چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

هراس از ننوشتن میتواند به قدر ترس از ننوشتن غیر قابل تحمل باشد

نمیدانم کجا ولی یکجایی خواندم که اگر جزئیاتی را برای مدت طولانی در ذهنتان نگهداری کنید تا بلکه روزی بنویسیدشان خواهند مرد و این دیگر برایم ثابت شده است ...
ذهنم پر است از جزئیات و طرحهایی در هم و برهم که قرار بود بنویسمشان و ننوشتم ، مرده اند ، مرده هایی که هر از چندی روح خبیثشان به سراغم می آید و تا شروع میکنم به نوشتنشان پر می کشند ومیروند...

37 comments | Permalink

پلو آیدین و آرمین مارکو

همینجوری الکی الکی دیشب با آرمین برنامه ء یک مسافرت ِ کاری- تفریحی فشرده 10 روزه را ریختیم ،

تهران ، سمنان ، ساری ، گرگان ، مشهد با قطار و برگشت یک ضرب با هواپیما
تا یک ساعت دیگر راه می افتیم
در این شهرهایی که گفتم اگر وقت و امکانش بود می نویسم ، اگر نه هم که خوب یکمی برای هم کامنت بگذارید و وبلاگ همدیگر را بخوانید زود برمگیردم!

4 comments | Permalink

من عجبم ز می فروشان کایشان
به زن آن چه فروشند چه خواهند خرید

1 comments | Permalink

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

خنکای برف را بر تنم حس می کنم
و صدای تو
نگاه تو
خنده های تو
با هر نفسی در من جاری می شود
در این لحظه دچار آن حس نایاب می شوم
حالا خوشبختم!
بسیار خوشبحت
و آرزو می کنم که این خوشبختی
نه تا ابد
نه حتی تا پایان این سال ، این فصل، این ماه
بلکه لا اقل تا پایان این برف به درازا بکشد...(+)

پ ن : رها ، امروز صبح قدم که میزدم ، یک چند لحظه ای کوتاه برف آمد ، حس کردم دقیقا حس این نوشته را دارم ،...

13 comments | Permalink

در حسرت چیزی که حسرت نیست

شاید دیگر نمی توانست به زندگی ادامه دهد ، معمولا آدم ها به این دلیل می میرند. یعنی می میرند چون دیگر نمی توانند زندگی کنند ، می شود گفت بر اثر سرطان یا ایست قلبی ، یا تصادف مرده اند ، اما من فکر میکنم اینها همه فرعی است ، راستش آدمها فقط وقتی می میرند که دیگر نمی توانند به زندگی ادامه دهند...

8 comments | Permalink

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۵

Amilie

خیلی بده که جراتی باقی نمونده...
ما همه برای استراحت و آرامش احتیاج به راه و روش داریم ..

{ من سنگ تو رودخونه پرتاب میکنم}

راستی؟
منم راهش رو پیدا میکنم ، نگران نباش...

:)

موزیک فیلم امیلی اول برنامه ء 85 ام رادیو کالج پارک پخش میشه ، تا حالا شونصد دفعه این قطعه رو گوش کردم ، حالا یه دفعه به سرم زد که بشینم یه فیلمی نگاه بکنم ، از بین دی وی دی ها همینطوری امیلیی رو جدا کردم و ، و ااای ، همین موزیک پخش شد اولش ...
امیلی رو خیلی دوس داشتم ، دقیقا نمیدونم چرا ، ولی به دلم نشست ...

دیالوگ بالا که بین امیلی و اون پیرمرد خرفته داشت پخش میشد ، فیلم رو قطع کردم و چند دقیقه رفتم تو فکر ، هومم همه ء ما برای استراحت و آرامش احتیاج به راه و روش داریم...
اما راه و روش من برای آرامش پیدا کردن چیه؟
تاسف برانگیزه ولی هیچ کس بهتر از خودم نمیدونم که همه کارهایی که برای فرار یا چه میدونم استراحت و آرامش میکنم جز استرس و عذاب خیلی خیلی بیشتر چیزی برام نداشته و نداره...

نمیدونم ، شاید منم راهش رو پیدا کردم!


پ ن : من یه امیلی میخام ، درس مثه این ، کسی سراغ نداره؟
:(

3 comments | Permalink

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

این سه زن


آن روز وقتی مستوفی الممالک به یاد رضاشاه آورد که نصرت الدوله در مالیه خدماتی کرده و مهمتر ازهمه بیرون کردن میلسپو ، شاه که عصبانی بود بلندتر از معمول پرسید :
آقا خانوم بازی که که کرده اید؟
و چون مستوفی محجوب را سر به زیر دید افزود: من کرده ام بعد از اینکه کارتان تمام شد ، خانم مرخص!

این سه زن / مسعود بهنود

8 comments | Permalink

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

جهان دیگری احتمالا ممکن نیست!


آرزوی داشتن یکه پسر وسواس ، و آرزوی احمقانه نبود که فقط ذهن مرا در آن روزهای پایانی حاملگی اشغال کند ، برای تمام زنان سعودی زائیدن وارث پسر ، یک امر لازم و ضروری است ، این فقط زیرسوال رفتن مقام و شاءن شخصی در اجتماع نیست ، بلکه میتواند زیرسوال بردن بقاء و حفظ نام یک خانواده باشد.
در صورت مرگ شوهر ، اگر زن فقط دختر داشته باشد ، تحت تکفل نزدیک ترین خویشاوند مذکر شوهر قرار می گیرد . او قیم آنها می شود و باید هر تصمیم ابتدائی و ساده هم به تایید او برسد. تصمیماتی مثل ، مسافرت ، تحصیل ، یا انتخاب شوهر. حتی در تقسیم ارث ، در مورد خانواده ای که همه ء آنها زن باشند تبعیض قائل می شوند . وقتی شوهر بمیرد اگر زن فقط صاحب دختر باشد. آن وقت پنجاه درصد مایملک او به والدینش و خواهر یا برادر تنی شوهرش بر میگردد. زن و فرزندان فقط نیمی از ماترک را دریافت میکنند اما اگر زن پسری داشته باشد دارائی کامل به زن و فرزندان مرحوم می رسد و زمانی که پسر ارشد بالغ شود ، می تواند به عنوان قیم مادر و خواهرانش عمل کند ، انشالله ، ما صاحب یک پسر می شویم...

من عروس بن لادن

این کتاب من عروس بن لادن نوشته ء کارمن بن لادن خیلی وقت بود که داشتم اما نمیدانم به چه دلیل تا بحال سراغش نرفته بودم تا اینکه چند ساعت پیش یکضرب خواندمش ، به نظرم ارزش خواندن دارد ، به عنوان یک ایرانی مطالبی که در این کتاب در باب زنان شبح وار صعودی بیان می شود برایم غیر قابل درک است ، بعد از تمام شدن کتاب به این فکر می کردم که وقتی مضمون کتابی اینقدر برای یک ایرانی در یک جامعه منحط ِ مسلمان عجیب باشد ،اروپایی ها اصلا اینها را باور میکنند؟
چیزهایی مثل اینکه زن حق ندارد بر سر سفره ای که شوهرش غذا میخورد بنشیند دیگر خیلی دور از ذهن به نظر می آید ، این طور نیست؟
کارمن می گوید ، پول هیچ چیز را در عربستان تغییر نداده ، سعودیها طالبانیهایی در ناز و نعمت هستند!

پ ن : واقعا این خاورمیانه چه آش در همجوشی است، در عربستان زن نمی تواند همراه شوهر بر سر یک سفره بنشیند ، انوقت در ایران غضمفر مادر مرده به زندان افتاده ، نه نمیشود ، جهان دیگری باید ساخت .... غضمفرمان را آزاد کنید بدون او پاتوق های عمو مردکیمان دیگر صفایی ندارد...!!


زنده باد تغییر برای برابری!

10 comments | Permalink

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۵

بدترین و نفرت انگیزترین شکل بهم خوردگی ، حالت تهوع مغزی است که با هیچ وسیله ای نمی توان درمانش کرد

4 comments | Permalink

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

GoodReadS

جناب یک پزشک چندی قبلتر یک مطلبی نوشته بودند در باب شبکه های اجتماعی کتاب خوانها ، برای من خیلی جذابیت داشت ، کتاب خاصیت جادویی خاصی دارد ، نمیدانم خیلی از کسانی که ازشان خوشم آمده دیده ام که کتابهایی که می خوانند را دوست دارم ، یا کتابهایی را که خوانده اند و خوششان آمده منهم خوشم آمده!خلاصه یک همچین چیزی ، جناب یک پزشک ما را هم به goodreads که خودشان عضو بودند دعوت کرده اند
، البته به نظرم سایتش خیلی جذاب نیست ، موقع ثبت نام هم ایمیل aidin@live.com را داده ایم میگوید اصلا نمیشناسیم ما هم هات میل را دادیم نفهمیدیم که چه گیری داد که بتاست والخ خلاصه با یاهو عضو شدیم نتیجه اش این شد که تمام 423 عضو مجود در ایمیل را هم لیست کرد که اینها را کدامشان دعوت کنم ، یه چند تایی حذف کردیم دیدم خیلی است خلاصه فک کنم همتان دعوت شده اید!

بیایید هاا منتظرم...

6 comments | Permalink

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

من نه مرغ میخام نه سیمرغ

داره مراسم اختتامیه جشنواره رو نشون میده ، آخرش ده نمکی خیلی با نمک میاد بالا...
از طرز راه رفتنش ، جلوی اون همه آدم و اون برخوردش حالم بهم میخوره...
من نه مرغ می خوام نه سیمرغ...
خفه شه تماشاگری هم که به این فیلم رای داده!
البته من نه این فیلم رو دیدم نه قراره ببینم ، نه باورم میشه این آدم اصلا بتونه کارگردانی بکنه و هزار تا نه دیگه...
آشغال...
داشتم فکر میکردم که چیزه! ، یعنی شاید واقعا هم تماشاگر به این فیلم رای داده باشه کسی چه میدونه!

20 comments | Permalink

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

مارتين لوتر کينگ

در پايان، ما سخنان دشمن خود را به ياد نمي آوريم، آن چه به ياد مي ماند سکوت دوستان است

نقل قول از وبلاگ گلناز

10 comments | Permalink

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

شیشه ماشین رو شکستن
گواهینامه ام
و تمام مدارک ماشین حتی سند (چون دیروز از شمال برگشتیم همشون با هم تو ماشین بودن)
و
ظبط ماشین رو بردن...
:(
سرم داره سوت میکشه....

6 comments | Permalink

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

It's My Favorite Ass!

12 comments | Permalink

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

In One’s BooK

آدمها مسخره اند ...
چیزی را که هستند میگویند و چیزی را که میگویند نمـیشنوند...

18 comments | Permalink

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

آه ، ای هفت آسمان فرهنگ و هنر ایرانی!

جناب آقای کتابلاگ می فرمایند :

سایت هفتان عملن کاربر فعال چندانی ندارد و به جز کسانی که به خودشان لینک می‌دهند، به ندرت کسی لینک به درد بخور دیگری در آن می‌گذارد. این همه لینک که می‌بینید (یا بهتر بگویم می‌دیدید) درواقع لینک‌هایی‌ست که من و شکراللاهی و یکی دیگر از هم‌کاران هفتان با شناسه‌های مختلف در سایت می‌گذاشتیم! اگر لازم باشد همه‌ی این شناسه‌ها را این‌جا می‌نویسم تا خودتان بروید در آرشیو سایت ببینید که چند درصد از لینک‌ها را خود ما گذاشته‌ایم.


به مطالب دیگری که نوشته اید هیچ کاری ندارم که نه خواننده حرفه ای خوابگرد بوده ام هیچ وقت نه کتابلاگ و نه هفتان ، چرایش را هم نمی دانم ، اما یک سوال !

یا یک کاری بد است و ادم اعتقاد دارد که آن کار بد و غیر اخلاقی است یا خوب است دیگر!

شما خودتان میگویید تا بحال اکثر لینکهای هفتان را من و شکراللهی با شناسه های مختلف وارد می کردیم !!!

اگر اسم این کار کثافت کاری و فلان و بهمان است ، چرا این کار را می کردید؟
لطفا من را روشن کنید ، نکند از حالا که شما کنار کشیده اید شده کثافت کاری و تا قبل از این لحظه بعنوان کاری بی چشمداشت برای فرهنگ هنر بوده برای سایتی که خشت‌ - خشت‌اش بر جان شما بنا شده؟!


هر چه بیشتر می گذرد ، بیشتر مطمئن میشوم که روشنفکر بودن فقط به کتاب فرهنگ هنر نیست ، یک چیزهایی دیگری هم هست ، که نمیدانم دقیق چیست فقط میدانم در بین ایرانیان خیلی کم است! حالا حرف فشاهی را باور میکنم وقتی بین این همه اسمهای بزرگ فقط از هدایت و طبری به عنوان روشنفکر نام می برد!

6 comments | Permalink

اگه حقیقت رو صاف و پوست کنده بگی مثه یه دروغ شاخدار میشه که هیج کس باورش نمیکنه حتی خودت!

6 comments | Permalink

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

بس نیست ؟ اینهمه مکالمه بر وزن مبارزه بس نیست ؟

به یاد ِ یاد ماندنی :


اینجایم من ، بالای تپه یی که نیست . مینویسم همچون کاتبان که برای کاتبان . خانه خالی است و من سکوت تو را میشنوم از خالی میان تک تک آجرها . میدانی دیگر به گفتگو ایمان ندارم . من ساکتم ، گاهی سر تکان میدهم...

....بعد از امتحان دختری که پروژه اش را برایش نوشته ام گفت ، نروید ها من باید باهاتان حرف بزنم ، مسیح وار نگاهش کردیم و فرمودیم : من دیگر به گفتگو ایمان ندارم ---- کیف کن----!

به جلوی کتاب فروشی که رسیدم تازه یادم آمد عجله ام برای چه بوده ، کالوینو ها را با همان مترجمهایی که گفته بودی برایم آماده کرده بود ، نگاهشان که میکردم آتقی دو چایی کمر باریک گذاشت روی جلد ِ زرد رنگ تعبیر خواب ، و حین چای خوردن و سیگار کشیدن و نگاه کردن ِ از پشت شیشه به برفی که مثل راه گم کرده های مست و غریب به هر کجا خود را میکوبید مزمزه شان کردم ... کمی هم هزار و یک شب را ورق زدم ...
موقع رفتن گفت مگر کتابها را نمیبری ..

گفتم شاید برگشتم و بردمشان ...

انسان ها با هم حرف می زنند
بس نیست ؟
اینهمه مکالمه
بر وزن مبارزه
بس نیست ؟

بیا برایت لالایی بخوانم
به کمی مرگ احتیاج داری
...
حالا خودمانیم !
بعد از این رویش می شود کسی بگوید که آدم پیچ ِکدام ُمهره است ؟

حقیقتدقیقاً همین اشتباهی ست که می کنی
گذشته
مجموعه ی زخم هائیست که هر وقت کسی صدایت می کند در جایشان تیر می کشند
و لذتهمین زخمی ست که تازه دارد به دنیا می آید
- مریم حوله-

...حرف که زیاد است ، ما هم که در کلمه جا نمیشویم ، اما شما میگوید واژه هم که کم است ...
سکوت میکنیم ...اما


شما رفتید دل ِ ما را هم شکستید...

همین.


تغزلیدنی :

دانی از رفتن تو ما را چه ماند در دل از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل


کتاب خواندنی :

چند سالی است بعد از خواندن مقاله ء نادر ابراهیمی در باب لزوم چند کتاب خوانی ، سعی میکنیم از سه کتاب همزمان لذت ببریم ، یک مجموعه داستان کوتاه و سعی بر خواندن یکی در روز ، یک رمان و یک کتاب چیز!
برای بعد از امتحانات اینها را انتخاب کرده ایم :
مجموعه داستان 60 داستان ، دینو بوتزاتی
رمان خشم و هیاهو ، فاکنر
گریز از آزادی ، اریک فروم

فیلم دیدنی :

در این باب نظراتمان را در روزهای آینده شاید اعلام کردیم ، قدر یک کوه فیلم ندیده عالی داریم!
خیلی وقت است که میخواهیم بگویم یعنی در واقع از این بانو تشکر کنیم هم بخاطر نظر کرده ء هالیود بودنشان و هم بخاطر این همه فیلمی که مهرماه برای ما فرستاده اند و بجز خاطرات یک گیشا بقیه را هنوز فرصت ننموده ایم ببینیم ، البته از صدقه ء سر این خانوم ما که هی سگ دو میزدیم فیلم خوب گیر بیاوریم ، درست بعد از اینکه فیلمهای ایشان به دستمان رسید ، انگار درهای رحمت از آسمان به سویمان گشوده شد و رفیقی 500 تا دی وی دی داد که اینها را زود ببین بهمن برمیگردم ازت پس میگیرم! خلاصه ما از مهرماه هی فیلم دیدیم و دیدیم و آخرش هم ندیده و دیده پس دادیم رفت و تازه سرمان خلوت شده از همین فردا میرویم سراغ بسته ء ارسالی شما ، همه را که دیدیم می آیم تشکر میکنیم! دیر که نشده است انشالله؟!

چت کردنی :

دیشب ساعت سه و چهار صبح بود که داشتیم درس میخواندیم! بعد یکهوو دیدیم چراغ فرناز بعد از این چند روز روشن شد ، حالی بر ما برفت که تا کنون از روشن شدن چراغ کسی نرفته بود ...
میپرسیم وبلاگت مثل اینکه مشکل داشت؟
می گوید به علت حجوم ویزیتور پهنای باند پاسخ گو نبوده ، از مدار خارج شده ، پهنا را زیاد کرده ایم مشکل حل شده !
وبلاگش را می خوانیم آخرش در خواست کرده به این نوشته لینک بدهید تا همه از ماجرای دروغ درخشان خبردار شوند ، کلی کیف میکنیم ، از در خواستش با توجه به پهنای باند و این چیزها!

دانستنی :
چنین نقل کنند قدما که در قدیم!
وسیله ای بوده وافور نام که به آن قسمت گردالی که در سرش بوده میگفتند حقه و به مرور زمان مصطلح می شود که با افرادی که با این قبیل چیزی جات بازی میکرده اند میگفته اند حقه باز!
البته آن زمان گذشته و آن رسوم ضاله بر افتاده اما همینطور که خدا به سرشاهد است حقه بازی در ایران بی داد میکند آقایان!

مزه بودنی :
تازگیها هیچ جا را خیلی خیلی زیاد دوست ندارم ، یعنی آنجا ها را هم که دوس دارم خب کم اند کفاف نمی دهند!
امشب مزه عرق مان خواندن دوباره آرشیو هوشمند زاده بود ...
اگر کسی هست که این آرشیو را نخوانده خب طفلک!

....( بقیه اش را بعدا مینویسم ، بد مست شده ایم!)

چوق الف:
هیچ کار دختران اتفاقی نیست!
ایتالو کالوینو

8 comments | Permalink

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

Show Must Go On

فارقه الآیدین من الامتحان ، کمثله ای فارق الضعیفته من الزایمان!


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007