یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

Adios Gary Coper

این متن رو دو هفته پیش نوشتم ، همون ظهر روزی که سام بالاخره بعد از 3 روز رفت. ولی همینجوری پابلیشش نکردم تا اینکه سارا گوشم رو گرفت که باید بنویسیش ، بعد اونوخت من که هرچی کتاب خوب خوندم سارا معرفی کرده و هرچی هم دوست داشتم موافق بوده و کلا اگر داستان کوتاه هم دوس داشت میشد ادم نایس :p اینکه که کلا چه فرمان سارا ، چه فرمان شاه!


متن رو تغییر نمیدم ، چون توی ذهنم قدیمی شده و هم اینکه دوسش دارم که حس اون لحظه ام بود وقتی که احساس فقدان لنی رو کردم!
یک شنبه مامان که از بیرون برگشت و ریل در رو باز کرد با دیدن سه تا موتور غول پیکر و سه پسری که توی لباس های موتور سواری و کلاه و دستکشهاشون مثه آدم فضایی بودن همینجوری بهت زده شده بودم ، به مامان میگم اینا رو از کجا بلند کردی دیگه ، میگه اینا پسرای خیلی خوبین تو خیابون گم شده بودن منم اوردمشون خونه!
بن و داداشش که از آلمان مسافرت می کردن به مقصد دبی فردا صبحش رفتن ولی سام گفت که می خواد باز بخوابه و ارزونترین مسافرخونه کجاست که مامان گفت همینجا بخوابه که خوابید تا بعد از ظهر و همینجوری موند تا امروز!
این چند روز به شوخی به آرمین و مامان میگفتم این تا وقتی که بهش نگیم تشریف ببر همینجاس و شاید پول نداره و ببریمش کمیته امداد و اینا البته که به شوخی که حالا که رفته خیلی خیلی احساس میکنم چیز بزرگی رو گم کردم :(

همش منو یاد لنی مینداخت ، ازش پرسیدم که خداحافظ گری کوپر رو خونده یا نه ، نخونده بود ولی عوضش کلی داستان کوتاه دوست داشته مثه من و خیلی هم موراکامی رو .
دقیقا این اصطلاح جوجه از خانه بیرون افتاده اون کتابه در موردش صدق میکرد که مامان همش قربون صدقه اش میرفت و اخی اخی میکرد ....

اینجوری که به مامان میگفت بعد از مرگ مادرش دیگه نمی تونه اکسفورد رو تحمل کنه و میخاد خودش رو برسونه استرالیا تا یک سال اون جا توی بار یا مزرعه کار کنه و بعد تصمیم بگیره که میخاد چی کار کنه!
وقتی به مسیرش فکر میکنم به این همه جاده و شهر و ادمهای مختلفی که رو که باید طی کنه اونم تنهایی با سن کمش (22 سال )
از جراتش و همتش تعجب میکنم.
میگه بین پاکستان و افغانستان هنوز انتخاب نکردم برای رسیدن به هند و بابا ازش میپرسه نمیترسی برات اتفاقی بیفته مخصوصا که تنهایی سفر میکنی ؟
پلاکش رو از گردنش در میاره که این شماره پدرمه برای وقتی که اتفاقی بیفته...و خیلی سریع با خوشبینی دوست داشتنی خودش میگه که برا من هیچ اتفاقی نمی افته
:)

4 comments | Permalink

نظرات: 4

هوم, خوبه که حرف گوش می کنی. من همه اش بلاگ اش رو که خوندم هی از خودم پرسیدم این لنی, از اوناییه که دور و برش آدم هایی از جنس باگ به هم برسه یا نه. :)

By Blogger Sara n, at ۴:۵۶ قبل‌ازظهر

من برات الان خوشحالم!

By Blogger Erfan, at ۱۰:۲۳ قبل‌ازظهر

منم الان همینجور الکی خوشحالم !

By Anonymous ناشناس, at ۱:۲۱ بعدازظهر

اونها زندگی رو خیلی ساده نگاه می کنند و مثل ما نمی پیچونندش
بذای همین هم خیلی راحت تو زندگی پیش میروند

By Anonymous ناشناس, at ۳:۳۲ بعدازظهر



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007