برای گذر از مرز بین بودن و هیچ بودن.
یکی از ، قهرمان داستان با عجله و تنه جلو میزنه تا برسه به باجه تلفن :
پنج باجه دیگر هم وجود داشت ، هم خالی و همه آماده برای مکالمه با هرکجای روی کره زمین ، هاینس آروز کرد کاش او هم نفس زنان به سمت یکی از این باجه ها می رفت و اخبار جالبی را برای کسی بازگو میکرد .
اما هیچ کس نبود تا به او زنگ بزند.
هیچ کس منتظرش نبود.
حالا من ، تموم این مدت همین حس رو داشتم و دارم بس که پر ام از حرفهایی که میخام بزنم ، بس که هر روز اتفاقهای عجیب و جدید برام می افته ، بس که سرم شلوغه و وقت ندارم و بس که آدمهایی زیادی هستن که میدونم دلشون میخاد براشون حرف بزنم یا حداقل اگه بزنم میشینن گوش میکنن و دم نمیزنن ولی قدر همه اینها هم انگار من حرفی ندارم!
نظرات: 5
بگین اما
خوبه که بگین..
By ناشناس, at ۲:۰۹ قبلازظهر
این بی حرفی از بی مخاطبی بدتره!
By Erfan, at ۸:۰۵ قبلازظهر
من نفهمیدم آخرش که تو که حرفی داری و گوشی هم داری و تلفنی هم داری و وبلاگی هم داری ولی "وقتی" نداری یا "وقتی" هم داری و گوشی هم داری ولی حرفی نداری؟ آخه حرفی هم داری که ! تازه کتایونی هم داری که از همه ی اینا بهتره ...
:)
By ناشناس, at ۸:۵۳ بعدازظهر
آخی نازی بگردم این کتا جون را که اینقدر مهربون و ناز هست .
By ناشناس, at ۱۲:۴۰ بعدازظهر
تو دیگه چرا ؟
من الان به حال تو حسرت می خورم و تو به حال ایکس و ایکس به حال ایگرگ و این چرخه همچنان ادامه دارد !
مرده شور این زندگی را ببرن که هیچکی توش راضی نیست.
By ناشناس, at ۱۲:۴۱ بعدازظهر