مرد بی وطن
مردبی وطن / کورت ونه گوت
دیشب نان استپ یک بار دیگر مرد بی وطن را خواندم ، وای که چقدر این بار برخلاف دفعه قبل چسبید!
|
aidinblog@hotmail.com
L ink
ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007 |
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷
670
چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷
عید عمه ات مبارک
نشسته ام پای موبایل هر اس ام اس تبریکی که می آید شماره اش را پاک میکنم و تمام!
چقدر آدمها هستند که فکر میکنی لعنتی نیستند و هستند اما.
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷
پدرمعنوی
تو پاشو بیا ، غمت نباشه تا وقتی منو داری انگار امریکا رو داری!
طبعا من یکی از این شیخ نشینها باید پاشم ولی خوب میبینید که کوه هم نمیتونه تکونم بدم!
:))
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
در سایه دمکراسی
خسته و گم از این همه کار رفتم نشسته ام جلوی تلویزیون به بهانه خوردن چایی و همراهش تماشای بخش خبری بیست و سی ، بهتر است بگویم بخش لجن پراکن بیست و سی ، صحنه ای را نشان می دهد خبرنگاری کفشهایش را در می آورد وهمراه ناسزار گفتن به سوی جرج دبیلیو بوش پرتاب میکند و در ادامه اش تصاویری از پرتاب کفش در خیابانها و استادیوم توسط مردم آزاده ء عراق و مصاحبه هایی با مردم عادی و روحانیون شیعه ای که از این اقدام حمایت میکنند و در آخر با مسخره گی هر چه تمام تر با گذاشتن انتفاضه ء کفش روی این حرکت! گزارش تمام می شود.
در تمام لحظه های که این گزارش را می دیدیم تپش قلب داشتم ، لحظه به لحظه اش و حالا هنوز هم حرص میخورم!
خیلی دلم می خواهد از این مردم کوچه و بازار همان وقتهایی که دلت نمی خواهد بشنویشان اما به ناچار می شنوی که زر میزنند امریکا در عراق شکست خورده !روحانیت شیعه در آنجا نفوذ دارد ، مردم پشت آیت الله سیستانی اند!و هزار مزخرف دیگر...
خیلی دلم می خواهد بپرسم این روحانیت معزز شیعه ، این شهر مقدس نجف در آ ن هشت سال جنگ با یک کشور شیعه کجا بودند؟
مگر نه این است که اگر مخالفتی هم داشتند ، از ترس صدام مثل موش چپیده بودند توی قباهایشان؟مگر به لطف همین دمکراسی نخواسته شان نیست که حالا هی از گوشه و کنار ظاهر می شوند ، صاحب طرفدار میشوند ، صدایشان به غیر از خودشان به کسی هم میرسد؟
زبانشان را در زمان صدام ملخ خورده بود؟
خبرنگار ابلهی که که متر به متر ِ کشورش در زمان حمله به کویت شخم زده شد کدام گوری بود که کفش پرتاب کند به سوی صدام؟
آن مردم احمقی که عرضه ء یک اعتراض کوچک و هما آوایی با آن جمع کوچکی که در اعتراض به جنگهای پی در پی در جنوب عراق مشت مشت از هلیکوپترهای ارتش سردار قادسیه به بیرون پرت می شدند ، آن روز کجا بودند ، چرا حالا از خودشان نمی پرسند چه شده که صاحب لیاقت و جسارت اعتراض کردن شده اند؟
این اعتراضات و این حرکات انتزاعتی لایق همان اسمهای مسخره است ، همان لیاقتش جنبش و انتفاظه کفش است هم آنها و هم همتایان ایرانیشا ن در این ور مرزها که مغزهای خالیشان با برنامه های سطحی تلویزیون ایران پر میشود .
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷
قهرمان ِ ناتمام
در زندگی ام هیچ کاری را تمام نکرده ام ، بعضی وقتها این واقعیت مثل ِ یک زخم ِ کهنه از ذهنم خطور میکند و درد میکند ، خیلی ...
اینجور وقتها برای تسکین این درد می نشینم مثلا برای خودم ردیف میکنم کارهایی را که تمام کرده ام مگر که دردش کم شود ...
زیاد نیستند که اگر هم تمام شده اند آنقدر زور و اجبار پشت سرش بوده که دیگر جای ِ افتخاری برایش نیست و باز درد کم نمی شود.
اگر قرار بوده نرم افزاری یاد بگیرم به تمام هجوم برده ام همه زندگی ام را گذاشته ام برایش بعد کم کم آنقدر ملایم و محو کنار گذاشته امش که حتی خودم هم نفهمیده ام که نیمه کاره مانده و به نتیجه نرسیده!
حالا این کار فعلی گیرم انداخته ، دیگر خودم و خودم فقط نیست ،پای مشتریان پدر در کار است و آبروی چندین ساله هر از چندی دیوانگی میزند به سرم میروم بالا داد و بیداد میکنم که من نمیخواهم اصلا این چند ماه کار هم کرده ام مجانی پولش را نمیخاهم ولم کنید و بعد می آیم پایین کمی که میگذرد ، آرام که میشوم درد ِ این ننگ ِ ناتمامی وجودم را میگیرد به روی خودم نمی آورم و شروع میکنم به کار...
حکایت آن مرد را شنیده اید که بین سه امر مخیر شده بود :
یا بدهی خود را بپردازد و یا در عوض صد ضربه شلاق نوش جان کند و یا اگر مایل بود یک من پیاز بخورد!
مرد بدهکار ابتدا خوردن پیاز را پیشنهاد کرد و چون نصف پیازها را خورد گفت دیگر نمی توانم شلاقم بزنید ، در ضربه پنجاهم گفت دست نگه دارید که دیگر طاقت ندارم بدهی خود را می پردازم!!
واقعیت همین است و بس و حکایتِ من هم!
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷
پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷
No Comment
خاتمی ، یعنی امام
خاتمی ، یعنی انقلاب
خاتمی ، یعنی ارزشهای کشور
خاتمی ، یعنی حیثیت کشور
من هنوز تصمیمی نگرفته ام و امیدوارم آنقدر لق نباشم که قرار باشد این موج بتواند تکانم دهد ، اما میدانم که من را نیز ازتکانه های آن گریزی نخواهد بود ، چنانکه بغض لیلا حاتمی تکانم داد.
حاج آقایی معمم ! می فرمایند
خاتمی ، یعنی امام من نظری ندارم ، دارم؟!
خاتمی ، یعنی انقلاب ...امممممم :=)))
خاتمی ، یعنی ارزشهای کشور!
خوب این سخت شد ، ارزشهای کشور کدامند که خاتمی یعنی آنها آیا؟!
اینکه جایزه صلح نوبل سیاسی است؟
اینکه عبدلله نوری برود زندان ، به اینها توجه نکنیم ، به این توجه بکنیم که شخصی حرفهایش را توانسته در دادگاه بزند؟
اینکه جامعه ء ما جامعه ای است قدسی که در مسند آن روحانیت است ولی خاتمی وقتی با دختری در ایتالیا دست میدهد در روز روشن میگوید دست نداده ام؟!نمی گوید اشتباه شد ، حواسم نبود ، دروغ میگوید؟!
تقیه؟!
جامعه مدنی ، مدینه النبی؟!
و خیلی چیزهای دیگر که حوصله اش را ندارم!
.
خاتمی یعنی حیثیت کشور ....خوب من ترجیح میدهم حیثیت کشورم را پای ریس جمهوری بگذارم که ریس جمهور باشد نه اینکه گریه بکند!
پی نوشت : ترجیح میدهم خاتمی نیاید ، یعنی خیلی خوبتر است که نیاید هم برای خودش ، هم برای آنها که هنوز به کسی که لباس آخوندی میپوشند اعتماد و احترام دارد. نیاید بهتر است ، مرد این کار نیست ، زورش نکنید و بهتر است بگویم خرابش نکنید ، میبینیدکه آنقدر توان ندارد که حتی دلش بخواهد که نیاید و نیایید.
حیف از بغض ِ لیلا ، حیف از شما ، حیف از ما...
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷
ریال