هم آغوشی ِ بدون عشق
حالا که به گذشته نگاه میکنم، هزاران مرد را می بینم که گذرشان به بسترم افتاد ، و با خودم می گویم کاشکی با یکی شان می ماندم ، حتی اگر بدترینشان بود. باز جای شکرش باقیه که چینی نازنینم را به موقع پیدا کردم ، درسته تحفه ای نیست ولی فقط مال خودمه.
به چشم هایم زل زد ، تاثیر حرفهایش را در چهره ام جستجو کرد و گفت : خلاصه اینکه ، همین الساعه برو دنبال این طفلک بی نوا ، حتی اگر بدخیالی ات واهی نباشد ، بگذار هرچی می خواهد بشود ، فقط نوبتت را هدر نده . اما از من به ات نصیحت :
شاعرانه بازی پدر بزرگ ها را در نیاور. از خواب بیدارش کن ، با آن دسته خری که شیطان ، به خاطر بزدلی و بدذاتی ، به ات بخشیده هر جور دلت خواست باهاش خوش باش حتی به سوراخ گوشش هم رحم نکن. جمله ء اخرش حرف دل بود و لاجرم به دل نشست :
واقعا حیف می شود که بمیری و مزه ی هماغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.
خاطرء دلبرکان غمگین مارکز داستان پیرمردی است که برای شب تولد 90 سالگی اش دختری باکره را به خود هدیه می کند ، دختری که خسته از خواب روزانه و مست از معجون خواب اوری که برای غلبه بر ترس خورانده اند اش هر شب لخت کنار پیرمرد به خواب می رود و پیرمرد کم کم حسی پیدا میکند که در خلال تمام سالهای همخوابگی با روسپیان نداشته ، احساس عشق ، عشقی که مالکیت می آورد و تنهایی...
این جمله ء "واقعا حیف می شود که بمیری و مزه ی هما غوشی توام با عشق را نچشیده باشی "- ناخوداگاه م را نا خواسته خیلی تکان داده ، که وقتی بر میگردم و نگاه میکنم به همه ء این هم خوابگیهای بدون عشقی که داشته ام حسرت همه ی عشق هایی که می توانستند باشند و نبودند یکجا در گلویم گره می خورد...
یک چیزی کم بوده ، همیشه کم بوده...
نظرات: 2
وقتی آیدین از هماغوشی با عشق بنویسه ادم خیال می کنه دنیا داره به اخر میرسه .
By ناشناس, at ۱۱:۱۷ بعدازظهر
نمی دونی چقدر خوشحال شدم که دیدم می نویسی باز . حالا هرچی .
By ناشناس, at ۱۱:۱۸ بعدازظهر