شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

هم کلاسی

خیلی وقت میشد که همدیگر را ندیده بودیم ، راستش را بخواهید موقع دانشکده هم چندان حوصله اش را نداشتم ، حوصله اش را نداشتم ، انگار من حوصله ای کسی را داشته ام ، به قول تینا من هیچ دوستی ندارم!
نشست روی میز چوبی به عقب تکیه داد و لبخندی زد ، انگار چیزهایی میدانست که نمی خواست به من بگوید

انگار حرفی برای گفتن نداشتم ، پرسیدم اهل مشروب هستی؟

گفت : رفیق من خودم اهل اسکاچم ، اما بدون آب ، آخه یه ضرب المثل اسکیمویی میگه یا آب خالی بخور یا ویسکی خالی..

بعد از پیک چهارم دلم می خاست گوش کنم ، بعد از پک ِ چهارم همیشه دنیا دوست داشتنی است

شروع کرد به حرف زدن ، آخر بعد از پک ِ چهارم بود !

رفیق نمیدانی من چه چیزهایی دیده ام !
مادرم ، همان مادر اهل نماز روزه ام یادت که هست ، پارسال رفته بودم که بهش سربزنم ، باورت نمیشود اگر بگویم چه دیدم ، یک نره خر داشت می بوسیدش ، ماتم برده ، آنهم مادر من!
نمیدانستم چه کار باید بکنم ، برگشتم به ماشین و سیگاری آتش زدم و یاد پدرم افتادم ، پدرم 5 سال پیش مست از دنیا رفت ، دوستش داشتم ، صبح جمعه ای از خواب پا می شود و یک بطر از همان عرق سگی های دست ساز خودش را می خورد و می رود که بخوابد که دیگر بیدار نمیشود ، مادرم میگفت حتی شب بخیر هم نگفت ، اما آن موقع صبح بود .
اینجور وقتها که می شود یادش می افتم ، آدم اهل دلی بود اما از دست مادرم الکل شده بود دوای همه عقده هایش !
تازه اینها که چیزی نیست ،باید از زنم برایت بگویم ، او هم زده بود به سرش ، با یک یارویی اخت شده بود ، یارو از آنها بود که نمی دانند برای چه زنده اند ، اما خوب که می داند ، اصلا این یکی از نقاط مشترک ما بود ، هوم به غیر از زن مشترک این هم یکی از نقاط مشترک ما بود ، مدت زیادی از این اتفاقها نگذشته ، حدودا دو سالی می شود ، آن روزها یک جور خاصی بود . بعضی وقتها حرص میخوردم ، اما حالا همه چیز تمام شده ، دوباره با زن نکبتی ام مثل قبلترها زندگی میکنم ...

گفتم چطوراست دودکی بزنیم ، بعد از مشروب می چسبدها
خندید و گفت هر چه تو بگویی اما خیلی وقت است پی اش نبوده ام ها
تندی یک سیگاری بار زدم و دود کردیم و باز از رویش مشروب ، اصلا انگار مشروب میچریدیم!

گفت توبگو :
گفتم من که چیزی برای گفتن ندارم ، یک زندگی مثل همه زندگی های دیگر ، خیلی وقتها چیزی دلم میخواهد اما نمی دانم چی ، دلم می خواهد تینا را ول کنم و بروم پی کارم اما راستش حوصله ء شروع یک زندگی دیگر را هم ندارم ، اصلا این روزها چه کسی حوصله دارد ، پوووف!
زن بدی نیست ها ، ولی حالم ازش بهم میخورد همین و نه هیچ چیز دیگر ، حالا هم باید جمع کنیم و برویم ، الان است که سرو کلهء نحس اش پیدا بشود ، اوه میدانی هیچ خوشش نمی اید مرا در این وضع ببیند!

23 comments | Permalink

نظرات: 23

خیلی دوست دارم اون کتاب هارو بخونم

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۰۲ بعدازظهر

سلام :)
پست كه به من دخلي نداشت ؛)

خودت خوبي ؟ خوشي ؟ سلامتي ؟

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۴۷ بعدازظهر

salam aidini delam barat khaili tang shode o khaili az postat aghabam.....jome sare kelas bodam...

By Anonymous ناشناس, at ۱:۵۷ قبل‌ازظهر

عجب زندگیییی ...

By Anonymous ناشناس, at ۲:۵۱ قبل‌ازظهر

پوووووف

By Anonymous ناشناس, at ۲:۲۴ بعدازظهر

یادم رفت بگم. کتابی رو گفتی دانلود کردم و دارم ه قول خودت نم نمک می خونمش. تا اینجاش که جالب بوده. تا بعدش چی بشه. ممنون که معرفیش کردی

By Anonymous ناشناس, at ۲:۲۶ بعدازظهر

in dastan bud na?! shayad Tina inja ra bekhanad!!!

By Anonymous ناشناس, at ۶:۰۹ بعدازظهر

salam aidin jan az babate proxy mamnon koli be hem hal dadi !
az in kara bazam bokon ..

By Anonymous ناشناس, at ۸:۵۵ بعدازظهر

نمی دونم چرا من هم نگران شدم: شاید تینا اینجا را بخونه.
خوبی؟
سوال احمقانه پرسیدم؟

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۴۲ قبل‌ازظهر

zendegiye sagi

By Anonymous ناشناس, at ۶:۱۶ بعدازظهر

vaaaaaaaay!!! cheghadr ghashang bood lamasab !!

kheili ...

che hessi... yetori bood. !! kheili ali bood

By Anonymous ناشناس, at ۹:۱۸ بعدازظهر

zood bash

By Anonymous ناشناس, at ۱۱:۵۰ بعدازظهر

age daastan ham bood, daastane shoomi bood!

By Anonymous ناشناس, at ۱۱:۵۳ بعدازظهر

اینها را که نوشته این قلم روان شما؟
وابسطه به صورتک خیالیست
یا شمای واقعیت؟
در هر دو صورت خیلی خواندنی بود
و قابل اندیشه

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۰۸ بعدازظهر

تعریفی ساده و حقیقی از دو زندگی

By Anonymous ناشناس, at ۵:۲۳ بعدازظهر

چرا مردها اینطورند؟ یعنی واقعا راه بهتری نیست؟!!

By Anonymous ناشناس, at ۵:۲۴ بعدازظهر

پيك چهارم ات شبيه يك چهارم شده (4/1) . با خودم گفتم ببين اين اقا چقدر كم ظرفيت است ، ما چهار تا چهار تا سر ميكشيم و باز بي عقلي از سرمان نمي پرد آنوقت اين لوطي با يك چهارم راه مي افتد. تازه اين كه چيزي نيست ، از زنم برايت بگويم ، پيك دوازدهم را كه زد دست مي گذارد روي شانه ام و مي گويد : خب سيب خور ، حالا كه گرم شديم مي تواني بساط عرق سگي ات را بچيني .

By Anonymous ناشناس, at ۸:۵۲ بعدازظهر

salaam
khobi?

By Anonymous ناشناس, at ۱۱:۰۱ قبل‌ازظهر

ki bozghalas?!

By Anonymous ناشناس, at ۱۲:۱۶ قبل‌ازظهر

سلام آیدین عزیز...این داستان بود؟

By Anonymous ناشناس, at ۴:۱۸ بعدازظهر

جالب بود...همه ما عین هم هستیم....یه روح مشترک با میلیونها چهره!

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۱۶ قبل‌ازظهر

salam aidin jonam manam delam barat tang shode boodd...

By Anonymous ناشناس, at ۸:۲۹ بعدازظهر

بابا بی خیال مثل اینکه خیلی شاکی شدیا

By Anonymous ناشناس, at ۱۱:۱۶ بعدازظهر



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007