مادرم
شش سالم بودم که یک روز صبح نشده مادرم تو بغل پدرم مرد.مرگ مادرم در همه زندگی برام لطمه و عذابی بوده ، چون حس میکنم که تقصیر من بوده. روز پیش از مرگش همه ما رفته بودیم به باسیلیکا خاله و دایی هام آلفردو و خوزه هم بودند. ما خیلی خوشحال بودیم . مادر خدابیامرزم همیشه روز تولد ما بچه ها را جشن می گرفت . ما آن روز گوشت خوک و چیزهایی از این ردیف خوردیم که می دانید برا آدم زیاد خوب نیست . باعث می شود به آدم حمله ء عصبی دست بدهد و مادرم به خاطر من یک حمله ء عصبی بهش دست داد. .... به صورتش دست کشیدم ولی می دانستم که دیگر هیچ وقت بیدار نمیشود. مادرم را از دست دادم و هنوز هم دلم براش تنگ میشود . از وقتی مرد احساس کردم که دیگر هیچ وقت روی شادی و خوشحالی را نمیبینم . بعضی مردم وقتی ناراحتیهاشان را به زبان می آورند ، سبک می شوند ولی من مرگ مادرم را برا خیلیها گفته ام و فایده ای نکرده . فرزندان سانچز / اسکار لوئیس.
نظرات: 2
یه روز هم بقیه تو رو از دست میدن
By پویان, at ۱۱:۴۹ قبلازظهر
آره فایده ای نداره ....
By star, at ۱۲:۲۳ بعدازظهر