چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

نینوتکا...!

سینای عزیزم ، بدون شک میدانید که حرفه من بلاگری است ، این آتش مقدسی است که خدایان در سینه ام افروخته اند ، و من معتقدم حق ندارم دست به قلبم بزنم !
کافیست کیبورد را از دستم بگیرند تا بمیرم ! اما شما البته میدانید که کرهء خاکی برای بلاگرها جای مناسبی نیست! این درست که زمین جایی بس بزرگ است با این وجود یک بلاگر جایی برای زیستن در آن نمیابد ! من نوع بشر را به دو دسته تقسیم میکنم : بلاگرها و حسودها!
دسته نخست مینویسد اما دستهء دوم از حسادت می میرند و به دسته اول نسبتهای ناروا میدهند ، من از دست حسودان مرده ام ، میمیرم و خواهم مرد! لعنت ابدی بر آنان باد...
مدتی بود با نینوتکا گرم گرفته بودم ، ( او اکنون زن مدیر عامل پرشین بلاگ است!) ...نینوتکا نویسندگی و بلاگری را در وجود من دوست داشت ، به اندازه خود من به رسالتم ایمان آورده بود و خویشتن را در آرزوها و رویاهای من انباز می دانست ! من مینوشتم ، به یاد او به فکر او و به عشق او و او تمام نوشته هایم را میخواند با شوقی تمام نشدنی و خویشتن را در آروزها و رویا های من انباز میدانست !
بقدری به او دلبسته بودم که میپنداشتم اگر روزی او نباشد بی شک من هم نخواهم بود ، تمام دنیا را در مردمک چشمان سیاهش میدیدم ، به راستی تمام دنیا را ...ساعتهای متمادی پاییز ، دست در دست هم راه میرفتیم و با زبان سکوت تمام تار و پود دنیا را برای هم میگفتیم ، به راستی که دنیا را جز با او و برای او نمیخاستم .....
روزی یکی از نوشته هایم را سخت پسندید و از من خواست آنرا به چاپ برسانم ، نوشته ام را برای هفته نامه ء Time فرستادم و قاعدتا می بایست دو هفته بعد جواب مجله را دریافت میکردیم ، بالاخره شماره دلخواه مجله رسید ، با عجله ورقش زدیم ، در ستون نامه ها نوشته بودند : وبلاگشهر – آقای آیدین بلاگ اللهی ، درنوشته ای که برای ما فرستاده بودید ، حتی یک ذره هم استعداد نویسندگی مشاهده نشد ، پولتان را بیهوده صرف تمبر نکنید و ما را آسوده بگذارید ، توصیه میکنم به سرگرمی دیگری مثلا گل کوچیک بپردازید!!!!

نینوتکا لحظه ای به فکر فرو رفت و خمیازه ای کشید و گفت:

آیدین ! خوب شاید واقعا هم استعداد نداشته باشی! هر چه باشد آنها بهتر از من و تو تشخیص میدهند ...

ها ها ها ، به نظر شما چه طور است؟! به همین سادگی ، آنهم بعد از آن هه شب زنده داریهای عاشقانه که همه و همه به نوشتن و خواندن سپری شده بود!
آری او در ضمیرش به دنیای حسودان تعلق داشت ، مثل تمام همجنسانش ! مرا با درد خود تنها گذاشت و رفت ، او رفت و منی که همیشه فکر میکردم با رفتن او خواهم مرد ، نمردم ، ولی:
از آن روز تا به امروز پیر شده ام بس که مرده ام...:(..
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فغان هر چند در فصل و فضای ديگری دارم نصيبم لاجرم باشد٬همان آزار و حرمها
همان نسج است کز آن من قبای ديگری دارم
سياست دان شناسد کز چه رو من نيز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای ديگری دارم
سياست دان نکو دان که زندان و سياست چيست
اگرچ اين بار تهمت ز افترای ديگری دارم
چه بايد کرد؟سهم اين است٬ و من هم با سخن باری

بیشتر از یک سال میگذره ، بهنودی دیگر تازه راه افتاده بود ، در صفحه نظراتش ، نظری نظرم رو جلب کرد! و وارد بلاگش شدم ، برام خیلی جالب بود ، شاید شاید اگر من هم خاطرات مادر مینوشتم خیلی به این شبیه میشد ... در هر صورت ، الان ریحان رفته انگلیس ! یعنی به اصطلاح فرار مغزها کرده و یکم دلش کفک زده اونجا ! احتمالا حق هم داره ، یهو جدا شدن از همه چی سخته ، باسه همین ، قراره از این به بعد ، هر روز با گزارش ما رو مستفیذ کنه ، کسایی که گزارشهای ریحان رو در شرقیان خونده باشن ، هیچ وقت بلاگش رو از دست نمیدن... http://www.jahangardm.persianblog.com

0 comments | Permalink

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۳

آیدینی...!

چند ماه پیش ، که آن اتفاق برای تو ِنازنینم پیش آمد ، به فکرم رسید که خاطرات خود را برایت بنویسم تا از تجربیات گهر بار من استفاده بکنی و بدانی که این جور مسائل پشیزی ارزش ندارد که بخاطرش حتی ذره ای ناراحت شوی!

متاسفانه ، باز گویی این سر کلان و این راز نهان تا به امروز طول کشیده که از این بابت متاسفم ...

رفیق عزیزم ، حتما برای تو هم این سوال پیش آمده که چرا با وجودی که بیش از 22 بهار ازعمر من گذشته هنوز همسری اختیار نکرده ام و با این وجود که تنها هستم چگونه است در این تنی که پیر میشود دلی به من داده اند که پیر نمیشود!

پس بگذار سیگاری آتش بزنم تا سیگار کشان این راز نهان را برایت آشکار سازم ….

عزیزم من با تمام وجود شیفته کانون گرم خانوادگی بودم ! آن روزها من آیدین بودم ، و در به در به دنبال دختر آرزوهایم میگشتم ! و هر بار که میافتمش ، قلب بزرگم را بی هیچ چشم داشتی به او مسپردم ولی افسوس که هر بار جز قلب لگد شده چیزی برایم باقی نمیماند ( که به زودی این وقایع را برایت خواهم نوشت ) ... آری این وقایع تلخ و عبرت انگیز بود تا مرا به آیدینی تبدیل کرد ، آری آنها ، آن مارهای خوش خط وخال آیدین را ، آن آیدین صاف و صادق عاشق پیشه را کشتند ، و در دامان خود و به دست خود آیدینی را به وجود آوردند و آیدینی همان دون ژوان قرن حاضراست! موجودی از جنس خودشان و دست پرورده خودشان !
ببین رفیق ، در این دنیا طرف شدن با اناث جماعت مشت بر نیشتر کوبیدن است که چه خوشمان بیاید ، چه خوشمان نیاید ، زن محوریست که تمام مردان به گرد آن میچرخند( و من بالجد امیدوارم این نقیصه در ورژنِ بعدی عالم هستی رفع شود!) و باز هر چه در زن مطالعاتی کرده باشی باز هم زنی جدید و شایسته مطالعات جدیتر خواهی یافت! و مخلص کلام اینکه زن مثل آهن رباست ، باید از آهن هم سخت تر بود تا بتوان در برابرش ایستاد ! و برای این سختر بودن سه راه بیشتر نداری :

1- خود کشی بکنی که به قول رفیق
قابیل :

مردن خیلی سخته !
وقتی پرنده ها توی آسمون آواز میخونن !
دخترهای خوشگل همه جا هستند !
و شرابهای زیادی برای خوردن هست !

2-- دومین راهش اینه که هر روز شیرماده سگ و سم مادیان پیر و انقوزه و کافور و چلقوز بوقلمون و خاکستر پوست تخم مرغ خروس دیده رو با یه لیوان آب بادمجون قاطی کنی و بخوری ...که...!

3- اما سومین و بهترین و راه این است که یک "ی" به آخر اسمت اضافه کنی! و برای خودت یک آیدینی شوی! در این "ی" نکته ها و حرفهاست ، و باید سالک باشی تا بفهمی چه میگویم ، اما ابدا غم و قصه را به خودت را مده که تا ما هستیم شما را غم نیست ، که من به عنوان کسی که سالهاست در راه احقاق حقوق بشر(پسر) فعالیت میکنم ، چون فانوسی هستم فروزنده در شب تاریک ، و نکته ها میدانم که در قوطی هیچ جهودی پیدا نمیشود! و بعداز گفتن سرنوشت محنت بارم راه و روش آیدینی شدن را به همگان آموزش خواهم داد تا دنیا جایی باشد بهتر از بهشت... انشالله تعالی...

پی نوشت: روغن ِ فن ِ سی پی یو تم سینا جونمی!


0 comments | Permalink

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۳

بخندیم ، برای غصه خوردن همیشه وقت هست...

1- به زودی اینجا شروع میکنیم به نوشتن خاطراتمون از معشوقه های مختلفمون!

2- فمینستهای عزیز تا تغییر صورتک بعدی! لطفا با چشم بسته بلاگ ما رو بخونن!

3- اگه زن حسود نبود ، یه آیدین همتون رو بس بود!

-------------------
اینم برا اول مهر در جواب شعر نگاه !
یار دبستانی من

با من و همراه منی

بــــــــــــیـــــــــا بــــــــــــریــــــــم خـــــــــو نهء ما!

0 comments | Permalink

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

ســــــــــیـــــــــــــرم...؟

از این همه نشست و برخاست های بی حاصل و آمدن و رفتن های متوالی و از این پر کردن و خالی کردن های مکرر شکم که اسمش را زندگانی گذاشته اند سیـــرم!

از این محیط و از این کاسه و کوزه و این کفش و کلاه و بفرمائیدهای قالبی و این تعارفات چاپی خشک و خالی و این تشریفات ساختگی بی مزه سیـــرم!

از این همه سالوس و ریایی که صفحه گیتی را گرفته و چشمه خورشید را تیره و تار ساخته سیـــرم!

از این مفتی و محتسبها و حجته الاسلام و شریعتمدارها و این همه خان و میرزا و عالم و سید و این اربابها و این رعیت ها و این جمع و خرجها و این بازیچه ها و زلم زیمبوهایی که با اسم های قلمبه مسجود و مبعود مردم گردیده سیـــرم!

از کاینات ســــــــــیرم!


وای چقدر گشنمه !
دلم شراب و کباب میخاد ، با یه سیگار برگ آلبالویی از روش که نوبتی بین بچه ها بچرخه و دودش فضای اتاق رو پرکنه!

نه اینکه نشد!
چیزهای دلم می خواهد گفتنی نیست ، سرتاپای وجودم چنان از آرزوهای غریب و عجیب مالامال است که اگر به شرح آن بپردازم بلاشک دیوانه ام خواهید خواند!
دلم میخاد کارم عطا ، فکر صفا و ذکرم وفا باشد …
دلم میخاهد …

بشین بابا ، سیگار برگ آلبالویت رو بکش!



----------------------------------------------------------------------------------------------

اولین پست مهرداد در پی سی ورلد ، بچه کلی ذوق کرده بابا!

0 comments | Permalink

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۳

آی زکی آی زکی آی زکــــــــــــی

آی زکی


میگن رضا شاه بعد از تبعید هر روز پله های اتاقش صد دفعه بالا و پائین میکرده و میگفته : اعلیحضرت قدر قدرت ، قوی شوکت ......آی زکی ، آی زکی ، آی زکی...

یه جورایی حس همدردی دارم باهاش این روزها ولی نمیدونم چرا!



دلم تنگ نیست ، یا شایدم هست ، نمیدونم ولی هر سازی که میبینم بدجور بد آهنگه! روزهام به سرعت میگذرن ، خیلی خیلی سریع ، جوری که بیشتر مواقع نمیدونم چند شنبه است ، خسته نیستم ، یعنی اینجوری فک میکنم ، یه حس بی تفاوتی عجیب دارم ، یگان ویژه ها رو که مثه مور و ملخ تو خیابونا ریختن میبینم یاد سربازکرگدنهای کارتون رابین هود میوفتم و بدجوری دلم برا اون خرگوشه که رابین هود بهش تیرکمون داد تنگه ، اسمش چی بود؟
این تابستون اولین باری بود که رفتم سرکار ، کلی چیز یاد گرفتم ، یعنی خودم که فک میکنم دیگه با دو ماه پیش قابل مقایسه نیستم! خوبه ، یا شایدم میشه گفت بد نیست ، ولی وقت خیلی کم میارم و موندم دانشگاه که شروع شد چطور باید برسم ، صبحها که از خواب پا میشم میام اینجا با چند تا نرم افزار ور میرم و تا الان خیلی هاش رو تونستم کرک کنم با یکی از بچه ها هم شروع کردیم HTML رو میخونیم و برنامه ریزی کردیم تا عید به ASP برسیم ، هر روزهم تقریبا باید قیمت و مدل و کاتالوگهای لپ تاپها و پی دی آ های سفارش گرفته شده رو از اینترنت در بیارم که زیاد وقت گیره....خلاصه همینجوری میشه که میشه شب! شب که میرسم خونه مثه همیشه گربه هام میان به استقبالم ، نزدیکیهای خونه که میرسم تندتر راه میرم تا ببینمشون ، بعضی وقتها فک میکنم یعنی میشه آدمی هم باشه مثه گربهام که هیچ وقت دلم رو نزنه؟ وقتی که غذاشون رو دادم میرم شام میخورم و یکم آن لاین میشم و بعد میام تو اتاقم کتاب میخونم و میخابم و باز دوباره فردا!!

خیلی زود میگذره ، راستش عجیب زود میگذره ، ازجلوی سینما که صبح رد میشدم بعد از مدتها هوس کردم عکس هاش رو نگاه کنم ، بعد یادم آمد که امسال تابستون فقط یه بار رفتم سینما ، فیلم پیانیست رو با شوهر عمه ام دیدم و نیمه دوم فوتبال ایران وچین و دیگه اصلا تلویزیون ندیدم! تقریبا به غیر از صبح و شب یه ده دقیه یه شویی چیزی هیچی دیگه اصلا ندیدم! ولی دلم هم نمیخاد که ببینم ، از جلو سینما که رد میشدم فک کردم کاش یکی بود که باهاش الان برم سینما بعدش یکم دلم برا خودم سوخت ( حیف که گربه ها سینما دوست ندارن) ، حوصله مهمونی و تولد مسافرتهای یه روزه جمعه روندارم ، حوصله مجبوری خندیدن و مست کردن با کسایی که برام جالب نیستن رو ندارم ، فقط یه دو سه باری با مسعود ( شوهر خاله کوچیکم ) شبا نشستیم آبجو خوردیم و درد و دل کردیم ، روزهایی که خیلی کم بیارم دیگه میرم خونشون ، حیف که با خالم مثه قدیما حال نمیکنم ، اگه نبود بیشتر میرفتم اونجا! کلی دلم برا اون عیدی که خالم رو فرستادیم قبرس و بعد با مسعود دو نفری جیم زدیم شمال تنگه ، خیلی خوش گذشت ، دلم برا مسعود میسوزه ، اگه ازدواج نمیکرد خیلی خوشبخت میشد ، مثه تموم خانواده های دیگه ، ازدواج درست مثه یه قفس تنگ و تاریک میمونه که همه آدمکها با ذوق و شوق و هزار آرزو میپرن توش! کاش میتونستم بفهمم چرا فک میکنن با بقیه متفاوت خواهند بود و زندگی خوبی خواهند داشت!
مهر شده مثه اینکه ، یه پسره رو دیدم که داشت گریه میکرد برا کیفی که مامانش براش نمیخرید ، فک کردم که چقدر خوبه که آدم بتونه برا یه کیف گریه کنه ، یاد کلاس اولم افتادم ، چقدر خوب بود اون روز که رفتم مدرسه ، خیلی ها گریه میکردن ولی من خیلی دوست داشتم مدرسه رو ....

قدیما فک میکردم تاریخ مصرف آدمها تموم میشه ، ولی الان فک میکنم تاریخ مصرف زندگی تموم شده ، به هر طرف که نگاه میکنم جز خستگی و رخوت چیزی نمیبینم ، همه زده ، همه وا زده ، همه......

آی زکی آی زکی آی زکــــــــــــــــی

0 comments | Permalink

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۳

خنده از خودش هزار معنی ساخته


ديگر به زحمت مي شود با كسي خنديد
خنده از خودش هزار معني ساخته
طوريكه ممكن است بخاطر يك لبخند تورا بكشند
معني
معني
جهان در خاله زنك فرو رفته
مي گويند علم !!
علم چه سگي ست وقتي من آرزوي گياه شدن مي كنم ؟


مریم حوله ، مریم حوله ، مریم حوله ...
درست شدم مثل پارسال همین موقع ها ، دارم دوباره مریم حوله رو میخورم...!

0 comments | Permalink

جمعه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۳

عزرائیل

عامه مردم تصور میکنند که عزرائیل موجودی زشت و وحشت آور و کج و کوله ایست که شولائی سیاه بر تن و داسی تیز و برنده در درست دارد! درصورتی که که تصوراتشان در مورد عزرائیل از بیخ و بن اشتباه است. عزرائیل هم یکی از فرشتگان مقرب درگاه خداوند تبارک و تعالی است و هیج فرشته ای زشت و کج و کوله و وحشتناک نیست. شما خوانندگان عزیز بالاخره بعد از صدو پنجاه سال با این فرشته زیبا ملاقات خواهید کرد و پی به صدق عرایض بنده خواهید برد.!

0 comments | Permalink

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۳

يک شب مرا ببر به فراسوی زندگی

حتی دگرپشيزی ازاين شب نخواهم خواست
يک گور از آن من و دنيا برای تو
جايی برای پای من امروز وا کنید
تا آخرين نفس غم فردا برای تو
در امن گاه خلوت ساحل نشسته ام
اين موج های وحشی دريا برای تو
با من بگو خزان نگاهم تمام خواهد شد؟
این قصه ها و شب نشينی يلدا برای تو
يک شب مرا ببر به فراسوی زندگی

...اين روزها و باقی شب ها برای تو

0 comments | Permalink

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

به هم که میرسیم
سه نفریم
من ...تو...بوسه
از هم که جدا میشیم
چهار نفریم
تو و تنهایی
من و عذاب

0 comments | Permalink

Do Looop

زندگی تکرار تکراری یک بازی تکراریست من از تکرار تکراری این بازی بیزارم دیگر..

0 comments | Permalink

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۳

اندر اندیشه آباد شدن این زمان سوی خرابم گذر است

من با خودم چيزي را به جهنم نخواهم برد
همه چيز را برداريد، من ترجيح مي دهم بروم
البته اگر بهشت را به شما دادند

---------------------------

ظاهرا هیچ اتفاقی نخواهد افتاد ، هیچ چیزی عوض نخواهد شد ، اما مگر نه اینکه امید داشتن خود امیدی است؟

یک اعترض ، یک نوشته ، یک امضاء شاید هیچ اثری نداشته باشد اما خواب از چشمشان می رباید ، به یادشان می آورد که اعتراضی هست ، هر چند کوچک ، هر چند حقیر ، اما هست ، به یادشان می آورد که ما نیز مردمانی هستیم ، . يک اعتراض، يک نوشته، يک امضا ، حداقل کاریست برای هم بندان در بند


0 comments | Permalink

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۳

ا ن ش ا لله


بهش گفتم کیفم رو گم کردم
گفت : انشالله پیدا میشود
کیفم پیدا نشد!

بهش گفتم من از این دختره خیلی خوشم آمده به نظرت اونم از من خوشش آمده؟
گفت : انشالله
دختره جواب رد بهم داد!

بهش گفتم بابام خیلی مریضه به نظرت خوب میشه ؟
گفت : انشاالله
بابام مرد!

بهش گفتم اوضاع واحدهای این ترمم خیلی خرابه ، به نظرت پاس میشن؟
گفت : انشالله
مشروط شدم!

بهش گفتم دلم این روزا خیلی گرفته است ، بهتر میشم یعنی؟
گفت : انــــشــــــــــالله!
بدتر شدم!

بهش گفتم .....
بازم گفت انشالله ...
خاستم بهش بگم....!

0 comments | Permalink

آن به که در این زمانه کم گیری دوست              با خلق زمانه صحبت از دور نکوست


آدم تا آخر عمرش گول میخوره


اِ اِ اِ ...آیدین باز تو گول خوردی؟!

نه بابا گول ِ دیروزی نبود!

0 comments | Permalink

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

صورتکِ خیالی

من فقط برای سایه ام مینویسم ، برای این صورتک خیالی که دوستش میدارم ، برای این صورتکی که جلوی چراغ رو به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی کنم تا شاید

نمیدانم روی زمین چه انتظاری داریم ، فقط با یک مشت افسانه خودمان رو گول میزنیم و هیچ وقت کسی رای ما را نپرسیده و همیشه محکوم بوده و هستیم ، دیگر ایمان آورده ام که هر قصه ای فقط راه فراریست برای آرزوهای ناکام ، آرزوهای ناکام و انسانهایی خسته که از بدو ورود گویی نفس آخر را میکشند ، در دنیای مانند یک خانه خالی و غم انگیز که گویی مجبورند به تمام اتاقهایش قبل از مرگشان سر بزنند بی آنکه حتی تا آخرین لحظه بدانند برای چه!

در این بازیگر خانه بزرگ دنیا هر کسی یک جور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد ، من هم این بازی را پیش گرفته ام چون گمان میکنم که مرا زودتر از میدان به در خواهد کرد، من اینجا با صورتک خیالیم ، نقابِ لبخندِ تلخم خودم را گول میزنم تا وقتی که از گول زدن خودم خسته بشوم

پوچ :اما صورتک گذاشتن و پنهان شدن دور از مردانگی و راستی است ، برای رسیدن به خوشبختی باید مبارزه کرد باید با واقعیت ها روبرو شد!!

مردانگی و راستی؟! هه هه ! چه واژه های جفنگی
آخر پوچ من ، پوچ عزیزم ، یک چیزهایی هست ، اگر تو میدانستی ! من هیچ وقت جرات نکردم که برایت بگویم ، آخر مگر میشود دو نفر با هم راست حرف بزنند؟ من همیشه فکر کرده ام که آیا ممکن است که دو نفر ولو دو دقیقه هم باشد صاف و پوست کنده همه احساسات و افکار خودشان را به بگویند؟...نه نمیشود ، امکان ندارد ، حتی من و تو که هیچیم و پوچ (روحیم و وجود) هم حتی در خلوت خود نمیتوانیم با هم کاملا صادقانه حرف بزنیم ، این امکان ندارد ، باور کن پوچ من! باور کن هر گاه دروغ و نقاب کاملا از زندگی برطرف بشود ، خود زندگی از میان میرود ! آیا این دروغ نیست که این پندار بزرگ را نگه میدارد؟

و باز اگر زندگی دروغی بیش نیست حداقل این حق را نداریم که دروغی خوش آیند باشد؟

بیا پوچ من باور کن که این بزرگترین حق ماست ، حقمان را از خودمان دریغ نکنیم ، در این دنیا تنها چیزی که مرا امیدوار نگه میدارد امید نیستی پس از مرگ است و مرگ یک خوشبختی و نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند ...
من برای خشنودی خاطرم و برای معاشرت خودم کسانی را که قشنگ دروغ بگویند ترجیح میدهم ، آنها هیچ فریبم نمیدهند ، خودم را در دروغهایشان می شویم ! بگذار دروغ بگویند ، بگذار لبخند بزنند تا لبخند بزنم ، اگر آنها راست بگویند ، اگر راست بگویم چیزی برای گفتن نخواهند داشت ، چیزی برای گفتن نخواهم داشت ...

...زندگی زندانی است با زندانهای گوناگون و هر کس چندین صورتک با خودش دارد ، بعضی ها فقط یکی از این صورتکها را دائما استعمال میکنند که طبعا چرک میشود و چین و چروک میخورد ، این دسته صرفه جو هستند و زودتر از همه شکسته میشوند ، بعضی دیگر پیوسته صورتکشان را تغییر میدهند ولی به زودی زمانی میرسد که میفهمند این آخرین صورتکشان بوده است ، به زودی خراب و مستعمل میشود ، آن وقت است که صورتک حقیقی از پشت صورتک آخری بیرون می آید و این صورتک حیقیقی چیزیست مشترک در تمام انسانها ، نقابی از جنس دروغ و فریبی به نام انـــــــــــــــــــــســــــــــــــــــــــان.

پ ن 1 : وبلاگ قبلی رو با خواجه شروع کردیم اونجوری تمام شد ، آخر و عاقبت بلاگی که با هدایت شروع بشه چیه؟

پ ن 2: بابا مهندسی راکتور هسته‌ای ، بابا ارشد ، داش علی من یه عالمه بیشتر ازاونی که فکرش رو بکنی خوشحال شدم ، شیراز هم که شهر گل و بلبل و لعبتگان! به به! حتما حتما برو و من میدونم که به زودی جوادها شعبه شیراز هم راه اندازی میشه!

پ ن 3 : بر پدر و مادرش لعنت که اینجا بشاشد!


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007