پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۵

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم / گفتا بنشناسم من خویش زبیگانه

مانعی وجود دارد ، فکر میکنم چیزی مانع ام است ، میگردم برای پیدا کردن این مانع ، هیچ شانسی ندارم چون چیزی مانع نیست ، مانع خود من هستم ، منی که درونم تاریکی جا خوش کرده است ، تاریکی که گاه جلو چشمانم را میگیرد ، رنگ و رویم را پژمرده میکند و نفسم را بند می آورد..

چگونه قبلترها ....با هدیه ء مرگی شفاف و گذرا مرا از شر عطسه ها ، سردردها و غمها می رهاند...

نوعی بیداری بعد از آرامشی شبانه از برکت دراگ!

مطمئن به همان شیوه ء نامطمئن ، آشفته و محو و گنگ که همه چیز در عالم نئشگی اتفاق می افتد ، گفته میشود و یا به گوش میرسد..


هومم برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود ، اما اما چطور میشود از چیزی نجات یافت که آدم به یاد نمی آورد کی به آن گرفتار شده است؟

1 comments | Permalink

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

دختري براي تفكر و نه هيچ چيز ديگر!


ما تنها براي ديدن تو كوه هايي بلندتر از اين را نيز با خشنودي مي پيمودم كه من به شوق تماشا آمده بودم و ميخاستم ببينم آنچه را كه ديده ي تاريك را روشني ميبخشد ، كه با تو بودم كه آموختم :
هرگز نخواهي توانست خود را براي دوستت چنان كه بايد بيارايي پس براي او خدنگي و اشتياقي به ابرانسان باش!

تولدت مبارك ابرانسان ِ كوشولوي من :*

0 comments | Permalink

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

مانع


مانعي وجود دارد ، فكر ميكنيم چيزي مانع ماست .
ميگرديم ، براي پيدا كردن اين مانع ، هيچ شانسي نداريم . چون ، چيزي مانع نيست ; مانع ،‌خود ما هستيم ، چون به اين زندگي بي روحي كه دوستش نداريم وابسته ايم . هنوز به بسياري از چيزها وابسته ايم ، چه كنيم؟ چگونه خود را ترك كنيم؟
اين تنها شيو ه ء‌ترك كردن همه ء چيزهاي ديگر است . بايد فرشته اي سر برسد. يك فرشته ء واقعي كسي كه ما را از شر همه چيز رها سازد اما بلافاصله اسر خود نكند...

زن آينده / كريستين بوبن

0 comments | Permalink

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

Sad Story

هر چه را كه ميخاستم روزي به دست آوردم كه ديگر نمي خواستم..

0 comments | Permalink

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

روشنفکرها

روشنفکرها نمیخواهند دنیا را از نو بنا کنند خیلی ساده میخواهند جایی برای خودشان در آن دست و پا کنند ، جایی هر چه بزرگتر لایق استعدادشان!

0 comments | Permalink

1384

از عشق و ديگر اهريمنان ، زنده ام كه روايت كنم / ماركز – پرندگان مي روند در پرو مي ميرند ، ليدي ال ، خداحافظ گري كوپر ، ميعاد در سپيده دم ،‌ريشه هاي آسمان، زندگي در پيش رو / رومن گاري – دايي جان ناپلئون – در خشت خام / نبوي ،‌نراقي - آئورا ، اينس / فوئنتس - زمين سوخته / احمد محود – هنر رمان / كوندار- زندگي و زمانه مايكل ك / جي ام كوتسيا – لاتاري چخوف و داستانهاي ديگر / جعفر مدرس صادقي – جنگ آخر الزمان ، سالهاي سگي ، چرا ادبيات / يوسا – گفتگوهاي اوريانا فالاچي ،‌مصاحبه با تاريخ سازان ، نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد، يك مرد / فالاچي - ميرا/ كريستوفر فرانك - اپيكاك / ونه گات- كشكول جمالي / جمال زاده – سهم من / پرينوش صنيعي –– باشيرو / محود دولت آبادي – 1984 ، مزرعه حيوانات / جورج اورول – وانهاده / دوبوار – يك گربه ، يك مرد ، يك مرگ/ زولو ليوانلي – هنر وصف واقعيت چخوف / تناصرموذن – ديدار با چخوف / محمد باقري – يوزپلنگاني كه با من دويده اند / بيژن نجدي - غيرمنتظره ، همه گرفتارند ، زن آينده ، ديوانه بازي ، رفيق اعلي ، فروغ هستي / بوبن و ...

0 comments | Permalink

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

مرا نگاه کن آنطور به دوردستها زل نزن آنجا چیزی نیست!

0 comments | Permalink

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵

ساعتهاي مطالعه ، ساعتهاي بي تفاوتي عاقلانه

مطالعه كار راحتي است ، كتاب ما را در آغوش مي گيرد و سبك به خواب مي برد ، به دنياي فراموشي


...
زندگي در اجتماع يعني وقتي همه از چيزي اطاعت ميكنند كه هيچ كس نميخواهد، نوشتن راهي است براي فرار از اين بدبختي ، روايت ديگري از تنهايي...

0 comments | Permalink

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

بهاران خجسته باد


گنجي آزاد شد...
برايم يكي از آن لحظات شور انگيزي است كه زمين با آدميان چنان در توافق است كه به نظر مي آيد غير ممكن است همه خوشبخت نباشند...

بهاران خجسته باد
به خويشان ،
به دوستان
به ياران آشنا
به مردان تيز خشم كه پيكار ميكنند

به آنان كه با قلم ، تباهي دهر را
به چشم جهانيان پديدار ميكنند

بهاران خجسته باد
بهاران خجسته باد

0 comments | Permalink

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

1984

اكثريت انسانها بعد از سي سالگي جاه طلبي شخصي را فرو ميگذارند- در حقيقت در بسياري از موارد ، حس فرديت را از دست مي دهند و در اصل براي ديگران زندگي ميكنند يا زير كار طاقت فرسا از ميان مي روند . اما كمينه اي از مردمان پر قريحه اي با عزم راسخ هم وجود دارند كه اراده كرده اند تنها براي خويشتن زندگي كنند ، و نويسندگان به اين طبقه وابسته اند.

1984 كتابيست كه مدتهاست دلم ميخاست بخوانمش ، اما اما انتظارم را برآورده نكرد ،‌نميدانم چرا‌، شايد چون با پيش زمينه ء‌ذهني كه داشتم سازگار از آب در نيامد ، نميدانم كجايي كتاب در حمايت از نوعي سوسياليسم بود كه قبلتر شنيده بودم جورج اورول طرفدارش است ، اما با همه اينها دوست داشتني بود ولي نه آن دوست داشتني كه من در انتظارش بودم..

بخش اول كتاب پر است از توصيف دستگاههايي كه مثل خندق خاطره ، بخوان و بنويس ،‌تله اسكرين و لوله اي كه شماره ء روزنامه ء مورد نظرت را ميگويي و از لوله به بيرون پرتاب ميشود!
بيچاره اورول حتي به فكرش هم خطور نكرده بود كه شبكه اينترنتي خواهد بود كه آدم را از تمام اينها بي نياز ميكند!

پ ن : تا آگاه نشوند عصيان نميكنند‌‌و تا عصيان نكنند آگاه نميشوند.

0 comments | Permalink

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴

نه بگو نه بگو نه نه بگو نه بگو نه

پرونده ايران به شواري امنيت مي رود...
روز زن با باتوم گرامي داشته ميشود...
... نه نه نه

كليك كنيد:



0 comments | Permalink

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

احساس بدبختي نميكند ، احساس خوشبختي هم نميكند، نمرده است ، زنده هم نيست

0 comments | Permalink

يك گربه ، يك مرد ، يك مرگ

...
با خود ميگفتم من ، ميان اين ها چه ميكنم؟
شايد هم اين مزمزه كردن يك نيستي بود و من هم در اين آيين ، شركت كرده بودم. گويي جهان دو نيم شده بود و نيمه اي كه در آن زندگي مي كرديم چنان تحمل ناپذير، چنان نفرت انگيز و چنان خشن و بي رحم بود كه همه ما سعي ميكرديم پست ترين شكل ممكن زندگي را در پيش بگيريم . خودمان را تحقير ميكرديم تا شايد اجتماع و نظام اجتماعي را تحقيركرده باشيم. اين زندگي به كوچكترين تلاشي نمي ارزيد و سيگاري دست به دست ميچرخيد...

زولفو ليوانلي.

پ ن : يك گربه ، يك مرد ، يك مرگ رماني است كه به زندگي پناهندگان در سوئد ميپردازد ، يك روايت با دو نگاه ...دوست داشتني است..

- آتشفشانها سنگ ها را پرتاب ميكنند ، انقلاب ها آدم ها را ( ويكتورهوگو).

0 comments | Permalink

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

ای کاش آزادی سرودی میخاند کوچک از دهان پرنده ای...


آزادی مترادف ندارد ، آزادی تنها مفهوم غیرقابل تجدید نظر، آزادی فقط صفت و توصیف دارد...

آزادی فردی، آزادی جمعی ، آزادی شخصی ، آزادی فیزیکی ، آزادی طبیعی ، آزادی مذهبی ، آزادی سیاسی ، آزادی مدنی ،آزادی تجاری ، آزادی قضایی ، آزادی هنری ، آزادی بیان، آزادی عقیده ، آزادی پرستش ، آزادی مطبوعات ، آزادی اعتصاب ، آزادی ِ سخن ، آزدای ِ ایمان ، آزادی وجدان و آزادی تنها ایسم ، یعنی تنها فناتیسمی ست که قابل قبول است ، چرا که بدون ِ آن نه انسان ، انسان است نه اندیشه ، اندیشه!

0 comments | Permalink

:(

ماهي كوچكي كه گرفتاري آبي بيكران بود حتي خيال هم نميتوانست بكند قدر من سردرگم سردرنيارو و سردرددار باشد..
سردمه
دردمه
خستمه
پوچمهه..
نيستمه..

0 comments | Permalink

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

پاناگولیس

برایم گریه نکن!
بدان که من می میرم و از تو کاری ساخته نیست!
اما آن گل را ببین که چگونه پژمرده میشود
وصیتم این است:
سیرابش کن

0 comments | Permalink

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

سهم من

کتابای یک کمونیست از سر تا ته ، کتابای ایدئولوژیکی چپه از پایه تا پیشرفته ، کتابای داستانش کتابای ماکسیم گورکی و بقیه نویسندگان روسی و رومن رولانه و بقیه هم در این مایه ، تک و توک کتابای سایر مکاتب رو در کتاب خونه اش میبینی.
کتابخونه ء یک روشنفکر غیر کمونیست ، کتابهای پایه ء کمونیستو داره ، ولی نه کامل ، نیمه کاره رها شده . تعدادی هم کتاب در نقد کمونیست بینشون پیدا می شه ، بقیه ء کتاباش به قول کمونیستا از کتابهای بورژوازیه ...مثلا داشتن کتابای علی شریعتی الزاما بیانگر این نیست که این خانواده تمایلات مذهبی دارن چون در بیشتر خونه ها بعد از انقلاب این کتابا وارد شد ، ولی کتابخونه ء مذهبیون سرشار از داستانهای مذهبی ، کتابهای دعا ، تفاسیر ، توضیح المسایل ها و از این قبیله ، در کتابخونه ملی گرایان تا بخوای کتاب خاطرات سیاستمدارن و تاریخهای مختلف ایران هست ، در ضمن هر آدم تحصیل کرده که واقعا اهل مطالعه باشه ، تعدای کتاب هم در رشته ء تحصیلی و کاری خودش داره که بیانگر زمینه ء تخصصی اونه!

سهم من / پرینوش صنیعی.

0 comments | Permalink

در كساني كه دوستشان داريم چه چيز را دوس داريم؟

مي توان بدون ذره اي دوست داشتن ، دوست داشت
مي توان ساعتها بدون بيان كلمه اي صحبت كرد
ميتوان با تمام دنيا خوابيد و پسر ماند...
م
ي
ت
و
ا
ن

...
و ز من رمقي به سعي ساقي مانده است / و زصحبت خلق بي وفايي مانده است..

0 comments | Permalink

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

ماليخوليا

ماليخوليا ، بيماريي است كه چنان اثري بر روح ميگذارد كه روح ديگر جرات جداشدن از آن را ندارد.
ماليخوليايي ، كسي است كه متقاعد شده همه چيز را – جز ماليخوليايش – از دست داده است . همه چيز جزماليخوليايش كه سخت به آن مي چسبد.
بيماري ِ كسي كه ، از خشم اين كه همه چيز نيست ، با امتناع كودكانه اي تصميم ميگيرد هيچ چيز نباشد. تصميم ميگيرد از دنيا هيچ چيز جز آنچه به خودش شباهت دادر ، نگه ندارد ..

غيرمنتظره / كريستين بوبن.


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007