S t o P
سیگارش با حرفهایش انگار همزمان تمام شدند ، همینطور که زیرپایش له اش میکرد دستش را دراز کرد و گفت خوب ، دیگر وقتش است که خیلی دوستانه از هم جدا شویم..
ماتم برده بود ، نیم نگاهی کرد ، دست دراز شده اش را آرام جمع کرد ، نیم لبخندی زد و رفت.
خشکش زده بود ، حس می کرد دیگر چیزی برایش مهم نیست ، نه بچه ها ، نه خدا و نه هیچ چیز دیگر. مثل این بود که نمی دانست چه بلایی سرش آمده. انگار زندگی متوقف شده بود . زندگی ادامه داشت و بعد یک دفعه ایستاد . ایستادنی با صدای ناهنجار ، با خودش گفت ، اگر در نظر او ارزشی ندارم ، خوب ، در نظر خودم یا دیگران هم لابد ارزشی ندارم.، فکر میکنم قلبم بشکند ، اوه چه می گویم شکست ، واقعا . البته که شکست .
همه ء تخم مرغهای من توی یک سبد است ، همه تخم مرغهای گندیدهء من توی یک سبد است در دست او ...
می گوید تو هم برای خودت یکی را پیدا میکنی
یکی را پیدا میکنی ، به همین آسانی ، میگوید...
هوم ، معلوم است که پیدا میکنم ، پس چه ، همین فردا می روم به مهمانی آخر هفته ، شاید سفید بپوشم طبق معمول . شاید هم نه ، نه نمی پوشم..
نظرات: 3
shahkar bud.
By ناشناس, at ۹:۲۶ بعدازظهر
hamun hekayate arum bekhab ke farda 1 sobhe taze dari baraye khuneye eshgh ye hamneshin miari...
By ناشناس, at ۱:۳۱ قبلازظهر
سلام..در عین کوتاهی فوق العاده ÷ر مفهوم بود......به اميد فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنيا
By ناشناس, at ۲:۴۹ بعدازظهر