترين كار اينه كه اروپاييها بلندشن بيان اينجا ، ما هم پاشيم بريم اونجا اونوقت هر كي ميدونه تو كشورش چي ميگذره!
البته البته ، زندگي خيلي وقت بود كه ديگر منطقي نبود ، پس ديگر هيچ چيزي عجيب نيست!
در ضمن لازم به ذكر است كه : به قول بعضی از برادران همسايه ما تسلیم زور نمی شویم، بشرط اینکه خیلی پرزور نباشد
از صلح، اثر نيست، بجز جنگ دگر نيست
پوووف البته كه اين قبيل چيزي جات برايش ديگر مهم نبود ، وقتی که کاری بود ، نه خوشحال می شد و نه دلگیر ، تفاوتی نمی کرد ، مي توانست تمام بعد از ظهر را با چشم باز دراز بكشد و به سقف زل بزند ، فكرش به جايي نميرفت ، خطوط ديگر مبدل به نقش و نگارهاي خيال انگيز نميشد ، خودش بود ، دراز كشيده در اتاق خودش ، آنچه در گذر بود زمان بود كه در گذرش او را نيز با خود ميبرد
مرد وارد خانه شد تا یک صندلی پیدا کند. همه جا مخروبه بود و بوته هایی با گل های صورتی کوچک از لابه لای آجرهای کف اتاق زده بود بیرون .صندلی را موریانه خورده بود ، ساعت دیواری مدت طولانی بود از کار افتاده بود ، همه جا را گرد و خاکی ناپیدا در برگرفته بود که با هر نفس احساس میشد، با صدای بسیار بلند گفت:
به خاطر تو راه افتادم و اومده ام.
چهره اش تغییری نکرد اما نامحسوس سری تکان داد.
مرد از زندگی خودش گفت ، از انزوای خانه ، و گفت : این زندگی نیست.
زن گفت: بگو هیچ وقت نبود
مرد گفت : شاید حق با تو باشد.
زن گفت: اگر میدانستی چقدر ازت متنفرم در نمی امدی این حرفها رو برا من تعریف کنی
مرد گفت: همیشه خیال میکردم من هم ازت متنفرم اما الان خیلی مطمئن نیستم.
سپس در ِ دلش را گشود تا در روز روشن محتویاتش را ببیند ، برایش تعریف کرد که چگونه پدرش به بهانه خیار شور تعارفی و ماهی ساردین او را پیشش میفرستاده ، چگونه تصمیم گرفته اند چنانچه ببینند ساده لوح و هالوست دار و ندارش را بچاپند و چگونه ترفند بی رحمانه و قاطع کوس رسوایی او را در هر جا بکوبند و او را برای همه عمر در دام گرفتار کنندو تنها چیزی که میبایست به خاطرش سپاسگذار باشی این بود که حاضر نشدم توی سوپت تعفین افیون بریزم ...
گفت: من طناب دار رو به گردن خودم انداختم ، پشیمون هم نیستم برای من قابل تحمل نبود که ، بعد از اون اتفاقها ، تو رو که اون همه بدبختی برام درس کردی دوس داشته باشم.
....
حالا میبینم که چیزی وجود نداره که بخاطرش از تو تشکر کنم .
با احساس کینه مشترک کنار هم روی تخت دراز کشیدند و در آن حال دنیا کم کم ساکت شد تا این که تنها صدایی که به گوش میرسید خِش خِش جویدن موریانه ها در سقف قاب دار بود گفت: تو کتاب مکاشفه انجیل روزی پیش بینی شده که هیچ وقت طلوع نمیکنه ، به خواست خدا امروز اون روزه.
مرد بی انکه عجله ای در کار باشد، از جا بلند شد و بی آنکه خداحافظی کند یا چراغی چیزی بردارد از راهی که آمده بود برگشت.
دو تابستان بعد در جاده ای که به هیچ جا منتهی نمیشد ، آنچه از ايران به جا مانده بود اسکلتی بود که لاشخورها بر جا گذاشته بودند.
نظرات: 0