چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

گفتگو در کاتدرال


...سر شب برگشته بود به مرکز شهر ، سرخورده ، بی آن که به فکر مدارک تازه باشد ، و گرسنه . در کافه رستوران می پاترا که حالا اسمش شده بود ویکتوریا استیک و پیاز خورده بود ، در کنار در نشسته بود و تمام مدت به خیابان نگاه می کرد. سعی می کرد چهره ای را بشناسد : همه عوض شده بودند. حرفی که تریفولسیو آن شب پیش از رفتن به لیما ، وقتی هر دوشان در تاریکی قدم می زدند به او گفته بود به یادش آمد : من اینجا توی چینچا هستم ، اما انگار که نیستم، همه چیزرا می شناسم و انگار که هیچ چیز را نمی شناسم. حالا می فهمید که او می خواسته چه بگوید......

از آمد پشیمان شده بود، پسر ، شب راه افتاده بود، قسم خورده بود که دیگر هیچ وقت برنگردد. همین جا به حد کافی گا...شده بود پسر ، اما آن روز در آنجا ، جدا از گا... شدن حس کرده بود خیلی پیر شده . و وقتی که هراس از هاری تمام شود کار تو هم در سگدانی تمام می شود ، آمبرسیو ؟ آره ، پسر چه کار باید می کرد.؟ همان کاری که پیشتر می کرد ، اینجا و آنجا کار می کرد ، شاید مدتی بعد دوباره بازار هاری گرم می شد و آنها می فرستادند دنبالش ، و بعد باز اینجا و آنجا ، و بعد...
خب ، بعد از آن دیگر مرده بود ، مگر نه ، پسر ؟

گفتگو در کاتدرال با این پاراگراف تمام می شود و اگر کتاب را خوانده باشی این بعد از ان دیگر مرده بود منقلبت خواهد کرد که همه احساسی را که از زندگی برای زنده ماند می توان بیان کرد را در خود نهفته دارد ، می دانی درد آور است اینکه واقعا نمی دانی که چه می خواهی ، شاید این ندانستن که چه می خواهی یکی از بزرگترین دردهای بشری باشد ...
فکر می کنم آدمهای کوچکی هستند که دقیقا می دانند چه می خواهند ، آنها خوشند به خوشیهای حقیر خود
در مقابلشان هم باید باشد دسته ای که باز هم می دانند چه می خواهد ، هرچند خواسته شان دور است و شاید دست نیافتنی اما همین که می دانند و در مسیر یافتنش حرکت می کنند خوشبختند ( هرچند که من در بودنشان مطمئن نیستم!)
و در کنار همه ء اینها آدمهایی هستند دردمند ، که می دانند و نمی دانند واقعا چه می خواهند ، قهرمان گفتگو در کاتدرال برای من در این دسته قرار می گیرد و صورتک خیالیم برخلاف میل ظاهری ام با آن هم ذات پنداری می کند و در آخر سرخورده می شود از سرخوردگیش...

با همه اینها گفتگو در کاتدرال را زیاد نمی پسندم ، البته این گفتن نپسندیدن در باره کتابی که دوستش داشته ای آسان نیست ، ولی واقعا بعضی جاها گفتگوهای نالازم ، فضای سیال پیش از حد و ادبیات گفتگویی گنک و هم همه وار اذیتت می کند...

6 comments | Permalink

نظرات: 6

سیدو : اول اینکه خوشحالم که همگی سالمید .
باور کن همون شب که تو اخبار شنیدم گفت زلزله شده تبریز . و مردم تو کوچه و خیابون خوابیدن یاد تو افتادم و گفتم آیدین عمرن بره تو خیابون بخوابه . بی شک تو خونه و زیر لحاف گرم و نرمش خوابیده.

By Anonymous ناشناس, at ۲:۰۳ بعدازظهر

سیدو : مشکل ماها همینه ایدین عزیز که ما به وطردقیق نمی دونمی چی می خواهیم و دنبال چی هستیم .
حالا بیا قرار بذاریم که اگه یک روز یکی از ماها فهمید و مردی کنه و به بقیه هم بگه .

By Anonymous ناشناس, at ۲:۰۴ بعدازظهر

ما نيز :-* دو نونه مي نماييم
دلمان خفن ناك برايتان تنگوليده است
فعلنه برم يه ضرب پست هاي عقب مانده ;):Dرااز ديده بگذرانيم

By Anonymous ناشناس, at ۹:۱۷ بعدازظهر

ما نيز :-* دو نونه مي نماييم
دلمان خفن ناك برايتان تنگوليده است
فعلنه برويم يه ضرب پست هاي عقب مانده راازديده بگذرانيم ;):D

By Anonymous ناشناس, at ۹:۱۹ بعدازظهر

چه عجب تو سر از گور در آوردی بچه ! چه خبر ؟ زنده ای ؟ نفس می کشی ؟

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۴۹ قبل‌ازظهر

چه عجب تو سر از گور در آوردی بچه ! چه خبر ؟ زنده ای ؟ نفس می کشی ؟

By Anonymous ناشناس, at ۱۰:۴۹ قبل‌ازظهر



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007