فکر میکنم که وقتی در این باره با دکتر کاتزصحبت کردم ، حق داشت بگوید که جنده دیدن کسی فقط و فقط به دید بیننده مربوط میشود ، آقای هامیل هم که ویکتورهوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده لبخند زنان برایم تشریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که جور دیگری نشان میدهد و سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته و وقتی آقای دریس چای نعنایش را آورد نگاهی به او کرد و گفت : تجربه کهنه ء مرا باور کن!
آقای هامیل مرد بزرگی است ، اما روزگار نگذاشته است که او بزرگ باشد.
چو نیک بنگری دنیا و مافیها را چون ترازویی خواهی یافت که سنگش گرسنگی و پاره سنگش شهوت است..
... و اگر به دقت بنگری خواهی دید که مبعد حقیقی نوع جاندار تنوری است ((شکم)) نام که مانند غار خونین و شگرفی به تمام عالم است و تمام کاینات در واقع حکم سوخت و یا خاکستر آن را دارند ، اگر گوش شنوا باشد از ثری تا به ثریا و از حضیض خاک تا اوج افلاک از حنجره ریش آفریدگان دو فریاد بیشتر بیرون نمی آید : یکی فغان گرسنگی و دیگری ضجه شهوت.
بدجور هوس کرده ام امشب تا خود صبح جمالزاده بخوانم و سیگار بکشم ، خب البته سیگار نکشم!
كتابم را محكم زير بغل مي گيرم و سنگيني دلپذيرش را مثل بار سرنوشتي شيرين به دوش مي كشم. يك روز ،فقط يك روز مثل امروز، سرشار و سبكبار،پراز تب وتاب و تپش،پراز خواب وخيال ،به يك عمر ، به صدسال زندگي آسه بروآسه بيا مي ارزد
.شايد اين وقت سرمستي ، اين فرصت متعالي ، لحظه يي گذرا باشد ، كه حتما هست. مهم نيست. خاطره اش را نگه مي دارم و با ياد اين امروز ، اين ساعت شاداب غني ، ته مانده ي روزهاي آينده را رنگين مي كنم.
aidinblog : نميدونم بارونک کوشولوي من .. : aidinblog: وبلاگت رو داشتم میخوندم عصردلم برات تنگ شد ..هی هی تو چرا اصلا برا من آف عاشقانه نمیزاری بی وفا aidinblog :هوممم؟ aidinblog : نمیگی من دلم تو رو میخاد؟
Baran_m7 :تو کجاهایی؟ Baran_m7 :چرا ساکتی؟ صدات میاد ، نوشته هات میاد ولی دیگه اثری از تند تندحرف زدنت نیست...هوم؟؟
Aidinblog : به من چه که همه پسرهای دنیا تو رو دوس دارن و این همه سرت شلوغه Aidinblog: به من چه که تو منو دوس نداری و یا کم داری؟ Aidinblog : به من چه؟ ها؟ منم هستم خوب! منم باران میخام!
Baran_m7 : :)) Baran_m7 : دهنتو ببند
Aidinblog: من از احمقها بی زارم و حالم از خودم بهم میخوره ...من از تلویزیون متنفرم و کلیپهای فلش و دوس دارم و دیگه حوصله سینما رو ندارم ، من از دلداگی چیزی نمیتونم بفهمم و دخترا حوصله ام رو سر میبرن اما جنده ها رو تقدیس میکنم ، من کتابها رو دوس دارم و هر کی بیخودی طولانی بنویسه دلم برا چخوف تنگ میشه ، من تخیل میکنم و هر گه کاری دیگه که لازم باشه تا فکر نکنم ، کنت مونت کریستو یعنی کوه مسیح و کسایی که میگن عیسی را دوس دارن به نظرم خیلی کسخلن ، من با چت کردن حال میکنم و از ام اس ان حالم بهم میخوره و هات میل رو دوس دارم ، من آدمهای غیرتمند! رو هر چی زور میزنم نمیتونم درک کنم و جاکشها خیلی برام عجیبن ، من میدونم که هیچی نیستم و حال نمیکنم بدونم چی هستم من ...،
Aidinblog:دارم ور میرم این من من رو کامل کنم! مخم نمیاره اونایی که توشه بیرون! تو کاملش کن! Aidinblog: بیکاری الان یا میخای بری؟ Baran_m7: نه هستم تا تو بری . Aidiblog : ایول! پس فعلا ته بندی یه بوس محکم بده! Baran_m7: وایسا بخونمش... Baran_m7 : تو این قد خوشگل می نویسی چرا مال من نیستی؟ Aidinblog: مگه تو منو میخای اصن Aidinblog: دیگه باس چی کار کنم؟ Aidinblog: هیچی دیگه به ذهنم نمیرسه Baran_m7 : منم لنگه خودتم ها ....از دلدادگی هیچ نمیدانم. aidinblog: هر چی کلک بودم زدم مخ تو رو بزنم مال تو بشم دستم رو بگیری ببری از این بستنی قییفی بلندا بخری ....نشد...:(.... Baran_m7 : خوب چرا باید برسه؟ Baran_m7 : متن ات همین جا خوبه Baran_m7 : دیگه نساز ، الکی به زور نچسبون بهش... aidinblog : ااا ِ نمیخام.... Aidinblog : به کسی نگیا ، ولی ریمیاها خوب ، بهم گفته که دلش برا متن بلندام تنگ شده خب؟ Aidinblog : میخام بلند بنبیسم شب بیاد بخونه تو خواب بوسم کنه!! Aidinblog : به نظرت موفق میشم قلبش رو تصاحب کنم؟
Baran_m7 : میتونی خوشحالش کنی ، اما قلبشو نمیدونم.. Baran_m7 : نمیدونم اصلا قلب داره یا نه
Aidinblog : ااِ ...خانوم اجازه ...خانوم اجازه ما یه چیزی بگیم؟ Baran_m7 : نخیر ...ساکت...:D Baran_m7 : بگو پسرم:*
Aidinblog: خانوم اجازه ها ، امم ، خانوم من فک میکنم همه کسایی که میتون خوشحال بشن قلب دارن ، یعنی میدونی ، به قول اون یارو وقتی میشود با یک لبخند دلی را تصاحب کرد کدام عاقلی از این معامله پرمنفعت پرهیز میکند! Aidinblog:بعدشم ، تازشم ، یه بارا ، خوب! قدیما ریمیا به من لبخند زد ، یعنی میدونی من تو دلم فک کنم فک کردم به من لبخند زد! Aidinblog : بعد من دیگه از اون موقع عاشقش شدم!
Baran_m7 :... Baran_m7 : پس عاشقش شدی ...
Aidinblog :نمیدونم یعنی تو میگی عاشق شدم؟! Baran_m7 : نه ...اما متنه خوب شده آیدین. Aidinblog: :))...ایول ضد حال.. ... Aidinblog : =))...میگم بارونک دارم این چیزهایی که گفتم رو میخونم ،عجب باحاله! میزارمش تو وبلاگم! فقط یه مشکلی هس ، این پسرها میان ID تو رو برمیدارن و اون وخ من میمونم و هزار تا وفادر دیگه به تو! Baran_m7 :نه بابا ..پسرا چش ندارن منو ببینن .. Aidinblog: خاک تو سرشون ! بیچاره ساراماگو نیست که بیاد ببینه اینجا رو کوری گرفته ، بعد میگن چرا پیشرفت نمیکنیم! Baran_m7 : تازه اون پسرا کجا تو کجا! Baran_m7 :تو همشون ...کلا دو تاتون ..سرتون به تنتون می ارزه.
Aidinblog: هاننن؟ اون یکی کیه؟ Baran_m7 : ديري ري ريييييييييييييييم Aidinblog: buzz Baran_m7 : ديري ري ريييييييييييييييم Baran_m7 : بابا چه میدونم کیه...وبلاگشو خوندم ...دیدم خوبه! پسرطوفانی یه همچین چیزایی! به پای تو نمیرسیه ، اصلا انگشت کوچیکه تو هم نیست! Baran_m7: آیدین ...buzz..buzz....آیدینی... Aidinblog : پسر طوفانی پووووف! Aidinblog : اصلا من میرم ، هیشکی منو دوس نداره ، حتی باران... Baran_m7 : غلط کردی ...من تو رو از همه بیشتر دوس دارم... Baran_m7 : این همه مدت بهت وفادار موندم! Aidinblog : نه ....هیشکی منو دوس نداره ...فقط ریمیا بود که منو دوس داشت ، یعنی میدونی من تو دلم فک کنم فک کردم منو دوس داره ، آخه یه روز ِ پاییزی سرظهر پارسال تابستون دمه غروب که بارون و برف میومد تو دلم فک کنم فک کردم بهم لبخند زد..ولی رفت ...یه شب که ابرها گریه میکردن رفت...ولی مهم نیس ...هر جا بره مهم نیس ، بهم لبخند زده ...یعنی میدونی ...من تو فکرم فک کنم فک کردم بهم لبخند زده... Aidinblog: یعنی عاشقش شدم؟ Aidinblog: یعنی عاشقش شدم؟
من فکر میکنم پس هستم ، گفته روشنفکری است که دندان درد را ناچیز میداند ، من احساس میکنم پس هستم ، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده بکار میرود. از نظر فکری ، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارد .
افـراد بـسـیـار ، انـدیـشـه هـای کـم
همه ما کم و بیش مثل هم فکر میکنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله میکنیم . از هم وام میگیریم و از یکدیگر میدزدیم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند ، فقط احساس درد میکنم. در اینجا بنیاد خویشتن فکر نیست ، بلکه رنج است که بنیادی ترین ِ همهء احساسها است. در رنج و درد شدید جهان محو میشود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها میشود.
اى كسانى كه معتقديد خدايان همه خوبى اند وانسان همه بدى است بنگريد كه خدايان عليم چگونه از انسان ستمكش غافلند و انسان ، با همه ى سرگشتگى خويش چگونه باز هم از شيرينى محبت و سپاس آكنده است ...
بیست و سه سال داشت ... بیست و سه سال داشت اما احساساتش هنوز مثل ِ بچه ها بود! همین احساسات بطور اسرار آمیزی او را محافظت میکرد ، گویی دوران کودکی برایش حکم سپر داشت!
هرگاه که لازم افتد ما را از بدیهایی که پشت سرمان گفته میشود آگاه کنند ، هرگز دوست ؟! کم نمی آوریم.. دادن خبر بد به کسی که از آن آگهی ندارد لذتی دل انگیز است !
روزی شاه ناخوش بود و در رختخواب خوابیده بود، گربه ای بچه اش را در دهان داشت آورد پائین رختخواب شاه گذاشت و رفت! این عادت گربه است که وقتی خطری متوجه بچه اش میشود تغییر مکان می دهد، ولی زن ها و خواجه ها تعبیر دیگر نمودند و به این عقیده بودند که گربه بچه خود را آورده در راه سلامتی ذات اقدس همایونی تصدق کرده!
این تصدیق اثر خود را در کسالت شاه بخشید و در مزاج شاه بهبودی حاصل شد . بدین جهت گربه را (( ببری خان)) نام نهادند، منزلی برایش تخصیص دادند و خدمه ای نیز به خدمتش گماشتند. در موقع مسافرت و شکار یک کالسکه ، ببری خان را نقل مینمود! عریضه به گردنش میبستند و میبرد به حضور، هر حاجت که بود روا می گردید. روزی ببری خان معدوم شد، آن روز برای شاه به شب تار مبدل گردید!
روزگاری نه چندان دور ولایت جابلبقا راجنگ و فساد و تبعیض فرا گرفته بود و خراب دوله مردی را حال و روز خوش نبود و مدام ابراز انزجار و دلتنگی می نمود. به دنبال هم رفیقه و شغل و مذهبش را عوض میکرد و یا تریاک میزد و از افلاک سخن می راند.. وقتی پس از این همه تغییرو دوا و درمان حالش به مراتب بدتر شد به راه سفر بزرگی در آمد و طی آن تمام دنیا را گشت . از این سفر مفلوکتراز پیش به وطن گرفتار جنگ و قحطی خویش بازگشت، در رختخواب افتاده بود و خسته و افسرده به گمان خود لحظه های آخر زندگی را می گذراند که پنجره ء اتقاش به ضربت سنگ مرد چماقدار چفیه به گردنی شکست، بر آشفته و عصبانی بلند شد و به تعقیب چماقدار پرداخت و تا چند سال در جنگ داخلی شرکت کرد تا اوضاع سامان گرفت. اگر کسی در این مدت از زبان او نشنید که وضع روحی اش رضایت بخش است ،حتما به این سبب بود که کسی سراغ حال او را نمی گرفت!
شیر آهن کوه مردی تصمیم می گیرد به کوه بسیار بلند تند شیبی که ناشناخته است صعود کند . این بزرگ مرد پس از تحمل مشکلات و خطرات زیاد موفق میشود راه زیادی را طی کند ولی هنوز به قله دست نیافته است ، حال در وضع خطرناکی قرار دارد که پیشروی بیشتر در جهت انتخاب شده مطلقا غیر ممکن است . اینک باید برگردد به پایین بیاید و راه های نویی را بیابد . هر چند ممکن است این کار کسل کننده باشد ولی به هر جهت شاید دست یافتن به قله را ممکن میکند. بازگشت از ارتفاعی که تاکنون پای بشری به آن نرسیده است و کوهنورد فرضی ما در آن قرار دارد ، مشکلات و خطرات بیشتری دارد تا صعود به آن . امکان لغزش پا در بازگشتن بیش از صعود است ، چه دیدن جایی که پا بر آن می نهد آسان نیست . در بازگشت شوق توان بخش دست یافتن به قله خاموش میشود. بی آنکه در بازگشت مشقت بار و خطرناک ، راهی امید بخش دیده شود تا از آن سریع تر و مستقیم تر به جلو و به سوی هدف روند و به قله دست یابند. آیا طبیعی نیست اگر فرض کنیم که در این کوهنورد ، هر چند که به ارتفاع بی نظیری رسیده باشد ، لحظه های یاس و تردید به وجود آید؟ بی شک شنیدن صدای ناظرانی که از فاصله ای دور و البته بی خــــطـــر ، با دوربین این بازگشت خطرناک را مشاهده می کنند ، تکرار و شدت حمله لحظه های تردید را بیشتر میکند. این بازگشت را نمی توان ( ترمز در میان راه ) نامید . زیرا شرایط ترمز کردن وجود ماشین از پیش محاسبه شده و آزموده ای است بر روی جاده ای که قبلا ساخته و آماده شده است . ولی در این جا نه ماشین است و نه راه . در این جا هیچ چیز نیست که از پیش امتحان شده باشد. از سمت پایین صداهایی که از دل سرد ناظران بر میخیزد شنیده میشود . عده ای شادی خود را از این وضع اسفناک آشکارا بیان میکنند و می گویند: همین حالا پرت میشود ، چشمش کور ، این دیوانگی ها یعنی چه؟! دیگران می کوشند چشم خود را از مصیبت او پنهان کننده و چشم ها را با افسردگی تاب و می دهند و شکوه میکنند... متاسفانه آنچه ما احتمال میدادیم به حقیقت پیوست. مگر ما نبودیم که تمام عمرمان را صرف تهیه نقشه صحیحی برای محو این کوه کردیم. مگر ما پیشنهاد نکردیم که صعود به قله را بگذراند تا نقشه ی ما کامل شود. در آن زمان ما با حرارت تمام در مخالفت با این کار می کوشیدیم که حالا این دیوانه هم از آن برخواهد گشت.
اما قهرمان قصه ء ما هیچ چیز را نمی شنید ، منحصرا به عشق نقشه بزرگ صعود به قله کوه بود و هدفی جز حفظ اعتبار نقشه بزرگ خود نداشت و صد البته جای شکرش باقیست که صدای این دوستان به اصطلاح حقیقی راه صعود به گوش قهرمان قصه ء ما نمی رسید که اگر می رسید حالش به هم میخورد .
می گویند تهوع برای سلامت فکر و استواری قدم خوب نیست ، به خصوص در اوج بلندیها .
آدم اگر فکرش را بکند، میبیند که اصل موضوع از یک نظر خنده دار بود ، این بود که من ناگهان کاری کردم که حقش نمیبود میکردم ، خندیدم آن هم با خنده های بلند و احمقانه ای که من میکنم! اگر در سینمایی جایی پشت سرخودم بنشینم بعید نیست که خم بشوم جلو به خودم بگویم خواهش میکنم صدایت راببر!
در کتابفروشی معمولا یکی یکی کتابها را از نظر می گذراند و تصویرها و نمادهای روی برخی جلدها را با دست برسی می کرد و از آن همه معرفت که بر روی خود انباشته شده بود به خود می لرزید..
خواب ِ مرغوب
دود غلیظی بیرون میدهد و دوباره مشغول میشود!
میگویم زیادت نشود...
با صدایی که بوی دروغ ، بوی تحقیر ، بوی مرگ میدهد میگوید نه !
امشب از آن شبهاست که باید به آسودگی کامل برسم!
...دلم برایش میسوزد ، یعنی این مفلوک نمیداند که برای آسودگی کامل باید مرد.
دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴
زندگی در پیش رو...
فکر میکنم که وقتی در این باره با دکتر کاتزصحبت کردم ، حق داشت بگوید که جنده دیدن کسی فقط و فقط به دید بیننده مربوط میشود ، آقای هامیل هم که ویکتورهوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده لبخند زنان برایم تشریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که جور دیگری نشان میدهد و سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته و وقتی آقای دریس چای نعنایش را آورد نگاهی به او کرد و گفت : تجربه کهنه ء مرا باور کن!
آقای هامیل مرد بزرگی است ، اما روزگار نگذاشته است که او بزرگ باشد.
یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴
Call a spade a spade
هی آیدینی راستش رو بگوهاا...
میشه بدون اینکه کسی رو دوست داشته باشیم زندگی کنیم؟
اممم ، راسـتـش ، راستش رو که نمیدونم، یعنی حتی نمیدونم چه کسی میدونه!
ولی خب میدونی من چیزبرگر خیلی دوس دارم ولی نمیتونم هر روز بخورمش!
شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴
پلنگ
... و اگر به دقت بنگری خواهی دید که مبعد حقیقی نوع جاندار تنوری است ((شکم)) نام که مانند غار خونین و شگرفی به تمام عالم است و تمام کاینات در واقع حکم سوخت و یا خاکستر آن را دارند ، اگر گوش شنوا باشد از ثری تا به ثریا و از حضیض خاک تا اوج افلاک از حنجره ریش آفریدگان دو فریاد بیشتر بیرون نمی آید :
یکی فغان گرسنگی و دیگری ضجه شهوت.
بدجور هوس کرده ام امشب تا خود صبح جمالزاده بخوانم و سیگار بکشم ، خب البته سیگار نکشم!
کتا ب
كتابم را محكم زير بغل مي گيرم و سنگيني دلپذيرش را مثل بار سرنوشتي شيرين به دوش مي كشم. يك روز ،فقط يك روز مثل امروز، سرشار و سبكبار،پراز تب وتاب و تپش،پراز خواب وخيال ،به يك عمر ، به صدسال زندگي آسه بروآسه بيا مي ارزد
.شايد اين وقت سرمستي ، اين فرصت متعالي ، لحظه يي گذرا باشد ، كه حتما هست. مهم نيست. خاطره اش را نگه مي دارم و با ياد اين امروز ، اين ساعت شاداب غني ، ته مانده ي روزهاي آينده را رنگين مي كنم.
چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴
اقانوس ِ من ....
baran_m7 :سلااااام
baran_m7:خوبي؟
aidinblog : اممممم ...): ...خوب نیستم ، من باران میخام الان بغلم باشه نیست
Baran_m7 : :*
Baran_m7 : دیگه چطوری؟
aidinblog : نميدونم بارونک کوشولوي من ..
: aidinblog: وبلاگت رو داشتم میخوندم عصردلم برات تنگ شد ..هی هی تو چرا اصلا برا من آف عاشقانه نمیزاری بی وفا
aidinblog :هوممم؟
aidinblog : نمیگی من دلم تو رو میخاد؟
Baran_m7 :تو کجاهایی؟
Baran_m7 :چرا ساکتی؟ صدات میاد ، نوشته هات میاد ولی دیگه اثری از تند تندحرف زدنت نیست...هوم؟؟
Aidinblog : به من چه که همه پسرهای دنیا تو رو دوس دارن و این همه سرت شلوغه
Aidinblog: به من چه که تو منو دوس نداری و یا کم داری؟
Aidinblog : به من چه؟ ها؟ منم هستم خوب! منم باران میخام!
Baran_m7 : :))
Baran_m7 : دهنتو ببند
Aidinblog:
من از احمقها بی زارم و حالم از خودم بهم میخوره ...من از تلویزیون متنفرم و کلیپهای فلش و دوس دارم و دیگه حوصله سینما رو ندارم ، من از دلداگی چیزی نمیتونم بفهمم و دخترا حوصله ام رو سر میبرن اما جنده ها رو تقدیس میکنم ، من کتابها رو دوس دارم و هر کی بیخودی طولانی بنویسه دلم برا چخوف تنگ میشه ، من تخیل میکنم و هر گه کاری دیگه که لازم باشه تا فکر نکنم ، کنت مونت کریستو یعنی کوه مسیح و کسایی که میگن عیسی را دوس دارن به نظرم خیلی کسخلن ، من با چت کردن حال میکنم و از ام اس ان حالم بهم میخوره و هات میل رو دوس دارم ، من آدمهای غیرتمند! رو هر چی زور میزنم نمیتونم درک کنم و جاکشها خیلی برام عجیبن ، من میدونم که هیچی نیستم و حال نمیکنم بدونم چی هستم
من ...،
Aidinblog:دارم ور میرم این من من رو کامل کنم! مخم نمیاره اونایی که توشه بیرون! تو کاملش کن!
Aidinblog: بیکاری الان یا میخای بری؟
Baran_m7: نه هستم تا تو بری .
Aidiblog : ایول! پس فعلا ته بندی یه بوس محکم بده!
Baran_m7: وایسا بخونمش...
Baran_m7 : تو این قد خوشگل می نویسی چرا مال من نیستی؟
Aidinblog: مگه تو منو میخای اصن
Aidinblog: دیگه باس چی کار کنم؟
Aidinblog: هیچی دیگه به ذهنم نمیرسه
Baran_m7 : منم لنگه خودتم ها ....از دلدادگی هیچ نمیدانم.
aidinblog: هر چی کلک بودم زدم مخ تو رو بزنم مال تو بشم دستم رو بگیری ببری از این بستنی قییفی بلندا بخری ....نشد...:(....
Baran_m7 : خوب چرا باید برسه؟
Baran_m7 : متن ات همین جا خوبه
Baran_m7 : دیگه نساز ، الکی به زور نچسبون بهش...
aidinblog : ااا ِ نمیخام....
Aidinblog : به کسی نگیا ، ولی ریمیاها خوب ، بهم گفته که دلش برا متن بلندام تنگ شده خب؟
Aidinblog : میخام بلند بنبیسم شب بیاد بخونه تو خواب بوسم کنه!!
Aidinblog : به نظرت موفق میشم قلبش رو تصاحب کنم؟
Baran_m7 : میتونی خوشحالش کنی ، اما قلبشو نمیدونم..
Baran_m7 : نمیدونم اصلا قلب داره یا نه
Aidinblog : ااِ ...خانوم اجازه ...خانوم اجازه ما یه چیزی بگیم؟
Baran_m7 : نخیر ...ساکت...:D
Baran_m7 : بگو پسرم:*
Aidinblog: خانوم اجازه ها ، امم ، خانوم من فک میکنم همه کسایی که میتون خوشحال بشن قلب دارن ، یعنی میدونی ، به قول اون یارو وقتی میشود با یک لبخند دلی را تصاحب کرد کدام عاقلی از این معامله پرمنفعت پرهیز میکند!
Aidinblog:بعدشم ، تازشم ، یه بارا ، خوب! قدیما ریمیا به من لبخند زد ، یعنی میدونی من تو دلم فک کنم فک کردم به من لبخند زد!
Aidinblog : بعد من دیگه از اون موقع عاشقش شدم!
Baran_m7 :...
Baran_m7 : پس عاشقش شدی ...
Aidinblog :نمیدونم یعنی تو میگی عاشق شدم؟!
Baran_m7 : نه ...اما متنه خوب شده آیدین.
Aidinblog: :))...ایول ضد حال..
...
Aidinblog : =))...میگم بارونک دارم این چیزهایی که گفتم رو میخونم ،عجب باحاله! میزارمش تو وبلاگم! فقط یه مشکلی هس ، این پسرها میان ID تو رو برمیدارن و اون وخ من میمونم و هزار تا وفادر دیگه به تو!
Baran_m7 :نه بابا ..پسرا چش ندارن منو ببینن ..
Aidinblog: خاک تو سرشون ! بیچاره ساراماگو نیست که بیاد ببینه اینجا رو کوری گرفته ، بعد میگن چرا پیشرفت نمیکنیم!
Baran_m7 : تازه اون پسرا کجا تو کجا!
Baran_m7 :تو همشون ...کلا دو تاتون ..سرتون به تنتون می ارزه.
Aidinblog: هاننن؟ اون یکی کیه؟
Baran_m7 : ديري ري ريييييييييييييييم
Aidinblog: buzz
Baran_m7 : ديري ري ريييييييييييييييم
Baran_m7 : بابا چه میدونم کیه...وبلاگشو خوندم ...دیدم خوبه! پسرطوفانی یه همچین چیزایی!
به پای تو نمیرسیه ، اصلا انگشت کوچیکه تو هم نیست!
Baran_m7: آیدین ...buzz..buzz....آیدینی...
Aidinblog : پسر طوفانی پووووف!
Aidinblog : اصلا من میرم ، هیشکی منو دوس نداره ، حتی باران...
Baran_m7 : غلط کردی ...من تو رو از همه بیشتر دوس دارم...
Baran_m7 : این همه مدت بهت وفادار موندم!
Aidinblog : نه ....هیشکی منو دوس نداره ...فقط ریمیا بود که منو دوس داشت ، یعنی میدونی من تو دلم فک کنم فک کردم منو دوس داره ، آخه یه روز ِ پاییزی سرظهر پارسال تابستون دمه غروب که بارون و برف میومد تو دلم فک کنم فک کردم بهم لبخند زد..ولی رفت ...یه شب که ابرها گریه میکردن رفت...ولی مهم نیس ...هر جا بره مهم نیس ، بهم لبخند زده ...یعنی میدونی ...من تو فکرم فک کنم فک کردم بهم لبخند زده...
Aidinblog: یعنی عاشقش شدم؟
Aidinblog: یعنی عاشقش شدم؟
Baran_m7:: آیدین
Baran_m7: آیدینی نری ها ...buzz ...buzz.....
سهشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴
من احساس میکنم ، پس هستم
من فکر میکنم پس هستم ، گفته روشنفکری است که دندان درد را ناچیز میداند ، من احساس میکنم پس هستم ، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده بکار میرود.
از نظر فکری ، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارد .
افـراد بـسـیـار ، انـدیـشـه هـای کـم
همه ما کم و بیش مثل هم فکر میکنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله میکنیم . از هم وام میگیریم و از یکدیگر میدزدیم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند ، فقط احساس درد میکنم. در اینجا بنیاد خویشتن فکر نیست ، بلکه رنج است که بنیادی ترین ِ همهء احساسها است.
در رنج و درد شدید جهان محو میشود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها میشود.
جاودانگی / کوندرا.
پول میتواند به قلب رخنه کند ، همچون کرمی به درون یک سیب
به ندرت ( شاید هم اصلا!)
زنانی یافت میشوند که در سلیقه عشقی شان سایه ای از حسابگری وجود نداشته باشد.
هوم؟!
یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۴
هرمان ملويل
اى كسانى كه معتقديد
خدايان همه خوبى اند
وانسان همه بدى است
بنگريد كه خدايان عليم
چگونه از انسان ستمكش غافلند
و انسان ، با همه ى سرگشتگى خويش
چگونه باز هم از شيرينى محبت و سپاس آكنده است ...
سهشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴
گالیله
چنان احساس نئشگی غریبی میکنم که انگار ایمان آورده ام زمین واقعا به دور خورشید میگردد!
23
بیست و سه سال داشت ...
بیست و سه سال داشت اما احساساتش هنوز مثل ِ بچه ها بود!
همین احساسات بطور اسرار آمیزی او را محافظت میکرد ، گویی دوران کودکی برایش حکم سپر داشت!
حماقت، پیمانه عادی سنجش بشریت
دادن خبر بد به کسی که از آن آگهی ندارد لذتی دل انگیز است !
...افسوس انسانیم دیگر...!!
کتابهایی هست که آدم باید آنها را بخواند تا بتواند بدون احساس ندامت زندگی کند.
بی قریحه
بی قریحه آن نیست که نتواند بنویسد ، بلکه آن است که می نویسد و نمی تواند از دیگران مکتومش بدارد...
آذر؟!
رشته ء بی انتهای صحبت ما
چون صحبت دوگل میمونی
صحبت سال های سال
مانده است بر دلم
حرف هایت را نمی شنونم و نمیبنم خطت را
و نه تو میشنوی حرف مرا
بگرفتم سرتو بر دامن
شانه بر موی تو آرام زدم
یاد دادم به تو رسم دوستی و مهر
ولی افسوس بسی حرف که ناگفته بماند
گاه نیمه شبان ، می شتابم از خواب
پندهای عبث ِ ناگفته ، می فشارند گلوگاهم را….
آیدین(ص)
ای پیروان من !
بدانید و آگاه باشید که زن ، بالا بروید ، پایین بیایید ، مال ِ مردم است ، بر سر مال مردم دعوا نکنید!
Policeman
هیچ کشوری حق ندارد انسانی را برای همیشه در شغل پلیسی نگه دارد
ببری خان
این تصدیق اثر خود را در کسالت شاه بخشید و در مزاج شاه بهبودی حاصل شد . بدین جهت گربه را (( ببری خان)) نام نهادند، منزلی برایش تخصیص دادند و خدمه ای نیز به خدمتش گماشتند.
در موقع مسافرت و شکار یک کالسکه ، ببری خان را نقل مینمود! عریضه به گردنش میبستند و میبرد به حضور، هر حاجت که بود روا می گردید. روزی ببری خان معدوم شد، آن روز برای شاه به شب تار مبدل گردید!
همینطوری الکی الکی دلمان برای شاه شهید تنگ شده!
فرسایش اعتماد
متی میگفت: اعتماد مردم وقتی سست می شود که بر آن نکیه شود.
متی گفت ، ما هم قدری فکر کردیم دیدیم فرو نمیرود بیخیال شدیم!
دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴
D ep re ss io N
وقتی پس از این همه تغییرو دوا و درمان حالش به مراتب بدتر شد به راه سفر بزرگی در آمد و طی آن تمام دنیا را گشت . از این سفر مفلوکتراز پیش به وطن گرفتار جنگ و قحطی خویش بازگشت، در رختخواب افتاده بود و خسته و افسرده به گمان خود لحظه های آخر زندگی را می گذراند که پنجره ء اتقاش به ضربت سنگ مرد چماقدار چفیه به گردنی شکست، بر آشفته و عصبانی بلند شد و به تعقیب چماقدار پرداخت و تا چند سال در جنگ داخلی شرکت کرد تا اوضاع سامان گرفت.
اگر کسی در این مدت از زبان او نشنید که وضع روحی اش رضایت بخش است ،حتما به این سبب بود که کسی سراغ حال او را نمی گرفت!
یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴
Oh! My God
خداوند کودکی است که هنوز متولد نشده.
نخطه سر خت!
جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴
ریکله
اگر می توانید بدون نوشتن زندگی کنید ، بیخود زحمت نوشتن به خودتان ندهید.
دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴
گنجی
شیر آهن کوه مردی تصمیم می گیرد به کوه بسیار بلند تند شیبی که ناشناخته است صعود کند . این بزرگ مرد پس از تحمل مشکلات و خطرات زیاد موفق میشود راه زیادی را طی کند ولی هنوز به قله دست نیافته است ، حال در وضع خطرناکی قرار دارد که پیشروی بیشتر در جهت انتخاب شده مطلقا غیر ممکن است . اینک باید برگردد به پایین بیاید و راه های نویی را بیابد . هر چند ممکن است این کار کسل کننده باشد ولی به هر جهت شاید دست یافتن به قله را ممکن میکند. بازگشت از ارتفاعی که تاکنون پای بشری به آن نرسیده است و کوهنورد فرضی ما در آن قرار دارد ، مشکلات و خطرات بیشتری دارد تا صعود به آن . امکان لغزش پا در بازگشتن بیش از صعود است ، چه دیدن جایی که پا بر آن می نهد آسان نیست . در بازگشت شوق توان بخش دست یافتن به قله خاموش میشود. بی آنکه در بازگشت مشقت بار و خطرناک ، راهی امید بخش دیده شود تا از آن سریع تر و مستقیم تر به جلو و به سوی هدف روند و به قله دست یابند. آیا طبیعی نیست اگر فرض کنیم که در این کوهنورد ، هر چند که به ارتفاع بی نظیری رسیده باشد ، لحظه های یاس و تردید به وجود آید؟
بی شک شنیدن صدای ناظرانی که از فاصله ای دور و البته بی خــــطـــر ، با دوربین این بازگشت خطرناک را مشاهده می کنند ، تکرار و شدت حمله لحظه های تردید را بیشتر میکند. این بازگشت را نمی توان ( ترمز در میان راه ) نامید . زیرا شرایط ترمز کردن وجود ماشین از پیش محاسبه شده و آزموده ای است بر روی جاده ای که قبلا ساخته و آماده شده است . ولی در این جا نه ماشین است و نه راه . در این جا هیچ چیز نیست که از پیش امتحان شده باشد.
از سمت پایین صداهایی که از دل سرد ناظران بر میخیزد شنیده میشود . عده ای شادی خود را از این وضع اسفناک آشکارا بیان میکنند و می گویند: همین حالا پرت میشود ، چشمش کور ، این دیوانگی ها یعنی چه؟!
دیگران می کوشند چشم خود را از مصیبت او پنهان کننده و چشم ها را با افسردگی تاب و می دهند و شکوه میکنند... متاسفانه آنچه ما احتمال میدادیم به حقیقت پیوست. مگر ما نبودیم که تمام عمرمان را صرف تهیه نقشه صحیحی برای محو این کوه کردیم. مگر ما پیشنهاد نکردیم که صعود به قله را بگذراند تا نقشه ی ما کامل شود. در آن زمان ما با حرارت تمام در مخالفت با این کار می کوشیدیم که حالا این دیوانه هم از آن برخواهد گشت.
اما قهرمان قصه ء ما هیچ چیز را نمی شنید ، منحصرا به عشق نقشه بزرگ صعود به قله کوه بود و هدفی جز حفظ اعتبار نقشه بزرگ خود نداشت و صد البته جای شکرش باقیست که صدای این دوستان به اصطلاح حقیقی راه صعود به گوش قهرمان قصه ء ما نمی رسید که اگر می رسید حالش به هم میخورد .
می گویند تهوع برای سلامت فکر و استواری قدم خوب نیست ، به خصوص در اوج بلندیها .
شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴
بوته خشخاشی شستشو داده مرا در سیلان بودن
جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴
پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴
اگر آدم فکرش را بکند...
ناله ای در غم مرغان هم آواز زد و رفت ...
مژده میدهم خود را که دیگر در نبودنت تنها نیستم ، چرا که تو پاره ای از تنم شده ای
چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴
My LasT PresidenT
دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴
آداب معاشرت در باد
استاد ِ آداب معاشرت در باد کامنتی برای ما نوشته اند که نمی دانیم خوش مان آمده یا نه !
فقط میرویم و می آیم و باز میخوانیمش :
آزادي واقعي آنجاست که آدمي بي هيچ سپاسي از زير بته به عمل بيايد.
Brida