نــــــا تمام
گريه های نوزادی؛ ناتمام
بازيهای کودکی؛ ناتمام
درسهای نوجوانی؛ ناتمام
عشقهای جوانی؛ ناتمام
جنگهای آزادی؛ ناتمام
لذت آخرين همآغوشی؛ ناتمام
اولين سلام؛ ناتمام
آخرين خداحافظی؛ ناتمام
چه می شود که يک چيز را لااقل تمام کنم؛ زندگی !؟
....شاتقی
پیکوفسکی
دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۴
عاقلانه
هی ، این که تو قصه ها میگن عشق بر هر چیزی پیروز میشه حقیقت داره؟
حقیت داره ، اما اگه باور نکنی در امانی!
بمب گوگلی برای اکبر گنجی
پووووووف بازم کامنت!
داش آویژه ، عمو لوبیا بسی سپاسگذاریم.
از عشق و دیگر اهریمنان
مرد وارد خانه شد تا یک صندلی پیدا کند. همه جا مخروبه بود و بوته هایی با گل های صورتی کوچک از لابه لای آجرهای کف اتاق زده بود بیرون .صندلی را موریانه خورده بود ، ساعت دیواری مدت طولانی بود از کار افتاده بود ، همه جا را گرد و خاکی ناپیدا در برگرفته بود که با هر نفس احساس میشد. مارکی یکی از صندلیها را بیرون برد و کنار برناردا نشست و با صدای بسیار بلند گفت:
به خاطر تو راه افتادم و اومده ام.
چهره برناردا تغییری نکرد اما نامحسوس سری تکان داد.
مرد از زندگی خودش گفت ، از انزوای خانه ، از برده هایی که در شبهای تمام نشدنی با کاردهایی آماده پشت حصارخانه چندک زده اند و گفت : این زندگی نیست.
زن گفت: بگو هیچ وقت نبود
مرد گفت : شاید حق با تو باشد
زن گفت: اگر میدانستی چقدر ازت متنفرم در نمی امدی این حرفها رو برا من تعریف کنی
مرد گفت: همیشه خیال میکردم من هم ازت متنفرم اما الان خیلی مطمئن نیستم.
سپس برناردا در ِ دلش را گشود تا مارکی در روز روشن محتویاتش را ببیند ، برایش تعریف کرد که چگونه پدرش به بهانه خیار شور تعارفی و ماهی ساردین او را پیش مارکی میفرستاده ، چگونه تصمیم گرفته اند چنانچه ببینند ساده لوح و هالوست دار و ندارش را بچاپند و چگونه ترفند بی رحمانه و قاطع کوس رسوایی او را در هر جا بکوبند و مارکی را برای همه عمر در دام گرفتار کنندو تنها چیزی که میبایست به خاطرش سپاسگذار باشی این بود که حاضر نشدم توی سوپت تعفین افیون بریزم ...
برناردا گفت: من طناب دار رو به گردن خودم انداختم ، پشیمون هم نیستم برای من قابل تحمل نبود که ، بعد از اون اتفاقها ، تازه اون موجود ناقص بی نوا یا تو رو که اون همه بدبختی برام درس کردی دوس داشته باشم.
....
نشسته بودند و شب را که رفته رفته خاربنها را در بر میگرفت تماشا میکردند . صدای دسته ای حیوان را از افق می شنیدند و نیز صدای تسلی ناپذیرزنی که تک تک نام آن ها را صدا میزد تا این که همه جا تاریک شد مارکی آه کشید و گفت:
حالا میبینم که چیزی وجود نداره که بخاطرش از تو تشکر کنم .
مرد بی انکه عجله ای در کار باشد، از جا بلند شد و بی آنکه خداحافظی کند یا چراغی چیزی بردارد از راهی که آمده بود برگشت. دو تابستان بعد در جاده ای که به هیچ جا منتهی نمیشد ، آنچه از او به جا مانده بود اسکلتی بود که لاشخورها بر جا گذاشته بودند.
یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴
جاودانگی
آدمی باید بهای سنگینی برای جاودانگی بپردازد ، باید بارها و بارها در عین زنده بودن بمیرد.
نیچه.
جاودانگی
سرخوشی آگاهانه دروازه ای است به جاودانگی.
هایدگر.
جاودانگی
انسان جاودانگی را به حساب می آورد و فراموش میکند که مرگ را به حساب آورد.
کوندرا.
شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴
من ...
این هم از نکات عجیب فرهنگ سنتی است ، مردم را از محتوای من خالی میکنند . آن ها یا (بنده) هستند و یا وقتی دست جمعی در جایی بسرمیبرند به ما تبدیل میشوند ، طبیعتا از آنجایی که بنده اربابی لازم دارد ، قادر نیست تنها بیندیشد ، چیزی بوجود بیاورد ، حرف نوینی ارائه کند.
همیشه باید منتظر بمانیم تا ارباب تصمیم بگیرد.
برای افراد سنت گرا این سیستم چنان جا افتاده است که در رویارویی با افراد صاحب اندیشه احساس میکنند به آنها توهین شده است.
بسمعه پدر معنوی
پدر معنوی
احترما به استحضار میرسد مه پیکری مه لقا و مه رو بعد از تلاشهای خالصانه و خاضعانه واحد طرح و برنامه ریزی مخ تیلیت شده و به امرمذموم بلاگ نویسی روی آورده است امید است آن پدر بزرگوار تلاشهای شبانه روزی مارا از یاد مبرند .
رونوشت احتراما اعلام میشود به واحد اجرایی حاج رعد جهت پیگیری!
چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴
آسمان خانه ما
من تمام پله ها را آبی رفتم
آسمان خانه ما
آسمان خانه همسایه نبود
من تمام پله ها را که به عمق گندم می رفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزارفقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن می گذشت
من تمام گندمزار را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم : اسب من
من فقط اسب سفیدی را گریستم
اسب مرا درو کردند.
احمد رضا احمدی
یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴
Not to the Point
شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴
و زمان گذشت ...
بانوی اول ِ بلاگستانم یادم انداخت که از امشب وارد سومین سال وبلاگ نویسیم میشم!
هی ...فکرش رو بکن الان هفتصد و سی روز ِ که من اینجا دارم یه ریز در بلاگهای مختلف ور میزنم!
اممم شاید دلم میخاست یه پست بلند بنویسم و خیلی حرفها بزنم حرفهای بی سر و ته ای مثل بقیه حرفهایی که تا الان زدم اما ، اما الان فقط دلم میخاد بگم مرسی بانو جونم:*
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴
زندگی سرشار از مبارزه و تلاش برای چیست است!
سهشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴
امروز فقط اعتصاب ، امروز فقط اتحاد
هی پس با این حساب اینکه تو هم فقط منو بخای یعنی...
نه نه!
آره تو همین فکرها بودم و میخاستم همینا رو بنویسم که دیدم:
شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴
مردکِ خیالی
انسان خیال آفرین....
انسان خیال آفرین واقعیت را برای خود انکار میکند در حالی که دروغگو واقعیت را نزد دیگران انکار میکند...
البته شاید!
:(
و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد...
...
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی میگشت ..
مــــــرگ پایان کبوتر نیست مــــــرگ وارونه یک زنجیر نیست مــــــرگ در ذهن اقاقی جاری است
مــــــرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مــــــرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مــــــرگ مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مــــــرگ در حنجره ء سرخ گلو میخواند
مــــــرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مــــــرگ گاهی ریحان میچیند
مــــــرگ مرگ گاهی ودکا مینوشد
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ.
نوید چند روز پیش که با هم قدم میزدیم یادته؟
نمیدونم چی شد که یهو من پرسیدم اگه الان غول چراغ بیاد ظاهر بشه سه تا آرزوت چیه؟
بعد دو تا مون همزمان گفتیم
مرگ...
جایی برا دو تا آرزوی دیگه نبود ....
یادته دو تامون زدیم زیر خنده ...الان دلم سوخت که دیگه من دو تا آرزوی دیگه رو ندارم...
ميخواست دنيا رو بگيره ، جوون که بود ، الان که فکر ميکنه ميبينه چقدر آرزوهاش کوچيک شده ، بعضيهاش انقدر کوچيک شد که گمشون کرد ، انگار هيچوقت آرزويی نداشته.
....
روح ِ من کم سال است...
دل ِ من چقدر دلش می خواست که خدایی داشت در همین نزدیکی ...
صبح سر کلاس اخلاق ، مفهوم زمان هایدگر رو تموم کردم و یک کلمه اش رو هم نفهمیدم!
فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشکل حل شود
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان....
اما احمد جان!
اینطورها هم نبوده که میگویی!
من همیشه پرسیده ام از خود که من بدین لحظه چه هدیه خواهم کرد!
اما...
نه نه باید راست گفت!
من به هیچ وقت به هیچ لحظه ای هیچ هدیه ای ندادم....
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان....
دل ِ من چقدر دلش می خواست که خدایی داشت در همین نزدیکی ...
گدایی در به در میرفت ، آواز چکاوک می خواست...
...مرد گاریچی در حسرت مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ...
آلباتروس ....
جان ِ شیفته که یادته؟
آنچه را که در دیگری می توانست برایش ناخوش آیند باشد به بهانه آنکه این " سرشت واقعیش نیست " از میدان دید خود کنار میزد ، و جز آنچه به خود او میمانست چیزی را در ایشان حقیقی نمیگرفت ، بدین سان به جایی میرسید که جهانی برای خود می ساخت ، سراسر انباشه به مردم خوب چون خودش!
اینو گفتم امم یعنی خاستم بگم که من از تو ناراحت نیستم ، باور کن پسر ، چیزی که هست من حس میکنم که تو اینجور حس میکنی...نه نه ! اینطور نیست...جواب نامه ات رو میدم بالاخره یه روزی فقط خوندمش خوشحال شدم...مواظب خودت باش ...
آناهیتا...
اون شعره که داشتم برات کامنت میزاشتم یادم نیومد اینه :
عشق می گوید به گوشم پست پست / صید بودن بهتر از صیادی است..
بعد از اینکه برات کامنت گذاشتم گشتم پیداش کردم ، تو تفسیرش نوشته : هیچ بودن یعنی محو شدن نگرنده در نگریسته ، فقط نگاه بودن....
پووووف ....دل خوش سیری چند؟
یه روزی بودم، یه روزی اونجایی که بودم دیده میشدم، اونروزا حرفی که میزدم علاوه بر اینکه شنیده میشد که حرف اول بود،اما....یه روزی هم رسید که رفتم،حالا نیستم،دیده هم نمیشم کسی هم صدامو نمیشنوه...نمیدونم دلتون تنگ شده واسم؟
من که خیلی .....
برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندم...
پرده ام بی جان است
خوب میدانم
حوض نقاشی من بی ماهی است...
دلم عجیب گرفته است ، کاش خدایی داشتم در این نزدیکی ، نه ! هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند...
و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک ، دچار آبی بیکران باشد....
ميخواست دنيا رو بگيره ، جوون که بود ، الان که فکر ميکنه ميبينه چقدر آرزوهاش کوچيک شده ، بعضيهاش انقدر کوچيک شد که گمشون کرد ، انگار هيچوقت آرزويی نداشته.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴
قوانین معتبری تقدیم به معتبرترین
ای آیدین
گر باده خوری تو با مــعــتــبــران خور
یا با بانوی ِ اول ِ لاله ِ رخ ِ خندان خور!
چی داشتم میگفتم؟ هان!
همانطور که به حضور مبارکت رساندم همواره و بطور غریزی در طلب معتبری بوده ام تا اینکه با دستان پرمهر پدر معنوی که جان من قربان وجود مبارکشان شود با تو معتبرترین آدم روزگار آشنا شدم ...
معتبر عزیزم اگر بدانی این مدت آشنایی با تو چقدر در روند رو به رشد معتبری من سودمند بوده ...من ..منی که تمامی 23 سال گذشته را در این کنج خلوت به فلسفه بافی و پیدا کردن راه های معتبری انسانها مشغول بودم اما ...اما دریغ از یک انسان معتبر که حرفهای مرا بشوند و مسخره ام نکند! اما ، اما تو ای معتبرترین مرد روزگار یادت هست که آن روز وقتی فلسفه ء دون ژوانی را با تو مطرح کردم و گفتم : دون ژوان نبودن به معنای تباه کردن زندگی در جوانی است! چه لبخند معتبری زدی و گفتی عجب! عالم دون ژوانی طرفه عالمی بوده است/ حیف و صد حیف که ما دیر خبردارشدیم! و با این کار اولین انسان معتبری بودی که فلسفه ء مرا درک کردی و با لبخندت به آن مهر اعتبار زدی...
چی داشتم میگفتم؟ آهان!
گفتم که رفیق ِ معتبرم مغزم جهت فلسفی دارد و از پیشترها آرزویم این بود که قوانینم را که حاصل سالها دود چراغ خوردن و کار شبانه روزی بوده در رساله ای به نام ده فرمان معتبری به چاب برسانم تا شاید فرجی شود و عالم و آدم معتبر شوند ....تا بدین روز بعد از 23 سال تلاش بی وقفه 5 قانونم را اثبات کرده ام و تو بهتر از هر کسی میدانی که اینها عصاره روح من هستند و هیچ چیز را در این دنیایی فانی بیشتر از قوانینم دوست ندارم ، پس امسال به میمنت این روز فرخنده این پنج قانون را به تو تقدیم میکنم که شایسته معتبرترین، معتبرترین چیزهاست! ، با این امید که تا سال دیگر در چنین روزی بتوانم به حول و قوه الاهی و با استعانت از کمکهای غیبی و انبیاء هدی پنج قانون دیگرم را نیز به منسه ظهور برسانم تا سرانجام رساله معتبری در کتاب آیدین همان آلن است به چاپ
برسد.
قانون اول معتبری
خـــواســــتن توانــــســــن نـــــیــــــست.
قانون دوم معتبری
هــــــــمیـــشـــه برای شــــروع دیر اســــت.
قانون سوم معتبری
قطره قطره عـــــــــــــــــــــمرا دریا شود.
قانون چهارم معتبری
مــــشــــت نـــمونـــه خــــروار نـیــســت.
قانون پنجم معتبری
دیگران کاشتند ما خوردیم ، چــــــــــــــــــرا ما بکاریم دیگران بخورند؟!
فدایت شوم چون در حضور مبارک و همایون پدر معنوی ولی نعمت ارواح العالمین فداه از مراتب رو به رشد اعتبار این مخلص تمجید فرمودید و بنده را رهین منت خود ساختید به دو شکرانه یکی اینکه بحمدالله بتربیت معتبر خود درک مطالب دون ژوانی را میفرمائید دیگرآنکه با این مخلص بی اعتبار ِ خود التفاتی دارید...از قبول این ناقابل ارمغان منت عظیمی بر من میگذارید.
معتبر
ای باده ناب و ای می مینایی
چندان بخورم تو را من شیدایی
کز دور هر که بیند گوید
آیدین از پیش آلن می آیی؟
....Coming soon!
:(
یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴
فراسوی نیک و بد
موقع برگشت برگزیده آثار نیچه را میخواندم که رسیدم به از فراسوی نیک و بد و در این جمله متوقف شدم : هر آنچه از روی عشق انجام پذیرد ، فراسوی نیک و بد صورت میگیرد...
این جمله را تکرار کردم وتکرار کردم و تکرار ...و کم کم به دنیای خلصه گونه ء خیالم وارد شدم و من و من شروع کردیم به حرف زدن و بناچار جویبار خاطرات را بار دیگر پیجویی کردیم...
امم من هیچ وقت عاشق نشده ام ، حتی شاید تا همین چند ماه پیش حس هم نمیکردم که کسی را دوست دارم ، یعنی باطنا و قلبن دوست دارم یا نه ، ولی ، ولی خیلی کارها حداقل در همین وبلاگ برای معدودی انجام داده ام که از نظر خیلیها ابلهانه بوده ولی حالا که با این تعبیر برای خودم بازش میکنم میبینم نمه ای از عشق در تمامی این کارها بوده چون از فراسوی نیک و بد صورت گرفته و این را حداقل خودم صادقانه میدانم ، یعنی معدود افرادی از خیل ِ افرادی که به این دنیایی خیالیم می آمدند و میرفتند برایم جالب ، قابل احترام و شاید دوست داشتنی بوده اند آنقدر که دوست داشته ام که در موقعیتی بتوانم این حسم را به آنها ابراز کنم و اگر بخواهیم منصفانه نگاه بکنیم این کار فقط پاسخی بوده به نیاز من به دیدن شادی کسی که برایم مورد احترام است...
با این همه ای قلب در به در !
از یاد مبر
که ما
من و تو
عشق را رعایت کرده ایم
انسان را رعایت کرده ایم
خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود.
....
پدر معنوی ، در راه باز فکر میکردم به حرفهای چند ماه پیشمان در مورد دوستی و دوست داشتن و انتظارات بجا و نابجایی که دوستی به وجود می آورد ( راستش خیلی دلم میخواهد یک بار این بحث را در وبلاگت بشکافی )....
سینا ، اینکه میگویی مشکل ما اینجاست که هنوز تقدس را از روی دوستی برنداشته ایم را خیلی دوست دارم اما ، اما نمیدانم شاید بدلیل همان آرمانگرایی گذشته که هنوز هم ولم نمیکند هنوز هم ( البته شاید به اشتباه ) فکر میکنم دوستی ( به قول تو Perfect ) باید وجود داشته باشد...
یادت هست در آخر صحبت حکام نوشتم ، دوستیها همه فریب خوردگی بود ، من هم فریب خوردم اما باز از سر خواهم گرفت...
نمیدانم ، نمیدانم ، نــــمـــدانم....
اما ! فکر میکنم همیشه در زندگیمان کسانی هستند و خواهند بود که ناخود آگاه دوستشان خواهیم داشت از فراسوی نیکی و بدی ، یعنی در زندگی تمامیه ما انسانهای سود پرست افرادی خواهند بود ( بسیار معدود البته ) که دوستشان خواهیم داشت برای دوست داشتن ...
یعنی فکر میکنم آن روز خواهد رسید که من دیگر نگویم که :
دوست داشتن دوست را داشتن است!
و تو ننویسی که :
دوست داشتن احتمالاً بهترين شکل مالکيت است و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن ...
میدانی رفیق جان ، منتظرم یک روز در این مورد حرف بزنی کامل تا شاید اگر توانستم نظرم را بگویم ولی در همین قدر که فکر میکنم ...
دوستی
شادی و خنده
فریب و نامردمی
اندو ه و یاس ...
و باز
دوستی!
ولی سرانجامی باید باشد بر این دور باطل ، اما اینکه این سرانجام را همه ما خواهیم داشت یا نه ، دیگر بر میگردد به دیدمان ، درس گرفتنمان از دوستیهای گذشته ، رعایت حدود دوستی و داشتن تردید به موقع در انتخاب دوست و ....
که اگر اینگونه نشد برخواهیم گشت و اندوه بار خواهیم گفت ، خانه دوست کجاست؟
سینا اینها را گفتم چون دلم میخاست بگویم به دوستیم با تو که فکر میکنم برای اولین بار حس میکنم من یک دوست دارم فقط برای دوست داشتن... همین .
بردار معنوی عزیز!
با سینا که حرف میزدین من قاطی نشدم که وقتی دو تا آدم معتبر حرف میزنن شرط اعتبار اینه که بی اعتبار وارد نشه ( معتبرشدم؟!)....الانم فقط میخام بگم همه چیز در گذر است ، پس همه چیز سزاوار گذشتن است ....چی؟! ...نوشابه خوردم باز؟! ....اممم! خب راستش آره!
آقا اصن میدونی چیه! من فقط دلم میخاد بات بشینم نوشابه معتبر بخورم و بدش دو نفری بزنیم زیر همه این حرفهای روشنفکری که فقط و فقط برا زدن مخ دخترا تو بلاگامون میزنیم! هر و کر بخندیم! ای ای ای دلم برات تنگ شده مردک معتبر....
بانوی اول ، نگاه .....بچهاااااا
هنوز هیچی نشده من دلم برا همتون تنگ شده ، از وقتی برگشتم احساس شادی بی حد میکنم وسرشارم از انرژی ، چقدر خوبه آدم این همه دوستهای خوب داشته باشه ها! داش امیر مخلصم! حمید خنده هات حکم خنده های آدم خوش مشربی رو داره که به جنبه خنده دار مسائل فقط توجه میکنه درس مثه من! خیلی دوست دارم....
اممم...
آن روز که ما با هم بودیم ، هوا عطر روز می پراکند و آسمان آن جا شفاف ترین آسمان دنیا بود :*.
بردار بادمجان ورد شما به دانشگاه شریف تو ما باعث خوشحالی و انده اینجانب گشته بدینوسیله به عنوان اولین نفر مراتب پاچه مالی خود را اعلام میدارم و با اعلام خوشحالی خود متاسفانه حسودی مو رو داره خفه میکنه!
خیلی میخامت یهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو .
دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴
E r o r
اشتباهات انسانهای بزرگ قابل احترام است ، زیرا ثمر بخش تر از حقایق انسانهای کوچک است!!!
و من تمام اشتباهات خود را بدینوسیله بخشیدم!
:(
Enetation
چه چیز را در دیگران دوست داری؟
آرزوهــــایم را.
چه کسی را بد میدانی؟
آن کس که همیشه مایل است دیگران را شرمنده کند.
انسانی ترین کار نزد تو چیست؟
کسی را شرمسار نکردن.
نشان به دست آمدن آزادی چیست؟
دیگر از خود شرمسار نبودن.
حکمت شادان / نیچه ء خیلی بزرگ!
حذف شد!
...
آنها در تیرگی و تباهی می زیند ، روح هایشان مانند ماران در هم تنیده و کمترین بارقه ء روشنایی که به ایشان بتابد برای نیش زدن سر بر می آورند .( بوبن).
یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴
غمی به رنگ غم
مردگان به زندگی ادامه میدهند زیرا در رویای زندگان پدیدار میشوند.
نابو
من به درازای ابدیت منتظر تو ام.