گفتگو
کلمه به کلمه ، اندوه به اندوه به تو ، تویی که دیر زمانی پس از پایان زمانها دوستت خواهم داشت ، دوست من..
جو هنوز هم سنگین بود ، احترامی که شاید لازمه دوستی بود مدتها قبل شکسته بود ، اما فقط احترام شکسته بود و نه هیچ چیز دیگر ، دوستی پابرجا بود و دو دوست قدیمی نشسته بودند به یاد بهترین خاطرات زندگیشان آخرین خشت ِ تعمیری را با شراب جان ترمیم کنند ، شاید به قول کوندرا ، از نظر کمی حدی وجود دارد که نباید ازآن گذشت ، با وجود این کسی از آن پایداری نمی کند و شاید کسی نمی داند که چنین مرزی وجود دارد ، اما ما به مدد این شکست ، این مرز را شناخته بودیم ...
همینطور که با ریش بزی اش بازی میکرد به دیوار خالی روبرو نگاه می کرد مثل اینکه فکرهای غم انگیز زیادی در سرش باشد..
دوستی که بزگتر بود ، به مدد استادی اش در عوض کردن جو گفت :
هنوز دیفالتت بال ِ مرغه؟...:))
خنده بر لبانش شکفت ...
میدونی ونه گات اول مجموعه اپیکاک می نویسه سیگار من پال مال است ، به نظر من آنان که قصد خودکشی حرفه ای دارند می روند سراغ پال مال... ، وقتی اینو میخوندم جای خالی تو خیلی تو چشم میزد ، فکرش رو بکن اینکه نتوننی پی ام بدی و سربه سر بزاری که پال مال خیلی بهتره از دان هیله...
خندیدند ، تنها شادی ، تنها لبخند ...شادی نهفته در لبخند ،لبخند نهفته در شادی ...
به سلامتی درخت...
میدونی ، اون شب که حرف زدیم ، برگشتم یه بار دیگه ای چیزهایی که گفته بودیم رو خوندم ، خیلی دوست داشتنی بود ، هر کدوم فقط حرف خودمون رو میزد ، این خیلی عالی ِ ، میدونی فقط با کسایی که دوستشون داریم حرف خودمون رو می زنیم ، چیزهایی رو میگیم که نیاز گفتنش رو داریم و چیزهایی رو میگه که نیاز گفتنشون رو داره و در عین حال فقط و فقط برای خودمون میگیم...
بهش فکر کردم ، خیلی ، شاید در همه این چند سال ، هر وقت دلم میگرفت اون اتفاقها هم یادم می افتاد ، مثل ...مثل همون همچون دردی خوناب و چکنده ...و در تموم این سالها از ته ِ دل آرزوی معجزه ای رو داشتم، آروزی اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود، میدونی سخت بود ، خیلی سخت ، حتی بارها از خودم پرسیدم چرا فراموش نمیکنم ، چرا؟
اما ، اما دوستی ما چیزی داشت ، که هیچ وقت تکرار نشد برام، این یه اعتراف ، من گفتم ...از سر خواهم گرفت ، با دوستانی دیگر و ... اما نشد ، ته ِ دلم هیچ وقت رضایت نداد ، با خیلیها عرق خوردم ، اما هیچ کس بعدش خیام نخوند ، هیچ کس بعدش تکرار نکرد از من رمقی به سعی ساقی مانده است ، تموم این سالها هر وقت مست کردم دلم خاست یکی زمزمه ء ساز عراقی رو بکنه ، تکرار نشد ، نه اینکه نشه ، نه ، ولی اون چیزی که من می خاستم نشد ، نمیدونم ...
و چه شبهایی بود که من نیاز داشتم ، نیاز عظیم و دردناک که پیش دوستم باشم ، نزدیکی وجودی منظورم نیست ها ،فقط همین که بدونم دوستیم...
آره بعد از تو بود که که اندوه رو خوب شناختم ، بعد از تو و مجموعه ء اون اتفاقها ، اندوه واقعی ، چاره ناپذیرو درمان ناپذیری که زندگی ایم رو در هم ریخت و هرچی سعی کردم باز بهش سرو سامونی بدم دیدم که این زندگی بصورتی در آمده که با اونچه قبلترها بود آشتی ناپذیره..
میدونی هرگز نباید در مورد این همه عذاب سکوت میشد ، اونم فقط به این دلیل که عظمت گناه صورت گرفته توسط خودمون و ندامت آشکار شده در تموم این سالها خودشون رو تحمیل می کردند ، اجازه نداشتیم...بگذریم..
این مدت به خیلی چیزهای دیگه ای هم فکر کردم..
به اینکه آدم انتخاب خودش دست ِ خودش نیست ، اما آیا انتخاب دوستاش دست ِ خودشه؟ ما انتخاب میکنیم ، یا انتخاب می شیم ، یا اجازه انتخاب میدیم ؟
واقعا چه اتفاقی می افته که فکر میکنیم با کسی دوست هستیم ؟دنبال این سوال می گشتم چون تو رو نه انتخاب کردم نه فکر کنم انتخاب شدم ، یک دوستی به وجود آمد ، اصلا نمیدونم چطوری ، ولی به وجود آمد و به نهایت رسید..
اما بعد از تو فرق میکرد ، من انتخاب کردم ، با دقت ، با وسواس ، با ترس و دلهره ...
و انتخاب یه مشکل داره ، باید پای انتخابت وایسی ، باید بساز بشی ، چون خودت خاستی ، میفهمی چی میگم دوست من؟ اینا یعنی شرط و شروط و به نظرم هرچقدر هم دوست داشتنی باشه ، هرچقدر هم دلپذیر باشه ، اسمش دوستی نیست ، نمیدونم اسمش چیه ، ولی دوستی نیست ، آخه دوستی شرط پذیر نیست...
دوستی را شادی باهم می سازد ، نه همدردی...
ب گ ذ ری م...
الان دلم می خاست می تونستیم با هم قدمی بزنیم و همینطوری که بین مردم راه میریم یواشکی از لیوانامون مثه قدیما نجسی بخوریم...
اما دوریم
دلم میخاست چیزی تقدیمتون کنم...
بگم که خوشحالم ، از وضعیتتون ، از باهم بودنتون و اینکه چیزی که میخاستین شد...
الان تنها چیزی رو که این روزها دوست داشتم تقدیمت میکنم ...
این شعر
نظرات: 13
آن زمانها که وبلاک تازه کار بود میگفتند اول. من همیشه ادبیات ترا دوست دارم .
By ناشناس, at ۸:۳۵ بعدازظهر
(: این الان یه لبخند تلخ و شیرینه ...
By ناشناس, at ۹:۱۱ بعدازظهر
نجسی چیه؟؟؟ نکنه داری با یه پیرزن 70-80 ساله قدم می زنی؟ شرق عراب وسکا ویدکی!
By Iranian idiot, at ۱۲:۰۹ قبلازظهر
khaneye dust kojast?
By ناشناس, at ۱۲:۳۳ قبلازظهر
....هي روزگار
ياد ايام
By ناشناس, at ۱:۴۲ قبلازظهر
ای دلبرکم . عزیزکم . عسلکم . جیگر . ای دورت بگردم . ای چشمم به قربون قد و بالات . ای سروناز . ای صنم . ای .... بیا . اینم کامنت عاشقانه . اگه هنوز پشیمون نشدی بازم بگم ؟
By ناشناس, at ۱۰:۴۰ قبلازظهر
از شوخی بگدریم ... مخلصم . زیاد .
By ناشناس, at ۱۰:۴۰ قبلازظهر
ما بیشتر :)
By ناشناس, at ۱۱:۵۸ قبلازظهر
من نیز همیشه ادبیات تر را دوست میداشته ام.البت با اجازه
By ناشناس, at ۴:۵۷ بعدازظهر
گاهی ارزو می کنم در این سینه دلی نبود و بقول تو روز های که دیگر ان ادم ان حس و حال را ندارد با این سردی تکرار نمیشد و جا خالی ها تو صورت منتظر ادم نمی کو فت
By ناشناس, at ۵:۲۱ بعدازظهر
:)
By ناشناس, at ۸:۴۱ قبلازظهر
دوستان به مرافقت چو دیدار کنید
شاید که ز روست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
By ناشناس, at ۱:۳۵ بعدازظهر
nasre kheily garmi dari. man khosham miyad
By ناشناس, at ۷:۴۵ بعدازظهر