آوای وحش
همیشه یه سگ هم تو متن داستان قرار داره ، درست مثل زندگی من که همیشه یه حیونی بهترین رفیقم بوده ، من تو این 22 سال هیچ وقت نتونستم رفیقی به صمیمیت گربه هام ، یا مارمولک و موش و ...هزار تا چیز دیگم پیدا کنم ، نمیدونم چرا ولی شاید چون دروغ گفتن رو بلد نیستن ،
وقتی که خیلی داغون باشم یک ساعت تموم با گربه ام حرف میزنم!! هیچی نمیگه ! فقط آروم و صبور گوش میکنه و با باز و بسته کردن چشمهاش حرفهام رو تایید میکنه واگر بی هیچ حرفی سرش رو بندازه و بره میفهمم که دارم چرت و پرت میگم ! من صداقتی رو که در این چشمها هست ، هیچ جای دیگه پیدا نکردم ... یه صداقت پاک و بی ریا و پراز محبت!!!
یه جورایی دلم بدجوری گرفته ،دلم میخاد که گریه کنم ولی جرائتش رو ندارم ، شاید چون از بچگی فکر کردم گریه مال دختراست !! هیچ وقت جرات نکردم تو تنهاییام هم حتی گریه کنم ....میدونی من دلم میخاد الان برم ، برم وسط یه جنگل پرت و دور افتاده یه کلبه درست کنم رو به دریا ، همه دوستام هم بتونن بیان اونجا ، همشون ، اون کلاغه که بچه ها با سنگ زده بودن بالش شکسته بود و با اینکه همه انگشتامواز بس نوک زد که از شیار همه ناخونا خون زده بود بیرون ولی من پانسمانش کردم و وقتی خوب شد ولش کردم ، هیچ وقت یادم نمیره ، وقتی ولش کردم اولش نمیتونست پرواز کنه ولی بعد از یکم که تونستبرگشت و نشست روبروم هی قارقار کرد ، از اون روز تا حالا هیچ کس ازم اینقدر با محبت تشکر نکرده وباز یادم نمیره اون موقع برای اولین باربود که گذاشت نوازشش کنم ،اول از همه میام تورو پیدا میکنم کلاغ خبرچینم ، بعد باهم میریم دنبال تاپی ، همون سگ پاکوتاهی که وقتی از مدرسه برگشتم خونه گفتن که رفته ...! من هیچ وقت باورم نشد و تا صبح موندم دم در منتظرش ....ولی نیومد ، بیجاره حتما اونم زیاد منتظرم شده!!
بعد تو بالا سرمون پرواز میکنی و من راه میرم و تاپی هم بو میکشه و مسیر رو برامون پیدا میکنه ، میریم دنبال همه رفقای قدیم ، مرغ عشقهای که یاد گرفته بودن خودشون برن پرواز کنن و شب برگردن تو قفس ، قناریا و فنچکا و اون قرقیه که مرغ عشقم رو خورد ....همه رو بر میداریم ، اون موش سفید ه همون گوش دراز اونم پیدا میکنیم ...الان فک کنم کلی زن و بچه دار شده باشه!! آخ یادم داشت میرفت اون خرگوش آلمانی رو هم باید پیدا کنم ، و بعدش یه دوجین گربه و اون سنجاب وجوجه تیغیه ولاک پشت و ....همه رو برمیداریم ، کلاغ جون میبینی خودمون یه خانواده بزرگیم واسه خودمون ...همه رو پیدا مکنیم و میریم به یه جنگل سبز و با صفا جایی که هیچ آدمی پاشو به اونجا نزاشته باشه تا اثری از بوی گندش مونده باشه ازدنیای جدید هم هیچی با خودمون بر نمیداریم جز یه قلم وکاغذ برای نوشتن راستی ، چیزی که اینجا امکان شکل گرفتنش نیست ....