باید زودتر میگفتم ولی وقت نشد ، یعنی واقعا نشد!
ما پولمون رو توسط یه واسطه و هدیه نیم ملیونی که دادیم تونستیم از چنگ بانک مذکور در بیاریم و بالاخره این بار سنگین ازرو دوشمون برداشته شد ، هر چند ضرری رو که انگار قرار بود بخوریم رو خوردیم و غیر از پولی که خرج واسطه شد کاری رو که میخاستیم دو نفری شروع کنیم بدون تقریبا هیچ صحبتی دو طرفه در سکوت فعلا بی خیال شدیم بس که این فشار و استرس زیادمون بود و دیگه جا نداشتیم و نداریم.
2-
تهران اشتباها هارد علی رو به جای یه هارد دیگه Fdisk کردم و بعد پارتیشن بندی و فرمت و بعد فهمیدم که چه غلطی کردم!
تقریبا مطمئن بودم که شانس برگردوندن اطلاعات هست ولی خوب شک و ترس هم داشتم شاید نشه ، و از روزی که برگشتم روزی چند ساعت روش کار کردم و تا اینکه بالاخره امروز تقریبا تمام اطلاعا ت برگشت و این بار هم از روی دوشم برداشته ...
با همه اینها ...
جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷
منوش
حالا بعد از این همه مدت ، درست باید یک روز ، فقط یک روز قبل از اینکه برای دو روز به خانه می آیم ، این بلا سر منوش بیاید. بابا انگار شبش چند ساعتی صورتش را شسته بود و ضدعفونی کرده بود ، ولی فایده نداشت خونریزی داخلی بود من که رسیدم اصلا توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم . همان اول صبح بردمش دکتر ، یک چشمش را از دست داده بود که ما فکر میکردیم فقط زخم شده و خوب میشود ، و استخوان فک از چند جا شکسته بود .
دکتر گفت انتخاب با خودت ا ست ، حداقل باید یک هفته با سرم تقویت بشود و تا بشود عملش کرد ، تازه زنده ماندنش هم قطعی نیست. حالا امشب دو روز است که از طریق تزریق فلبی بدون درد رفته است و دیگر اینجا نیست ...
منوش را که دفن کردیم ، مثلا آرمین خاست به خیال خودش خوشحالم کند ، گفت برویم چلوکباب بخوریم ، هنوز یک قاشق نخورده بودیم که یکی زنگ زد که فلان موسسه اعتباری ورشکست شده ، رنگ به صورت آرمین نماند ، میلی هم که به غذا نبود بلند شدیم رفتیم جلوی صندوق قرض الحسنه ، یکی از همان صندوقهایی که ریس جمهور خوشحال هدفش بود همه بانکهای کشور را به آنها تبدیل کند و نمیدانم باید خوشحال باشیم که زورش نرسید یا نه!
برای گذر از مرز بین بودن و هیچ بودن.
یکی از ، قهرمان داستان با عجله و تنه جلو میزنه تا برسه به باجه تلفن :
پنج باجه دیگر هم وجود داشت ، هم خالی و همه آماده برای مکالمه با هرکجای روی کره زمین ، هاینس آروز کرد کاش او هم نفس زنان به سمت یکی از این باجه ها می رفت و اخبار جالبی را برای کسی بازگو میکرد .
اما هیچ کس نبود تا به او زنگ بزند.
هیچ کس منتظرش نبود.
حالا من ، تموم این مدت همین حس رو داشتم و دارم بس که پر ام از حرفهایی که میخام بزنم ، بس که هر روز اتفاقهای عجیب و جدید برام می افته ، بس که سرم شلوغه و وقت ندارم و بس که آدمهایی زیادی هستن که میدونم دلشون میخاد براشون حرف بزنم یا حداقل اگه بزنم میشینن گوش میکنن و دم نمیزنن ولی قدر همه اینها هم انگار من حرفی ندارم!