مرشد و مارگاریتا
یک ربع بعد ، ریخوین در تنهایی محض نشسته بود ، روی ظرفی از خوراک ماهی خم شده بود و استکان پشت استکان ودکا می خورد و هر لحظه خود را بهتر درک می کردو متوجه می شدکه در سراسر زندگیش حتی یک چیز قابل اصلا باقی نمانده است . فقط می توانست فراموش کند...
پ ن : یک موضوع آزار دهنده در مورد مطالبی که در مورد این کتاب نوشته شده این است که تقریبا همه بر داشته اند مقدمه ء میلانی را کپی کرده اند ، دقیقا با همان جمله بندیها! برای درک بهتر این کپی کاری رجوع کنید به کتابهای هر وقت کارم داشتی تلفن کن ، فاصله ، وقتی از عشق حرف می زنیم ... از جناب کارور ، مترجمان محترم مختلف از انتشارات مختلف دقیقا یک مصاحبه از ایشان را از روی هم کپی کرده اند به عنوان مقدمه!
دیگر هم اینکه مرشد و مارگاریتا را دوست داشتم ولی نه خیلی زیاد خوب نیست به نظرم یعنی!
یک لیوان شراب ؟ سفید یا سرخ؟
متشکرم ، ولی ...شراب نمی خورم...
حوانکی ! یک دست تاس بریزیم؟ یا بازی دیگری را ترجیح می دهی؟ دومینو؟ ورق؟
بارمن که احساس ضعف و گیجی کامل می کرد ، جواب داد : بازی نمی کنم.
صاحبخانه گفت : وای به حالتان ! من همیشه فکر میکنم یک جای کار کسانی که از عرق و ورق و غیبت و زنان ماه طلعت فرار می کنند می لنگد! این جور آدمها یا مریض اند و یا در ته ِ دلشان از آدمهای دیگر نفرت دارند...
نظرات: 1
پس چرا تو ديگه منو دوست نداري؟؟!!
راستي! معيارهاي جذاب بودن يك كتاب تو ايران چيه؟ توش از ورق و قمار يا مشروب خوردن و سيگار كشيدن يا چي؟؟ من احساس مي كنم همهء آدم ها همين طور شدن! يا همهء كتاب ها اينطور! نمي دانم!
By Iranian idiot, at ۴:۲۷ بعدازظهر