هم سلولی
سلول تنهایی من قبرستانی شد به وسعت دوست داشتن هایم.کف سلول رابا دستهایم میکندم.آدمهای عزیزم را وقتی فراموشم میکردند میکشتم.چالشانمیکردم در گودالهای بغض و وحشتم ، بعد مشت مشت خاک بر سرشان میکردمو تا طلوع خورشید برایشان لالایی میخواندم.تنهایی آدم را میپوساند.
میدانی؟تنها بیست و چهار ساعت به من انفرادی نخورده است.تمام این نوزده سالمحکوم بودم.پاهایم به پنج قدم عادت کرده بودند.یک،دو،سه،چهار،پنج...مرگ...نیستی...پوچی.آنور دیوار هیچ آوازی خوانده نمیشد.تنهایی آدم را متفکر میکند.
حالا از آن روزها میگذرد.روی دیوار اتاق حفره ای کندم برای حرف های تازه.حد و مرز من روزنه ایست که رو به عدم باز میشود.رو به فردایی که تو را برایم به ارمغان می آورد.
با احترام.
هم سلولی تو
نظرات: 10
hala ino bekhoon.man dar javabe in neveshte boodam.male sib khor mahshare.http://royanmeh.blogfa.com
merc az lotfet aydin joonam:)
By ناشناس, at ۳:۴۴ بعدازظهر
فوق العاده است ! كلامي نمي توان در موردش نوشت
By ناشناس, at ۸:۲۹ بعدازظهر
به ..سلام هم سلولی.. منم این کارهایی رو که شما میگی می کنم.... ولی تجربی بود.. . ولی جواب نمی ده... زندان همون زندانه و تنهایی.... خیلی بیشتر
By ناشناس, at ۱:۲۷ قبلازظهر
omidvaram hofrat har che zood tar ye panjereh beshe... ye panjere bozorg o norgir :)
By ناشناس, at ۳:۰۸ قبلازظهر
ازادی باید همچون نوشته ایت شکو همند باشد...اینطور فکر نمی کنی؟..
By ناشناس, at ۱۱:۴۴ قبلازظهر
خیلی قشنگ بود
..با اجازه لینک دادم
By ماه کولی, at ۴:۰۴ بعدازظهر
pas manam miram vase bonbast comment mizaram ta damaghet besooze !!
By ناشناس, at ۴:۰۸ بعدازظهر
این پستت رو نمی تونم براش پستی بنویسم.نمیدونم چرا.
By ناشناس, at ۱:۰۸ قبلازظهر
آیدینجان پس با این حساب ما که کلی اینجا آمدهایم و رفتهایم، کلی طلبکاریم.
"پاپایون" را یادت هست؟ برای یک زندانی انفرادی که از این دیوار تا آن دیوار سلولش هفت قدم بیشتر نیست، قدم هشتم دوتا معنی دارد: یا آزادی، یا اعدام
By ناشناس, at ۱۰:۵۹ بعدازظهر
این چرت و پرتا رو بریز دور .بگو پات چطوره
By ناشناس, at ۱۱:۰۹ بعدازظهر