فرشتگان نگاهبانم از فرط خستگی به خواب رفته اند...
هر کاری ، میدانی؟!
گدایی در خیابانها ، از صبح تا شام جان کندن برای هیچ و پوچ ،
پیدا کردن چیزی برای خوردن و زنده ماندن از میان زباله ها ، فقط و فقط مهم این است که در بستر بمیری ، در جایی که دوست داری ، مرگی با آرامش ، در هر جایی جز در قفس!
فقط و فقط این احساس را نکنی که مثل حیوان در دام افتاده ای ، آدمها حیوان نیستند ، هیچ چیزی بدتر از آن نیست که مثل حیوان بمیری و آن بیچاره ها ، خب آقایان میدانید که ...آن بیچاره ها مثل گوسفند مردند.!
از مرگ میترسی؟
نه ، از مرگ نه ، از حس مرگ ،از این حس لعنتی مثل یک حیوان مردن...
باورتان نمیشود ، اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!
این عکس را سالها پیش دیدم، ولی درست آن لحظه که زیر باران در آتش میسوختم جلوی چشمم زنده شد ، عکسی بود که یک عضواس اس در آن موقع انداخته بود...
عکس چند زن سالخورده برهنه و چند زن میانسال چاق و برهنه را نشان می داد که به طرف چال کثیفی میدویدند ، چند تایشان نشسته بودند ، وا داده بودند ، برهنه ، بی شرم در برابر دوربین . شکمهایشان روی مثلث پشم انسانی آنها افتاده بود و سینه هایشان آویزان بود ، عریان ، اما مطلقا نه شهوت انگیز و تحریک کننده ، بنا به دستور عریان شده بودند، بچه های برهنه هم به همان اندازه – به گونه ای ابلهانه و بی معنا – لخت بودند، تن سفید و رنگ باخته زنها به دلیل سن و سال و ورزش نکردن باد کرده بود ، آنها آن روز و روزگاری که لباس تنشان بود مادرهای یهودی با ارج و قربی بودند ، با موهای آراسته و گوشواره برگوشهای چروکیده شان ، بله ، هیچ چیز بدتر از مثل حیوان مردن نیست.
اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!
دیگر جزئی از روزمرگی شده است ولی برای من درست همان لحظه زنده شد که زیر باران اتهام وجود داشتن ، تیربارانم میکردند ...
تصویر مسخ شده چند زن درحال زجه و ناله ، میدانی ! درست مثل گوسفند در میان خاک و خلهای غزه میدویدند ، صدای غرش هلیکوپترها و سربازهایی با روحی منجمد که فقط و فقط شلیک را بلد بودند ، درست مثل یک مشت گوسفند! از این سو به آن سو ، از آن سو به این سو ...گفتم که سالهاست که دیگر جزوی از روزمرگی شده اند ، الگوی از واقعیت که واقعی تر از خود واقعیت شده است...
اما من هرگز از مرگ نترسیده ام ، بلکه فقط از اینکه مثل حیوان بمیرم میترسم ، این ترسی امروزی است ، دنیا جای وحشتناکی است ، آقایان!
گوانتانامو ، غزه ، آشویتس ، ابوغریب ، حکم 16 بار اعدام ، چه فرقی میکنند با هم مگر؟
میدانید آدمها!! مهمل میگویم ، خودم میدانم ، آخر خسته شده ام از بس به این منیتور لعنتی زل زده ام ،چقدر دلم میخواهد خانه را ، هنوز هم رویای خانه را در سر میپرورانم ، ولی میدانید که همیشه چه چیزی از آن رویا بیرونم می آورد؟ آن قفس ، همان قفس لعنتی ، همان حس بسته شدن در قفس ، همان احساس وحشتناک و غیر انسانی ، چون آدمها را برای قفس نیافریده اند...
ولی آندم که زاندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرورفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است..
و من....
نظرات: 0