Adios Gary Coper
متن رو تغییر نمیدم ، چون توی ذهنم قدیمی شده و هم اینکه دوسش دارم که حس اون لحظه ام بود وقتی که احساس فقدان لنی رو کردم!
یک شنبه مامان که از بیرون برگشت و ریل در رو باز کرد با دیدن سه تا موتور غول پیکر و سه پسری که توی لباس های موتور سواری و کلاه و دستکشهاشون مثه آدم فضایی بودن همینجوری بهت زده شده بودم ، به مامان میگم اینا رو از کجا بلند کردی دیگه ، میگه اینا پسرای خیلی خوبین تو خیابون گم شده بودن منم اوردمشون خونه!
بن و داداشش که از آلمان مسافرت می کردن به مقصد دبی فردا صبحش رفتن ولی سام گفت که می خواد باز بخوابه و ارزونترین مسافرخونه کجاست که مامان گفت همینجا بخوابه که خوابید تا بعد از ظهر و همینجوری موند تا امروز!
این چند روز به شوخی به آرمین و مامان میگفتم این تا وقتی که بهش نگیم تشریف ببر همینجاس و شاید پول نداره و ببریمش کمیته امداد و اینا البته که به شوخی که حالا که رفته خیلی خیلی احساس میکنم چیز بزرگی رو گم کردم :(
همش منو یاد لنی مینداخت ، ازش پرسیدم که خداحافظ گری کوپر رو خونده یا نه ، نخونده بود ولی عوضش کلی داستان کوتاه دوست داشته مثه من و خیلی هم موراکامی رو .
دقیقا این اصطلاح جوجه از خانه بیرون افتاده اون کتابه در موردش صدق میکرد که مامان همش قربون صدقه اش میرفت و اخی اخی میکرد ....
اینجوری که به مامان میگفت بعد از مرگ مادرش دیگه نمی تونه اکسفورد رو تحمل کنه و میخاد خودش رو برسونه استرالیا تا یک سال اون جا توی بار یا مزرعه کار کنه و بعد تصمیم بگیره که میخاد چی کار کنه!
وقتی به مسیرش فکر میکنم به این همه جاده و شهر و ادمهای مختلفی که رو که باید طی کنه اونم تنهایی با سن کمش (22 سال )
از جراتش و همتش تعجب میکنم.
میگه بین پاکستان و افغانستان هنوز انتخاب نکردم برای رسیدن به هند و بابا ازش میپرسه نمیترسی برات اتفاقی بیفته مخصوصا که تنهایی سفر میکنی ؟
پلاکش رو از گردنش در میاره که این شماره پدرمه برای وقتی که اتفاقی بیفته...و خیلی سریع با خوشبینی دوست داشتنی خودش میگه که برا من هیچ اتفاقی نمی افته
:)
نظرات: 4
هوم, خوبه که حرف گوش می کنی. من همه اش بلاگ اش رو که خوندم هی از خودم پرسیدم این لنی, از اوناییه که دور و برش آدم هایی از جنس باگ به هم برسه یا نه. :)
By Sara n, at ۴:۵۶ قبلازظهر
من برات الان خوشحالم!
By Erfan, at ۱۰:۲۳ قبلازظهر
منم الان همینجور الکی خوشحالم !
By ناشناس, at ۱:۲۱ بعدازظهر
اونها زندگی رو خیلی ساده نگاه می کنند و مثل ما نمی پیچونندش
بذای همین هم خیلی راحت تو زندگی پیش میروند
By ناشناس, at ۳:۳۲ بعدازظهر