دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

مایل نیستم

اى كسانى كه معتقديد
خدايان همه خوبى اند
وانسان همه بدى است
بنگريد كه خدايان عليم چگونه از انسان ستمكش غافلند
و انسان ، با همه ى سرگشتگى خويش
چگونه باز هم
از شيرينى محبت و سپاس آكنده است ..." هرمان ملويل


اینقدر این چند وقت داستان بارتلبی محرر ملویل را خوانده ام به هر کس و هر چیز میگویم مایل نیستم ، البته مایل نیستم که بگویم مایل نیستم ولی در هر صورت مایل نیستم!

18 comments | Permalink

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

شهرنوش پارسی پور


- ... کلاغ سیاه ها ... این گزلیکی است برای تحقیر شدن ، در حیرت بودم که تبدیل فضیلت انسان به فضیلت کلاغ چه نفعی به حال بشریت دارد...
- میگویند زن ها زود گریه میکنند همین است . آنان تمام کوشش خود را بکار می برند تا زن را از شخصیت خالی کنند و بخشی از واکنش زن در قبال این عمل حالت هیستری توام با اشک و فریاد است...
- داشتم مبتلا به یک بعد مقدس می شدم ، بعد مقدس ویژه ء مردمان تحت ستم است . انسان در زیر فشار ، خواسته یا نخواسته یک من ِ بزرگ می سازد که ابعاد جادویی داد..


شهرنوشی پارسی پور / خاطرات زندان ....نشر باران ، سوئد.


شهرنوش پارسی پور نویسنده ء بزرگی است ، اما ارادت قلبی من به شهرنوش فقط بخاطر ادبیات نیست ، شهرنوش پارسی پور از معدود ایرانیانی است که به راستی صاحب سلامت روح اند ، یک روشنفکر واقعی...

سعی میکنم کوتاه بنویسم...

در اوائل انقلاب بعد از انتشار کتاب زنان بدون مردان ، آوینی مقاله ای می نویسند به اسم :
از مایکل جکسون تا شهرنوش پارسی پور
لازم نمیبینم همیچن مقاله سخیفی را از آدمی؟! چون آوینی باز خوانی کنم ،فقط اینکه در این لحظه که بعد از چند سال دوباره خواندمش در آنجا که خودش را ما خطاب میکند : " ما هنوز فرصت نیافته ایم که کتاب « سگ و زمستان بلند » را بخوانیم" ، کم مانده بود اوغ بزنم ، سرتاسر مقاله موج می زند از حماقت و بی سوادی نویسنده اش ، پیشنهاد میکنم بخوانیدش ،( که کمتر جایی است در این عالم که بتوان همچین نابغه ای پیدا کرد) ، و از اصطلاحاتی چون" اپیدمی مارکززدگی " و نقب و سعیی که هدف بر مسخره کردن و کوچک شمردن نویسنده ای چون مارکز دارد لذت ببرید!به هر حال آوینی در آخر مقاله اش می نویسد :"اگر چه سیطره فرهنگی غرب دیگر مرز و بوم نمی شناسد و با علم به سوابق نویسنده کتاب، دیگر هیچ جایی برای تعجب و پرسش باقی نم ماند، جز آنکه: « چطور چنین کتابی اجازه اتشار یافته است؟"
و پیرو همین مقاله زن شیخ اصلاحات کنونی! از پارسی پور شکایت میکند و بدین ترتیب 7 سال این انسان آزاد اندیش راهی اوین می شود ، هفت سالی سخت و محنت انگیز برای نویسنده ای در اوج کارش ... ...نمیدانم ، هر وقت یاد شهرنوش و زندگی اش می افتم ناخود آگاه دلم میخواهد هق هق زار بزنم ، مثل همه ء آن شبهایی که خاطرات زندانش را می خواندم، اما اشکم در نمی آید ، بغضی است که مانده در گلو ...اما تمام دردی که شهرنوش کشید ، برای جامعه ء ایرانیان حداقل یک مزیت داشت ، داشتن ناظری آگاه در اوین و کتابی به اسم خاطرات زندان شهرنوش پارسی پور ...می دانید کتابهای از این دست بسیارند اما هیچ کدام مستقل نیستند ، هیچ کدام را کسی که فقط و فقط جرم اش نویسنده بودن است ننوشته ، کسی که نه چپ بود ، نه راست ، و نه هیچ کوفت دیگر ...
نگاه شهرنوش پارسی پور ، در گوشه گوشه کتاب ، سعی و تلاشش برای درک آدمهای دور و اطرافش و تحلیل اینکه چه بر ایران می گذرد در هر لحظه مسخ کننده است ...با همان چند خطی که در بالا از کتاب نوشته ام آدرس میدهم :کلاغ سیاه ها گزلکیکی برای تحقیر شدن ... در کتاب اینطور نقل شده که بعد از دستور خمینی برای اجباری شدن چادر ، زنان باید تمام مدت چادر سر می کردند ، شیوه ء کار هم اینطور بوده که حاج داوود که در واقع انسانی است بیمار ، گاه و بیگاه در سلول زنانه را باز می کرده و هر که چادر بر سرش نبوده به پشت می خوابانده و از اینکه به پشت دخترهای 15 ، 16 ساله آنطور شلاق می زده لذتی هیستریک می برده و کارش هم همیشه با این جمله که کلاغ سیاه ها من شوما رو آدم میکنم تمام میکرده... پارسی پور تحلیل میکند ، تحلیل می کند و در آخر فلسفه ء چادر را از زبان همین حاج داوود بیان میکند ..." گزلیکی برای تحقیر شدن "....

کتاب علاوه بر این تحلیل ها و روایت ها ، آینه ای است تمام نما از گذر و روند فکری افرادی که هم اکنون در دسته بندیهای مختلف بر ما حکومت میکنند...
این کتاب را بهتر است در اینجا بگذاریم و بپردازیم به هدف اصلی این نوشته ...
مصمم هستم از مسائل جنسی‌ام بگویم، شاید کمی پوشیده‌تر..

در صفحه به روایت شهرنوش پارسی پور ِ رادیو زمانه ، یک بخشی قرار است شروع بشود به اسم گزارش یک زندگی ، خود نویسنده در این باب می نویسد :
همیشه در جستجوی انگیزه این اعدام ها بودم. یعنی فکر می کردم چرا افراد وارد فعالیت هایی شده اند که بعد به این نحو دردناک زندگی شان را از دست بدهند. بدون شک دلیل عمده بسیاری از کسانی که جانشان را از در این فعالیت ها از دست دادند مبارزه در راه آزادی و نجات انسان و انسانیت بوده است.من هیچ شکی در این قضیه ندارم هرچند در صداقت برخی شک می کنم.......اما در جوار فقر، یک انگیزه دیگر هم می تواند باعث فعالیت سیاسی شود و آن هم رفتارهای جنسی و خاطرات جنسی است که از گذشته به یاد ما مانده و ما را رنج می دهد و برای مبارزه با آنها سعی می‌کنیم جهان بهتری بسازیم...

به هر روی خواستم پیشنهادی مصرانه بکنم که خواندن و گوش کردن به این برنامه را از دست ندهید !
همین اینکه بگویم ، این مورد خاص ، همیشه از دغدقه های فکری ام بوده که در جامعه ء ایرانی پسران خیلی راحت از نیازهای جنسی شان ، عواطف و امیالشان صحبت میکنند ، در وبلاگ هایشان می نویسند و یا در مجالس محض شیرین زبانی و مجلس گرم کنی نقل می کنند ، اما ، اما دختری می شناسید که اینطور باشد؟ خودتان که اینجا را می خوانید و خیلی روشنفکرید ، وقتی با دختری روبرو می شوید که امیال جنسی اش را بیان میکند با همان دیدی که یک پسر اینها را بیان میکند بهش نگاه میکنید؟
من ، من دلم می خواهد روزی برسد که دقیقا بتوانم با همان دیدی که به امیال و خواسته های دوستان پسرم نگاه میکنم ،دقیقا با همان دید به امیال و خواسته های دوستان دخترم نگاه کنم ، با همان عینکی که به جنبه ء فان و فانتزی قضیه می خندد...

پ ن : بیچاره شهرنوش که گفته با این که می ترسد خاطرات جنسی اش رامنتشر کند اما مصمم است که این کار را بکند ، هنوز خاطرات شروع نشده ، آدم ساندیستی مثل نیک آهنگ تیتر زده دنبال اعلام خبر مسرت بخش مروز خاطرات سکسی خانم پارسی‌پور، خواستار خوانده شدن خاطرات سکسی انجلینا جولی، سوفیا لورن و غیره و خواندن از روی خاطرات "بانو چترلی" شده است....:(خواستم بگویم که ..
.اما با خود گفتم که بگذر آیدین
که اینجا دوزخ اندیشه های خلوت گزینان است
این جا اندیشه های بزرگ را زنده زنده می جوشانند و چندان می پزند که کوچک شوند
این جا احساس های بزرگ همه پست می شوند و تنها احساسک های جغجغه وار اند که رخست جغ جغ کردن دارند...

17 comments | Permalink

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

snap

وای ی ی
چقده نازه این اسنپ!
دیگه هی لازم نیست همه جا بری ، اول یه نیگا میکنی اگه خوشت امد میری!
مثلا رو این موست رو نگه دار!
(+)

این اسنپ که عکس وبلاگهایی که فیلتر شدن رو هم نشون میده! یه راهی نیس یعنی بزرگتر نشون بده بشه خوندشون؟!

9 comments | Permalink

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

میگویم لطفا ضبط را خاموش کنید ، از آینه زل میزند در چشمهایم ،میگوید مشکلی داری؟!
...
حالم بهم میخورد ، از نوحه هایتان ، درکتان نمیکنم ، ما تنفر، درخیابان که راه میروم سرشار میشوم از نفرت ..
سرشارم از نفرت...

12 comments | Permalink

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

جستجوی رستگاری

آدمهای نا امید رمان نمی نویسند، ولی مهمتر اینکه رمان هم نمی خوانند.

فلنری اوکانر


پ ن : دیروز را با این جمله زندگی کردیم!

14 comments | Permalink

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

وصیت خیانت شده

کمابیش هر نویسنده ء خوبی ، تنها یک کتاب می نویسد . هر آنچه دیگر هست پیشگفتارها ، پیشنویسها ، افزوده ها و پسگفتارهایی بر آن کتاب است .

میلان کوندرا / وصیت خیانت شده

6 comments | Permalink

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

CopyRight

یادتون هس پارسال مشکلات اس ام اس رو؟
چیزی که اون موقع من رو حیرت زده کرد محاسبه ء معاون وزیر مخابرات بود در عصر ارتباط که گفته بود این مشکلات به دلیل مشکلات کرک نرم افزار کنترل اس ام اس بوده!
تقریبا میشه گفت خیلی وحشتناک و غیرقابل تصور که معاون وزیر بیاد محاسبه بکنه و خیلی راحت بگه که ما مشکل خاصی نداشتیم فقط نرم افزارمون دزدی بوده که اونم به زودی یه نرم افزار دزدی دیگه جایگزینش میکنیم حل میشه! که بعد سر و صدایی که بلند شد اعلام کردن که نرم افزار رو خواهیم خرید و الخ...!

حالا خلاصه اینکه ادم فکر کنه قرار وبلاگش رو جایی ثبت کنه که قالبش هم دزدیه خیلی ضایع اس

0 comments | Permalink

دوست و استاد عزيز از شما دعوت مي کنم تا در صورت تمايل با سايت تازه تأسيس بنده تبادل لينک يا بنر داشته باشيد
اگر زحمتتان نمي شود حتما يه سر به سايت بزنيد و سپس تصميم بگيريد
در صورت تمايل لطفا توسط بخش تماس با من يا نظرات و يا پست الکترونيک بنده را مطلع
بفرماييد. ضمنا به دليل تازه تأسيس بودن بنده حاضر به تبادل لينک خودم با بنر شما نيز مي
باشم
بنده خدا
امين تقي خاني
آدرس: Taghikhani.Ir
تمام سهم من از زندگي آنلاين
پست الکترونيک: amin@taghikhani.ir


دیشب کلی دلمان گرفته بود از وبلاگ نادر خان جدیدی هدایت شدیم به این مردک بامزه! غیر از عکس اند کلاس کت و شلواریش ،یک بخش تجارت من و بیوگرافی دارد که واقعا انسان از خواندش لذت می برد!
یادش بخیر یک زمانی من شروع کرده بودم به جمع کردن کامنتهای خوشمزه ملت ، کامنت هر کس هم که جالب بود کپی پیست میکردم بعد این نگاه و آلن دست به یکی کردند کپی های ما را کپی کردند ما هم بی خیال موضوع شدیم فقط این چند صد کامنتی که جمع کرده ام خیلی با نمک اند شاید یک روزی برایتان پاپلیش نمودیم!

4 comments | Permalink

رمز کار این است : حضور مختصر مخصوصا در عشق

خوب البته شکی نیست که اینجور عشق ها کم یابند ، اما اینکه وقتی فرصت دیدارهای گوناگون در اختیارات نیست و نمی توانی دعوا مرافه راه بیندازی خیلی با ارزش است ، چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سرتا پا دروغ ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار بندی موفق تری و راضی تر!

6 comments | Permalink

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

دوره مردهای رمانتیک دیگه تموم شده ...
اینو همه دخترهایی که پر منو باز میکنن میگن!
(+)

10 comments | Permalink

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

خیانت

خیانت مثل باز کردن پنچره ای است در دیوار زندان.
همه دلشان می خواهد ، ولی به ندرت کسی موفق می شود!



زجا بار دیگر برخیز یارم
مرا سیراب تر کن بیقرارم

سپیده می دمد بگریز بگریز
سحر با یار دگر وعده دارم

18 comments | Permalink

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵

بعضی چیزها را باید قبول کرد
آدم هر چقدر گنده هم که باشد نمیتواند برود به جنگ
اینهایی که شماره های غریبه را reject میکنند
(+)

5 comments | Permalink

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

از آن روز پیر شده ام بس که مرده ام...:((

دلمان بطرز غریبی تنگ است ، اصلا یک جوری هستیم که بدجوری است ، از سر شب با سارا و سارا ، بعد فاطی ، بعد رها ، بعد یادمان نیست کی حرف زدیم ، به چند تا از این خرت و پرتها هم اس ام اس زدیم ، افاقه نکرد ، دلمان ، دل نمیشود دیگر به قول یارو گفتنی !دارد مثل سیر و سرکه می جوشد ، حالا آمدیم انلاین شدیم همینطوری غیر ارادی هدایت شدیم بسوی نینونتکایمان ، دوباره خواندیمش ، اوووف چقدر دلمان برایش تنگ شده بود

این قدیمی ها یک چیزهایی حالیشان بوده ها ، کی میگفتند عشق اول یک چیز دیگر است و تکرار نمیشود از این حرفها!
آخر مینوتکا چرا؟
واقعا چرا؟
چرا نینوتکا ؟
چرا تیتوتکا؟
چرا با من این کار را کردید!

16 comments | Permalink

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

دانای کل خدا بود که مرد


برای آنکه دیگران گمان کنند عاقلی ، هیچ چیزی لازم نیست ، غیر از رو!
جناب حضرت دانای کل !

10 comments | Permalink

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

شماره موبایلت چنده؟

نمی دانم خبردار شده اید یا نه که دولت مهرورزی بودجه ء ناچیز تحقیقات را به علت کمبود بودجه
حذف کرده است ! واقعا خبر غم انگیزی است ، می دانید دوستان ما باید خود دست به کار شویم ، ما
بلاگران به عنوان تنها روشنفکران فعال در این جامعه ء بسته و سرخورده نباید چونان عوام دست رو
دست بگذاریم که تا خواجه کی از در آید!
به همین علت من به عنوان نماد روشنفکری بلاگستان ، اولین تحقیق علمی خود را در این باب در اینجا
انتشار می دهم ، لازم به گفتن نیست و شما نیک می دانید که آمار چه نقش مهمی در زندگی و
پیشرفت در دنیایی امروز دارد ، از همین رو در این مقال به برسی iq چند بلاگر خواهیم می پردازیم .

روش کار به طور کاملا دیجیتالی و بدور از هرگونه تقلب است ، من ، شخص شخیص من سوال شماره
ء موبایلت چند بود ؟ رو برای تنی چند از این جماعت sms زده و این پاسخها را دریافت کردم!

نحوه ء رتبه دهی از روی پاسخها بدین شکل خواهد بود که :

دسته اول : iq نزدیک به آیدین!
دسته دوم : ای بدنیست!
دسته سوم: ملخ
دسته ، اصلا دسته ندارد ، با ارفاق یاخته های تک سلولی ِ بعد از بیگ بنگ!


دسته ء اول :

سلام ، شماره ء موبایلت چند بود؟

Pittopit : سلام ، خیلی مخلصم ، من اگه شماره ء خودم رو داشتم که زنگ میزدم حال خودمو
میپرسیدم.


بادمجان : موبایلم رو فروختم ...شماره ء خونه اینه {...}


نسل فسیل : شماره موبایلت رو ندارم که جوابت رو بدم!

Tea_cup: { شماره ء موبایل خودمان را میدهد ناکس!}
( تنها دختر موجود در دسته ء اول!)


دسته ء دوم :

بانوی اول : شماره موبایل منو میخای چی کار کنی ؟ اصلا شما؟!
- من آیدینم! چی شد این جواب ما؟
- منم مهسام (;

آلا : من خوبم ، تو خوبی!

دسته سوم :

خرپره :
جواب : جانم؟
میگم شماره ات چنده؟
جواب : الان به کدوم شماره sms زدی!
برو بابا iq ! نا امید شدم ازت!
دیلی دیلی لینگ! دیلی دیلی لینگ ، جریان چیه؟
و...
همینو بنویس ، از تو و و بلاگت متنفرم!
:)))

هانی ، نگاه ، نازی هم نگران حالمان شدند و حالمان را پرسیدند که همینجا تشکر میکنیم!


اما شاهکارهای بلاگستان ، مزه های زندگی ، مزه تر از دنبالان برای عرق! مجموعا 3 نفر بودند ، دو
بلاگره ء زیبارو که بعد از چند ساعت دو زاریشان افتاد و ما هرچه تلاش کردیم به خودمان جرات بدهیم
اسمشان را منتشر کنیم نتوانستیم ، ولی خوب مدارک موجود است! حواسشان باشد!
اما برسیم به شاهکار خودمان :

جناب امیر ِ امیرانه ، در جواب ما شماره ء موبایل خودشان را فرستادند که همین جا بابت شب ِ قشنگی که برایمان ساختند تشکر میکنیم :))

پ ن : خیلی دلمان می خواست این را هم بگویم که این مهرداد ِ ما هم همین کاری آقای امیرانه را کرده ، ولی به چند دلیل که نمیتوانیم این کار را بکنیم ، اولا که عمه ء بزرگمان می ترسیم ، دوما معتقدیم مسائل فامیلی را نباید به بلاگستان کشاند ، سوما ....خلاصه همین است که نمی توانیم بگویم دیگر!
حالا تازه اینکه چیزی نیست ، هفت ، هشت ماه پیش با آرمین نشسته بودیم و از بچگی ها که میرفتیم خانه ء عمه و مهرداد بساط سگا را راه می انداخت (ما آتاری داشتیم که خیلی ضایع بود!) و این قبیل حرف می زدیم که ما یکهو دلمان برایش تنگ شد ، گفتیم صب کن یک حالی ازش بپرسیم ، زنگ زدیم یادمان نیست چه سوالی در باب کامپیوتر پرسیدم و بعد آخرش فرمودیم راستی این شماره ء موبایلت چنده؟
کلی کیفور شدیم شماره اش را برایمان گفت بعد خداحافظی کردیم :))))



aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007