جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

آدم معتقد

تمام زندگی ام در این آرزو گذشت که به چیزی اعتقاد پیدا کنم و تمام زندگی ام یک دروغ بود ، من به هیچ چیز اعتقاد ندارم.


لینک مرتبط : آدم معتقد!

3 comments | Permalink

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

هم آغوشی ِ بدون عشق


حالا که به گذشته نگاه میکنم، هزاران مرد را می بینم که گذرشان به بسترم افتاد ، و با خودم می گویم کاشکی با یکی شان می ماندم ، حتی اگر بدترینشان بود. باز جای شکرش باقیه که چینی نازنینم را به موقع پیدا کردم ، درسته تحفه ای نیست ولی فقط مال خودمه.

به چشم هایم زل زد ، تاثیر حرفهایش را در چهره ام جستجو کرد و گفت : خلاصه اینکه ، همین الساعه برو دنبال این طفلک بی نوا ، حتی اگر بدخیالی ات واهی نباشد ، بگذار هرچی می خواهد بشود ، فقط نوبتت را هدر نده . اما از من به ات نصیحت :
شاعرانه بازی پدر بزرگ ها را در نیاور. از خواب بیدارش کن ، با آن دسته خری که شیطان ، به خاطر بزدلی و بدذاتی ، به ات بخشیده هر جور دلت خواست باهاش خوش باش حتی به سوراخ گوشش هم رحم نکن. جمله ء اخرش حرف دل بود و لاجرم به دل نشست :
واقعا حیف می شود که بمیری و مزه ی هماغوشی توام با عشق را نچشیده باشی.

خاطرء دلبرکان غمگین مارکز داستان پیرمردی است که برای شب تولد 90 سالگی اش دختری باکره را به خود هدیه می کند ، دختری که خسته از خواب روزانه و مست از معجون خواب اوری که برای غلبه بر ترس خورانده اند اش هر شب لخت کنار پیرمرد به خواب می رود و پیرمرد کم کم حسی پیدا میکند که در خلال تمام سالهای همخوابگی با روسپیان نداشته ، احساس عشق ، عشقی که مالکیت می آورد و تنهایی...
این جمله ء "واقعا حیف می شود که بمیری و مزه ی هما غوشی توام با عشق را نچشیده باشی "- ناخوداگاه م را نا خواسته خیلی تکان داده ، که وقتی بر میگردم و نگاه میکنم به همه ء این هم خوابگیهای بدون عشقی که داشته ام حسرت همه ی عشق هایی که می توانستند باشند و نبودند یکجا در گلویم گره می خورد...
یک چیزی کم بوده ، همیشه کم بوده...

2 comments | Permalink

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶

ذهن ِ خالی


احساس میکنم به اندازه ء یک ابدیت از اینجا دور بوده ام ، گویی سرم را پشت دیواری کرده ام که در پس آن بی انتهایی تاریک ، فراموشی و نیستی همیشگی وجود دارد.
احساس تلخی است این حس ِ غریبه بودن و دوری از جایی که روزگاری دلبسته اش بودی یا فکر می کردی که دلبسته اش هستی . تلاش می کنی که چیزی بنویسی نه از این رو که دلت ذره ای برای نوشتن و اینجا تنگ شده ، نـــــه ...، فقط برای اینکه تلاش کرده باشی برای غلبه بر این حس ِ تلخ ، درست مثل تلاشی که دکترها برای علاج بیماریهای لاعلاج می کنند.
تلاشی برای فراموش کردن چیزی که فکر می کنی فراموشش کرده ای ، که می اندیشی در تمام مدت عمر سخت کوشیده ای رویداد فراموش شده ای را بیاد بیاوری ، چیزی که هنوز محو نشده و در عمق تاریکی ها شناور است ، حس لعنتی یخه ات را می گیرد و می نشاندت جلوی مونیتور ، صفحه ء خودت را باز میکنی و زنندگی این همه سردی و غریبگی چشمهایت را می زند که وهم آلود است این همه غریبگی با خود به قدر روبرو شدن با شخصی بدون چهره...

پیاز را می خوانی و چند جای دیگر و دلت تنگ می شود برای نوشتن ، از نو نشتن اما نمی توانی ، ذهنت خالی است ، خالی خالی
امم م مثل ِ مــثـلِ ِ مثل ِ
مثل وقتی که حس می کنی چشمهایت باز شده اما نمی دانی کی و اول از درد بالای زانوها و کشاله های ران و بعد از بوی گند معجون ِ الکل و مزه های مختلف که این ور و آن ور جایی که کپیده ای بالا آورده ای میفهمی که هستی ، که یک جایی هست ، که همیشه بوده که دیگر آن جایی نست که چند لحظه ء قبل پلکهایت از هم کنار رفته بود و ذهنت خالی خالی خالی بود...


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007