چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

هميشه از عشق رنج مي بريم ، حتي زمانيكه فكر ميكنيم از هيچ چيز رنج نميبريم

Posted by Picasa

آن كه چيزي از خود نمي پوشاند ، خشم بر مي انگيزد ، چه دليل ها كه براي ترس از عرياني ندارد...
آري ، اگر خدا مي بوديد مي توانستيد از تن پوشهاي خود عار داشته باشيد!


الــهــام...
از بعد از ظهر كه قرار شد حرفهايي را كه تا بحال در اين باب با هم زده بوديم به صورت مكتوب بنويسم و تو جواب دهي ، همينطور نشسته ام و زل زه ام به مونيتور ، بعضي ساعتها چيزي نوشته ام و پاره كردم و باز و باز ، همه چيز از آنجا شروع شد كه دوستي نازنين كه بسيار قبولش دارم ، تا آنجا پيش ميرود كه گذر يك فانتزي از ذهنش را اشتباه مي نامد و ميخواهد مطمئن شود كه پسش گرفته ، چيزي كه براي من بسيار عجب مي نمايد آن هم از جانب او با شناختي كه داشته ام ، در باب او فقط ميگويم كه به نظرم آخرين حد اين نوع همدلي ، در هم تنيدگي خواهد بود كه منجر به بلع يكي توسط ديگري ميشود..
اما آن اتفاق باعث شد دغدقه هاي ذهني ام ، چيزهايي كه مثل خوره ساليان است ذهنم را در انزوا ميخورد و با تمام نيرو به سوي هجوم بياورند...

يادت هست كه بحث ميكرديم در باب فمينيسم و من گفتم كه فمينيست را درك نميكنم و درستش نمي دانم، اما دوستش دارم ، چون تندرويش باعث تلطيف جامعه مرد سالار خواهد شد ، جامعه مرد سالار ِ پوك چيزي كه با تمام رگ و پوستم ازش منزجرم ، جامعه اي كه خروجيش فقط و فقط زنان احمق است و مردان بدبخت.

بگذار با يك مثال شروع كنم ، خواهري و برادري دريك خانواده زندگي ميكنند ، با هم بازي ميكنند و بزرگ ميشوند ، بعد يكهو اتفاقي مي افتد ، برادر صاحب حس مالكيت ميشود ، براي خود همه حقي قائل ميشود ، حق ِ بيرون رفتن ، حق ِداشتن دوست ناهمجنس‌ و از همه مهمتر حق ِ كنترل كردن خواهر!
چرا؟
بارها از خود پرسيده ام، بارهااا
ميداني ، اين باريست كه جامعه به دوشش مي نهد ، پسر نوجوان ِ بدبخت از همه طرف بمباران ميشود‌، فيلمهاي لومپن پرور سينمايي ، مادران ِ احمق ِ مرد سالار و از همه مهمتر مذهب كژانديش ِ خرافي تحفه اي برگرده اش مي نهد كه ناموس و غيرت مي خوانندش و سند بدبختيش خواهد بود همه عمر، بيچاره ها تبديل ميشوند به افرادي دگم كه زندگيشان از اسارت سرزمين ِ زادگاهشان رهايي ندارد ، به افرادي تبديل مي شوند كه پشت سلايق ، باورها و پيش داوري هايشان سنگرساخته اند و با افتخار عليه هرچه متفاوت است سنگر مي گيرند و اسم اين حماقت را هم همان ناموس پرستي و مردانگي ميگذارند ، چيزي كه حتي حاضراند برايش جان دهند!

من و چقدر متنفرم از اينها ، از اين ناموس پرستان ِ حال بهم زن و چه خوب كه تو ميداني...

برگرديم به آن بحثي كه داشتيم ، يادت هست بحث ميكرديم كه طيف وسيعي از دختران فاحشه ء روحي اند و طبقه بندي ميكرديم كه بسيار ازنظر روحي پست تر از تن فروشانند ، همانها كه در چشمهايت زل ميزنند و مي گويند از مرد با غيرت خوششان مي آيد!

الهام ، يك بار در يك برنامه تلويزيوني پرفسوري! ميگفت زنان به طبع روحشان به اينكه كسي را بالاي سر داشته باشند ، به اينكه كسي به قول عاميانه صاحبشان باشد نياز دارند و اين جزو ذات زن است ، من نميدانم ، اما با تعريف هاي من نمي خواند ، گفتمت كه خدايي ندارم و انسان را سرآغاز و سرانجام تمام چيزها مي دانم و موجودي كه نياز به آقا بالا سر داشته باشد نمي تواند آغاز و سرانجام تمام چيزها باشد ، تو بگو ، اين قول ِ دانشمند تلويزيوني را كه از قضا ديده ام اكثر علما ! بر آن متفق القول اند را قبول داري؟ يا نه ، همين تارهاي تحجر اين همه دختر ساديسمي ِ نفرت انگيز را بوجود آورده است؟!
منتظرجوابت مي مانم...
اما من نه ، بر اينم كه اينان روي ديگر سكه اند ، قربانيان ِ فرهنگ و مذهب دون ، فاحشه هايي گران قيمت كه تحصيلات و هنرشان هم چيزي نيست جز زرق و برق فريبنده اي برتنشان ، تنها مطاعي كه آماده كرده و خوب نگه اش داشته اند ، احتمالا ! كه روزي آقاي صاحب بياييد و صاحبش شود‌‌...
طفلكها ، ترحم برانگيزند ، آخر ميداني تصاحب كه شدند ديگر هيچ چيزي را صاحب نيستند ، همين است كه يكدم مي لرزند كه واي نكند دل با ديگري داشته باشد خان اعضم !
من با خيليهايشان حرف زده ام‌‌ ، تحصيلكرده است ، كتاب هم حتي مي خواند گاهي ، پيانو را هم خوب مي نوازد از قضا ، اما ميداني خوب كه نگاه كني يك چيز را به جد ندارد – آفرينندگي - آخر ميداني شرط آفريننده بودن اين است كه به خودت تعلق داشته باشي ، به خود ِ خود ِخودت و كسي كه خودش را مطاعي قابل تصاحب بداند نيك ميداند كه به خودش تعلق ندارد ، در او همه چيز سطحي ،‌ پوچ و دروغين است و لاغير...

اوج اين تن فروشان در زن هاي چادري خوب قابل مشاهده است ، دختري كه چادر بر سر ميكند في الواقع نگاه جنسي صددرصدي به خود دارد ، طفلك انگار خود را مجرم ميداند كه لباسي كه معلوم نيست چيست بر تن دارد و يك دستش هميشه بايد نگه ش دارد ، كه دم به دم يادش بياورد كه جنس ِ دوم است ، كه هيچ چيز نيست ...

شهرنوش پارسي پور مي نويسد ، بعد از اين كه امام چادر را حجاب برتر اعلام كرد ، در زندان اجباري شد ، آن هم در بندي كه همه زن بودند ، حاج آقا دم به دم در را يكهو باز ميكرد و با چند سرباز با كابل به جان دخترهاي نوجواني مي افتاد كه چادر سرشان نبود ، بعد همه را به صف ميكرد و ميگفت : كلاغ سياه ها ، من شوماها رو آدم ميكنم ...
- كلاغ سياه ها – اين گزليكي است براي تحقيرشدن ، در حيرت بودم كه تبديل كردن فضيلت انسان به فضيلت كلاغ چه نفعي بر حال بشريت دارد...

باز مي نويسد : مي گويند زن ها زود گريه ميكنند ، آنان تمام تلاش و كوشش خود را به كار مي برند تا زن را از شخصيت خالي كنند و بخشي از واكنش زن در قبال اين عمل حالت هيستيري توام با اشك و فرياد است...

برگرديم به بحث در سطح خودمان وقبلش يك توضيحي براي تو نه البته ، براي آنها كه الان در ذهنشان زمزمه ميكند به تو چه ،‌مگه تو زني؟! خب بزرگواران تعجيل نكنيد جوابتان را خواهيد گرفت...

اممم ،‌الهام يك بار با سينا تا صبح نشستيم و در اين بابها بحث كرديم ، من گفتم عشق چيز ِ ابدي نيست ولي ميتونه ابدي باشه و سينا موافق بود و خوب مثالهايي ميزد ‌، پدران و مادران خودمان را مثال ميزد و ميگفت كدامشان هنوز خودشان را براي همسرشان شيك و معطر نگه مي دارند؟ از در كه مي آيند مثل قديمهايشان گل هم ميخرند؟ و از اين قبيل و ميگفت و تاييد ميكرد كه عشق مي تواند ابدي باشد‌، مثال خوبي هم فالاچي دارد ( كه اين روزها دوستش نداري ) كه در ادامه خواهم اورد ...

من كاملترش را ميگويم اينجا ، ببين عزيز ِ دل ، چند وقت پيش نوشتم كه تنها پرسش اساسي در ازدواج ، "آيا بر اين باوري كه با اين زن مي تواني تا به ابد سخن بگويي؟ " كه نگاه نوشت كه نه آيدين حرف زدن اساس نيست و البته مشتاق بودم كه چرايش را بگويد كه نگفت...

من جواب جمله ام را از زبان بوبن ميگويم :

دوستي از كلام سرچشمه مي گيرد ، آري تنها عنصر و جود ما كساني هستند كه دوستشان داريم و ديگر هيچ . زندگي مان هر چه هم كه در سنگري مخفي باشد ، بر بلنديهاي خسته از باد پنهان باشد . باز هم در چهره هايي كه دوستشان داريم به ما نزديك است . در فكري كه متوجه آن هاست ، در نفس كشيدن آن ها براي ما ، در نفس كشيدن ما براي آنها...
نگاه ِ نازنين ، اين را كه مي خواندم بلند شدم و آن جمله را نوشتم ، مي پرسم ، چقدر لذت ميبري از گفتگو با شرك؟ چقدر آرامش مي يابي؟ سوالي كه براي من به وجود آمد و آن جمله را نوشتم اين بود ، كه يعني ميشود كاري كرد ،‌كسي را پيدا كرد كه اين لذت را با او جاودانه كرد؟

اعتقاد دارم كه مي شود ، اما چگونه اش را من اين طور فكر ميكنم :

عاشق كه مي شويم هم سطحيم ، يا تعبير درست ترش در يك مدار به سر مي بريم ، من چيزهايي دارم كه براي تو بگويم و تو سراپا گوش شوي ذره ذره مثل شكلاتي دلچسب مزه مزه اش بكني و تو نيز، عشق يعني خواندن كتاب دل ِ ديگري تا آن را همانگونه كه مي ستانيم به هم هديه دهيم ، مهر مي ورزيم تا به شناخت چيزهايي در خود فراتر از فراست خود دست يابيم و ...
تصديق ميكني كه به خاطر همين چيزهاست كه عاشق مي شويم ،‌به خاطر كلامي كه بين ماست ، كلامي كه حس ميكنيم ذره ذره زخمهاي روحمان رو التيام ميبخشد ، كلام ، كلام ِ دو عاشق...

مدار را بايد حفظ كرد ، اگر ذره اي ، فقط و فقط ذره اي التزام قلبي به قول آقايان‌! به آزادي و حيطه ء خصوصي همديگر نداشته باشيم ، اگر فقط ذره اي به خود اجازه دهيم كه سعي برتصاحب روح ِ آزاد ديگري بكنيم ، فاتحه ء همه چيز خوانده است ...
روح ِ آزاد ِ ما ازان ِ ما نيست ، ما از ان ِ روح ِ‌ آزادمانيم ، روح ِ آزادمان بعضي وقتها نياز دارد كه دمي تازه كند ، شايد با خوابيدن با ديگري ، شايد با گفتگويي در خلوت ،‌ حرمت ِ روح ِ آزادمان را نگه داريم حرمت ِ روح ِ‌ آزادمان را كه نگه داريم مدار دوستيمان هم تزلزل ناپذير باقي خواهد ماند...

يادش بخير ،‌قبلترها وبلاگي بود كه در آن خواندم : تو را من دارم و اكنون ديگر نه قادرم پس بدهم و نه پس بگيرم ... از اين كه بگذريم تو آزادي كه هر كه را مي خواهي دوست بداري و آنچه را پسند توست بكني ، هر ديوانگي كه دلت خواست ، و اگر هم به سرت زد و لازم افتاد ، يك جنايت كوچك ...هيچ چيز تغييري در پيمانمان پديد نخواهد آورد...

فقط يه خيانت وجود داره ، خيانتي غير قابل بخشش ، خيانت به روح ِ آزاده خودمون...

مومنان همه‌ ء دين ها را بنگيريد ! از چه كسي از همه بيش بيزارند؟ از آن كسي كه لوح ارزشهايشان را در هم ميشكند !‌از شكننده ، از قانون شكن ، ليك او همان آفريننده است.

0 comments | Permalink

نظرات: 0



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007