فرسودگی
با شرمساری گفت : چند تا کتابی خوانده ام ....و با خود گفت و هیچی ازشان یاد نگرفته ام ، این چیزی بودکه در طول این چند ماه کشف کرده بود ، فرهنگ و دانش دروغ بود زنجیرپای آدم بود، چشم بند آدم بود...آن همه مطالعه ذره ای به او کمک نمی کرد تا خودش را از این تله خلاص کند( نبرد آخر آلزمان / یوسا)
ادمها بی گناهن چون آدم ان کارهای احمقانه میکنن ، کارهایی مثل کشتن دشمن!( یک مرد/ فالاچی)
رو تخت بیمارستان انگار ذهنم قفل شده بود ، این دیالوگها و چند تا دیالوگ دیگه تنها چیزهایی بودن که مداوم تو ذهنم قرقره می شدند ، شاید مثلا بشه بهش گفت یه یاس فلسفی عظیم روی تخت کوفتی بیمارستان ، هم اتاقی ها با هم حرف میزدند بعضی وقتها ولی من فقط با دیالوگهای خودم بازی میکردم ، آخرش همه ، همه کسایی که تو این چند روز منو تو بیمارستان دیدن گفتن تو عمرمون آدم به ساکتی تو ندیدیم !
حرفی نداشتم که بزنم ، از بیمارستان ، از محیط مرگ بیزارم بیزار با تمام وجود ، یه اتفاق لعنتی باعث شد پام بخوره به شیشه ء پاسیو و یه چیزی که پشت ساق پاس و دکتر جماعت بهش میگن تاندول یکمکی پاره بشه ، یه جراحی کوفتی و دو روز بستری شدن که یه عمر گذشت ، الان هم درد دارم و بدتر از درد اینه که نتونی راه بری ، لازم به گفتن نیست آدمها اینجور موقع ها یاد خداشون می افتن هوم همون مذهب که در بهترین حالت رویایی انسان بیمار است وبس!
ولی من خدایی نداشتم ، هیچ وقت نداشتم ، روی تخت بیمارستان ،حتی قبل از عمل ، حتی اون لحظه هم حاضر نشدم از کسی کمک بخام ، فقط وفقط دلم میخاست با تموم وجود می مردم و همه چی تموم میشد...مثل ...مثل آخر فیلم تو سینما که با رفتن به روی اسامی بازیگرا کم کم همه جا تاریک میشه و بعد یهو چراغها روشن میشن و تو جایی رو نمی بینی...کات.
پ ن :امیر برگشتنی از شمال از جاده دوست داشتنی تو برگشتم ، اسالم – خلخال ، میدونی کاش قبل از اینکه که دیگه خیلی دور بشی یه بار بیایی ایران تا باهم از این جاده رد بشیم ، کل جاده رو اسفالت کردن دیگه اون جاده خراب و بکر نیست...
همه راه که ازش رد میشدم به این فکر میکردم که یکی دو سال دیگه اینجا هم میشه یه جاده تجاری – توریستی! بعد کلی کنارش از این قلیون و کوفتی ها باز میشه بطری آب معدنی و قوطی کنسروه که همه جاش پخش شده ...
نه من اینجوری دوسش ندارم ...
نظرات: 8
ای نگاه به قربون این مردک خیالی ناقص . عقل که نداشتی حالا دیگه تاندونم نداری ((:
By ناشناس, at ۱۱:۱۵ بعدازظهر
شوخی کردم دعا میکنم زود خوب خوب شی بیای تهران ساعی تا ونک رو پیاده گز کنیم !
By ناشناس, at ۱۱:۱۶ بعدازظهر
من عاشق این جاده ام . اون درختهاش....تنگ بودنش . این که همه اش از کنارت وانت حمل چوب اسالم رد می شه .... راستی تاندول یا تاندوم ؟؟؟؟ من عمری فکر می کردم تاندومه . اگه تو اشتباه کرده باشی که پس خیلی گیجی !! بعد از دو روز در محیط بیمارستان سیر کردن !!
By ناشناس, at ۱:۰۹ قبلازظهر
از بس وقتي راه مي ري اين طرف واونطرف شلنگ تخته مي اندازي !
تازه شدي مثه آبجي بزرگه
كه خودش رو به در و ديوار مي زنه
مراقب خودت باش داداش كوچولو
By ناشناس, at ۱:۵۷ قبلازظهر
:(
کاش یه رو بشه انقدر زندگی کردن برامون بس باشه که هیچ وقت فکرمون به خواستن و نخواستن اش نره.یه روز که احساس کنیم آزادیم.
آیدین جان! تو مخیله ام نمی گنجی تو. نشده نتونم آدمی رو تصور نکنم. اما تو رو با اینهمه ای که اگه همینطور که هستی باشی زندگی رو نمی خوای نمی فهمم.
By ناشناس, at ۹:۳۴ قبلازظهر
برای تاندون پات متاسفم امیدوارم زود بهبودی کامل پیدا کنه.
ولی برای سوراخ سمبه های بکر بیشتر متاسفم که یکی یکی داره مددن میشه . کی میدونه چند تا اتوبوس و کامیون اونجا باید بخورن بهم؟
By ناشناس, at ۲:۱۶ بعدازظهر
اولاً تاندون
دوماً محیط بیمارستان کوفتی نیست بلکه نکبتی است
سوماً با غرغر کردن کاری از پیش نمی ره. بهتره یه گزارش کامل از عملیات استحمام و دست به آب تو وبلاگت بذاری تا یه کمی بخندیم
آخراً امیدوارم زودتز خوب شی
By ناشناس, at ۱۰:۵۱ بعدازظهر
از غروب غمگينش نگفتي وقتي همه مي رن و تو مي موني و تو
By ناشناس, at ۳:۲۶ بعدازظهر