گفتگو در کاتدرال
...سر شب برگشته بود به مرکز شهر ، سرخورده ، بی آن که به فکر مدارک تازه باشد ، و گرسنه . در کافه رستوران می پاترا که حالا اسمش شده بود ویکتوریا استیک و پیاز خورده بود ، در کنار در نشسته بود و تمام مدت به خیابان نگاه می کرد. سعی می کرد چهره ای را بشناسد : همه عوض شده بودند. حرفی که تریفولسیو آن شب پیش از رفتن به لیما ، وقتی هر دوشان در تاریکی قدم می زدند به او گفته بود به یادش آمد : من اینجا توی چینچا هستم ، اما انگار که نیستم، همه چیزرا می شناسم و انگار که هیچ چیز را نمی شناسم. حالا می فهمید که او می خواسته چه بگوید......
از آمد پشیمان شده بود، پسر ، شب راه افتاده بود، قسم خورده بود که دیگر هیچ وقت برنگردد. همین جا به حد کافی گا...شده بود پسر ، اما آن روز در آنجا ، جدا از گا... شدن حس کرده بود خیلی پیر شده . و وقتی که هراس از هاری تمام شود کار تو هم در سگدانی تمام می شود ، آمبرسیو ؟ آره ، پسر چه کار باید می کرد.؟ همان کاری که پیشتر می کرد ، اینجا و آنجا کار می کرد ، شاید مدتی بعد دوباره بازار هاری گرم می شد و آنها می فرستادند دنبالش ، و بعد باز اینجا و آنجا ، و بعد...
خب ، بعد از آن دیگر مرده بود ، مگر نه ، پسر ؟
گفتگو در کاتدرال با این پاراگراف تمام می شود و اگر کتاب را خوانده باشی این بعد از ان دیگر مرده بود منقلبت خواهد کرد که همه احساسی را که از زندگی برای زنده ماند می توان بیان کرد را در خود نهفته دارد ، می دانی درد آور است اینکه واقعا نمی دانی که چه می خواهی ، شاید این ندانستن که چه می خواهی یکی از بزرگترین دردهای بشری باشد ...
فکر می کنم آدمهای کوچکی هستند که دقیقا می دانند چه می خواهند ، آنها خوشند به خوشیهای حقیر خود
در مقابلشان هم باید باشد دسته ای که باز هم می دانند چه می خواهد ، هرچند خواسته شان دور است و شاید دست نیافتنی اما همین که می دانند و در مسیر یافتنش حرکت می کنند خوشبختند ( هرچند که من در بودنشان مطمئن نیستم!)
و در کنار همه ء اینها آدمهایی هستند دردمند ، که می دانند و نمی دانند واقعا چه می خواهند ، قهرمان گفتگو در کاتدرال برای من در این دسته قرار می گیرد و صورتک خیالیم برخلاف میل ظاهری ام با آن هم ذات پنداری می کند و در آخر سرخورده می شود از سرخوردگیش...
با همه اینها گفتگو در کاتدرال را زیاد نمی پسندم ، البته این گفتن نپسندیدن در باره کتابی که دوستش داشته ای آسان نیست ، ولی واقعا بعضی جاها گفتگوهای نالازم ، فضای سیال پیش از حد و ادبیات گفتگویی گنک و هم همه وار اذیتت می کند...
نظرات: 6
سیدو : اول اینکه خوشحالم که همگی سالمید .
باور کن همون شب که تو اخبار شنیدم گفت زلزله شده تبریز . و مردم تو کوچه و خیابون خوابیدن یاد تو افتادم و گفتم آیدین عمرن بره تو خیابون بخوابه . بی شک تو خونه و زیر لحاف گرم و نرمش خوابیده.
By ناشناس, at ۲:۰۳ بعدازظهر
سیدو : مشکل ماها همینه ایدین عزیز که ما به وطردقیق نمی دونمی چی می خواهیم و دنبال چی هستیم .
حالا بیا قرار بذاریم که اگه یک روز یکی از ماها فهمید و مردی کنه و به بقیه هم بگه .
By ناشناس, at ۲:۰۴ بعدازظهر
ما نيز :-* دو نونه مي نماييم
دلمان خفن ناك برايتان تنگوليده است
فعلنه برم يه ضرب پست هاي عقب مانده ;):Dرااز ديده بگذرانيم
By ناشناس, at ۹:۱۷ بعدازظهر
ما نيز :-* دو نونه مي نماييم
دلمان خفن ناك برايتان تنگوليده است
فعلنه برويم يه ضرب پست هاي عقب مانده راازديده بگذرانيم ;):D
By ناشناس, at ۹:۱۹ بعدازظهر
چه عجب تو سر از گور در آوردی بچه ! چه خبر ؟ زنده ای ؟ نفس می کشی ؟
By ناشناس, at ۱۰:۴۹ قبلازظهر
چه عجب تو سر از گور در آوردی بچه ! چه خبر ؟ زنده ای ؟ نفس می کشی ؟
By ناشناس, at ۱۰:۴۹ قبلازظهر