چنگیز آیتماتوف
{جمیله }
یک چیز نامفهومی در اندیشناکی خاموش و اندوهگین او وجود داشت و مانع از آن بود که مایی که همه را به باد مسخره میگرفتیم او را دست بیندازیم...
….
بگذار به من بگویند خائن ، من به که خیانت کرده ام؟ به خانواده؟ قبیله؟ اما من به حقانیت زندگی ، حقانیت این دو انسان خیانت نکرده ام. من به هیچ کس نمی توانم اینرا بگویم ، حتی مادر هم نمی توانست حرف
مرا بفهمد...
...
برو میفهمم ، جوجه ها پرو بال گرفته اند و می خواهند از لانه بیرون بپرند... اما نمی دانم که بتونی تا اون اوج آسمون پرواز کنی یا نه ؟ شاید هم بتونی ، حق با توست ، برو اما شاید هم که آنجا عقل سرت بیاید. بفهمی که رنگ رو کاغذ رختن و اینطرف آنطرف کشیدن برای آدم کار و کاسبی نمیشه ، خب برو درس بخون، شاید هم حق با تو باشه... اما گاهی هم بیاد خونه باش..
...
آرزو دارم از هر پرده نقاشی من آواز وانیار شنیده شود
آروز دارم که در هر پرده نقاشی من شور و شوق درونی جمیله نهفته باشد...
جمیله / چنگیز آیتماتوف
به یاد 15، 16 سالگی ، روزهای جستجوی بی خستگی و به احترام آیتاماتوف و همه ء انها که در خیال خام نجات دنیا بودند...
نظرات: 0