ذهن ِ خالی
احساس میکنم به اندازه ء یک ابدیت از اینجا دور بوده ام ، گویی سرم را پشت دیواری کرده ام که در پس آن بی انتهایی تاریک ، فراموشی و نیستی همیشگی وجود دارد.
احساس تلخی است این حس ِ غریبه بودن و دوری از جایی که روزگاری دلبسته اش بودی یا فکر می کردی که دلبسته اش هستی . تلاش می کنی که چیزی بنویسی نه از این رو که دلت ذره ای برای نوشتن و اینجا تنگ شده ، نـــــه ...، فقط برای اینکه تلاش کرده باشی برای غلبه بر این حس ِ تلخ ، درست مثل تلاشی که دکترها برای علاج بیماریهای لاعلاج می کنند.
تلاشی برای فراموش کردن چیزی که فکر می کنی فراموشش کرده ای ، که می اندیشی در تمام مدت عمر سخت کوشیده ای رویداد فراموش شده ای را بیاد بیاوری ، چیزی که هنوز محو نشده و در عمق تاریکی ها شناور است ، حس لعنتی یخه ات را می گیرد و می نشاندت جلوی مونیتور ، صفحه ء خودت را باز میکنی و زنندگی این همه سردی و غریبگی چشمهایت را می زند که وهم آلود است این همه غریبگی با خود به قدر روبرو شدن با شخصی بدون چهره...
پیاز را می خوانی و چند جای دیگر و دلت تنگ می شود برای نوشتن ، از نو نشتن اما نمی توانی ، ذهنت خالی است ، خالی خالی
امم م مثل ِ مــثـلِ ِ مثل ِ
مثل وقتی که حس می کنی چشمهایت باز شده اما نمی دانی کی و اول از درد بالای زانوها و کشاله های ران و بعد از بوی گند معجون ِ الکل و مزه های مختلف که این ور و آن ور جایی که کپیده ای بالا آورده ای میفهمی که هستی ، که یک جایی هست ، که همیشه بوده که دیگر آن جایی نست که چند لحظه ء قبل پلکهایت از هم کنار رفته بود و ذهنت خالی خالی خالی بود...
نظرات: 5
ای بابا ما نگران گردیده بودیم. به سلامتی کسالتی که نداشتید؟
By ناشناس, at ۱۲:۴۷ بعدازظهر
good to have you back..
By ناشناس, at ۲:۴۹ بعدازظهر
گاهی وقتها
زمانی هست
اما آیدین نیست
و گاهی وقتها
حرفی هست اما کلامی نیست.
By ناشناس, at ۱:۲۵ بعدازظهر
binahayat khoshhal misham age in kar ro bokoni.
By ناشناس, at ۴:۰۳ بعدازظهر
مي فهمم . اما بايد باهاش روبرو بشي . همين حس تلخ رو مي گم
By ناشناس, at ۴:۳۲ بعدازظهر