باجه ء تلفن
از ایستگاه که بیرون آمد کنار باجه های تلفن خشکش زد ، آنجا دخترکی که لبخند چشمانش ربطی به هیچ چیز و هیچ کس امروز نداشت ، داشت از باجه ء تلفن اخبار جالبی را برای کسی نقل می کرد ، دلش برای خودش سوخت ، آخر 5 باجه ء دیگر هم وجود داشت ، همه خالی و همه آماده برای مکالمه با هر کجا....
چقدر دوست داشت او هم نفس زنان خودش را به یکی از باجه ها می رساند و اخبار جالبی را برای کسی بازگو می کرد ...
اما هیچ کس نبود تا به او زنگ بزند ، هیچ کس منتظر اخبار جالبی از سوی او نبود ، هیچ کس منتظر او نبود ...
حالش بدتر شد ، با بی تفاوتی هر چه تمامتر سیگاری روشن کرد و با همان بی تفاوتی ، همانند انسانی معمولی و فاقد جذابیت ، به عنوان بخشی از شهر ، به طرف محل کار خود رفت.
چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵
گفتگو
جو هنوز هم سنگین بود ، احترامی که شاید لازمه دوستی بود مدتها قبل شکسته بود ، اما فقط احترام شکسته بود و نه هیچ چیز دیگر ، دوستی پابرجا بود و دو دوست قدیمی نشسته بودند به یاد بهترین خاطرات زندگیشان آخرین خشت ِ تعمیری را با شراب جان ترمیم کنند ، شاید به قول کوندرا ، از نظر کمی حدی وجود دارد که نباید ازآن گذشت ، با وجود این کسی از آن پایداری نمی کند و شاید کسی نمی داند که چنین مرزی وجود دارد ، اما ما به مدد این شکست ، این مرز را شناخته بودیم ...
همینطور که با ریش بزی اش بازی میکرد به دیوار خالی روبرو نگاه می کرد مثل اینکه فکرهای غم انگیز زیادی در سرش باشد..
دوستی که بزگتر بود ، به مدد استادی اش در عوض کردن جو گفت :
هنوز دیفالتت بال ِ مرغه؟...:))
خنده بر لبانش شکفت ...
میدونی ونه گات اول مجموعه اپیکاک می نویسه سیگار من پال مال است ، به نظر من آنان که قصد خودکشی حرفه ای دارند می روند سراغ پال مال... ، وقتی اینو میخوندم جای خالی تو خیلی تو چشم میزد ، فکرش رو بکن اینکه نتوننی پی ام بدی و سربه سر بزاری که پال مال خیلی بهتره از دان هیله...
خندیدند ، تنها شادی ، تنها لبخند ...شادی نهفته در لبخند ،لبخند نهفته در شادی ...
به سلامتی درخت...
میدونی ، اون شب که حرف زدیم ، برگشتم یه بار دیگه ای چیزهایی که گفته بودیم رو خوندم ، خیلی دوست داشتنی بود ، هر کدوم فقط حرف خودمون رو میزد ، این خیلی عالی ِ ، میدونی فقط با کسایی که دوستشون داریم حرف خودمون رو می زنیم ، چیزهایی رو میگیم که نیاز گفتنش رو داریم و چیزهایی رو میگه که نیاز گفتنشون رو داره و در عین حال فقط و فقط برای خودمون میگیم...
بهش فکر کردم ، خیلی ، شاید در همه این چند سال ، هر وقت دلم میگرفت اون اتفاقها هم یادم می افتاد ، مثل ...مثل همون همچون دردی خوناب و چکنده ...و در تموم این سالها از ته ِ دل آرزوی معجزه ای رو داشتم، آروزی اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود، میدونی سخت بود ، خیلی سخت ، حتی بارها از خودم پرسیدم چرا فراموش نمیکنم ، چرا؟
اما ، اما دوستی ما چیزی داشت ، که هیچ وقت تکرار نشد برام، این یه اعتراف ، من گفتم ...از سر خواهم گرفت ، با دوستانی دیگر و ... اما نشد ، ته ِ دلم هیچ وقت رضایت نداد ، با خیلیها عرق خوردم ، اما هیچ کس بعدش خیام نخوند ، هیچ کس بعدش تکرار نکرد از من رمقی به سعی ساقی مانده است ، تموم این سالها هر وقت مست کردم دلم خاست یکی زمزمه ء ساز عراقی رو بکنه ، تکرار نشد ، نه اینکه نشه ، نه ، ولی اون چیزی که من می خاستم نشد ، نمیدونم ...
و چه شبهایی بود که من نیاز داشتم ، نیاز عظیم و دردناک که پیش دوستم باشم ، نزدیکی وجودی منظورم نیست ها ،فقط همین که بدونم دوستیم...
آره بعد از تو بود که که اندوه رو خوب شناختم ، بعد از تو و مجموعه ء اون اتفاقها ، اندوه واقعی ، چاره ناپذیرو درمان ناپذیری که زندگی ایم رو در هم ریخت و هرچی سعی کردم باز بهش سرو سامونی بدم دیدم که این زندگی بصورتی در آمده که با اونچه قبلترها بود آشتی ناپذیره..
میدونی هرگز نباید در مورد این همه عذاب سکوت میشد ، اونم فقط به این دلیل که عظمت گناه صورت گرفته توسط خودمون و ندامت آشکار شده در تموم این سالها خودشون رو تحمیل می کردند ، اجازه نداشتیم...بگذریم..
این مدت به خیلی چیزهای دیگه ای هم فکر کردم..
به اینکه آدم انتخاب خودش دست ِ خودش نیست ، اما آیا انتخاب دوستاش دست ِ خودشه؟ ما انتخاب میکنیم ، یا انتخاب می شیم ، یا اجازه انتخاب میدیم ؟
واقعا چه اتفاقی می افته که فکر میکنیم با کسی دوست هستیم ؟دنبال این سوال می گشتم چون تو رو نه انتخاب کردم نه فکر کنم انتخاب شدم ، یک دوستی به وجود آمد ، اصلا نمیدونم چطوری ، ولی به وجود آمد و به نهایت رسید..
اما بعد از تو فرق میکرد ، من انتخاب کردم ، با دقت ، با وسواس ، با ترس و دلهره ...
و انتخاب یه مشکل داره ، باید پای انتخابت وایسی ، باید بساز بشی ، چون خودت خاستی ، میفهمی چی میگم دوست من؟ اینا یعنی شرط و شروط و به نظرم هرچقدر هم دوست داشتنی باشه ، هرچقدر هم دلپذیر باشه ، اسمش دوستی نیست ، نمیدونم اسمش چیه ، ولی دوستی نیست ، آخه دوستی شرط پذیر نیست...
دوستی را شادی باهم می سازد ، نه همدردی...
ب گ ذ ری م...
الان دلم می خاست می تونستیم با هم قدمی بزنیم و همینطوری که بین مردم راه میریم یواشکی از لیوانامون مثه قدیما نجسی بخوریم...
اما دوریم
دلم میخاست چیزی تقدیمتون کنم...
بگم که خوشحالم ، از وضعیتتون ، از باهم بودنتون و اینکه چیزی که میخاستین شد...
الان تنها چیزی رو که این روزها دوست داشتم تقدیمت میکنم ...
این شعر
کلمه به کلمه ، اندوه به اندوه به تو ، تویی که دیر زمانی پس از پایان زمانها دوستت خواهم داشت ، دوست من..
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
سالهاست که مرده ام ، چون کسی را نمی یابم که دوستش داشته باشم...
او- یک ترانه داشت به صد گوش می سرود
من- صد ترانه خواندم و نشنود هیچکس
من- صد نگاه داشتم و دیده ای نبود
نصرت رحمانی.
آدمها اینطوری اند دیگر ، بعضی وقتها هست که دلشان لک می زند که دلشان برای کسی تنگ بشود ، البته دل که تنگی کارش است ، تنگ می شود و تو می مانی و کسی که نیست!
پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵
اگر خداوند خالق جهان است ، چرا پیش از خلق جهان آنرا خلق نکرد؟
پس لحظاتی بوده و هست که خداوند خالی از فیض و تجلی است!
شیخ زکریای رازی.
پ ن : خدا حالا که دستت رو شده ، دیگه راستش رو بگو ، من رو کی آفریدی ؟ تو یکی از همین لحظات خالی از فیض و تجلی ات که اینجوری شدم؟!
سهشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵
اگر خداوند خالق جهان است چرا قبل از خلق جهان آنرا خلق نکرد؟
شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵
هم کلاسی
نشست روی میز چوبی به عقب تکیه داد و لبخندی زد ، انگار چیزهایی میدانست که نمی خواست به من بگوید
انگار حرفی برای گفتن نداشتم ، پرسیدم اهل مشروب هستی؟
گفت : رفیق من خودم اهل اسکاچم ، اما بدون آب ، آخه یه ضرب المثل اسکیمویی میگه یا آب خالی بخور یا ویسکی خالی..
بعد از پیک چهارم دلم می خاست گوش کنم ، بعد از پک ِ چهارم همیشه دنیا دوست داشتنی است
شروع کرد به حرف زدن ، آخر بعد از پک ِ چهارم بود !
رفیق نمیدانی من چه چیزهایی دیده ام !
مادرم ، همان مادر اهل نماز روزه ام یادت که هست ، پارسال رفته بودم که بهش سربزنم ، باورت نمیشود اگر بگویم چه دیدم ، یک نره خر داشت می بوسیدش ، ماتم برده ، آنهم مادر من!
نمیدانستم چه کار باید بکنم ، برگشتم به ماشین و سیگاری آتش زدم و یاد پدرم افتادم ، پدرم 5 سال پیش مست از دنیا رفت ، دوستش داشتم ، صبح جمعه ای از خواب پا می شود و یک بطر از همان عرق سگی های دست ساز خودش را می خورد و می رود که بخوابد که دیگر بیدار نمیشود ، مادرم میگفت حتی شب بخیر هم نگفت ، اما آن موقع صبح بود .
اینجور وقتها که می شود یادش می افتم ، آدم اهل دلی بود اما از دست مادرم الکل شده بود دوای همه عقده هایش !
تازه اینها که چیزی نیست ،باید از زنم برایت بگویم ، او هم زده بود به سرش ، با یک یارویی اخت شده بود ، یارو از آنها بود که نمی دانند برای چه زنده اند ، اما خوب که می داند ، اصلا این یکی از نقاط مشترک ما بود ، هوم به غیر از زن مشترک این هم یکی از نقاط مشترک ما بود ، مدت زیادی از این اتفاقها نگذشته ، حدودا دو سالی می شود ، آن روزها یک جور خاصی بود . بعضی وقتها حرص میخوردم ، اما حالا همه چیز تمام شده ، دوباره با زن نکبتی ام مثل قبلترها زندگی میکنم ...
گفتم چطوراست دودکی بزنیم ، بعد از مشروب می چسبدها
خندید و گفت هر چه تو بگویی اما خیلی وقت است پی اش نبوده ام ها
تندی یک سیگاری بار زدم و دود کردیم و باز از رویش مشروب ، اصلا انگار مشروب میچریدیم!
گفت توبگو :
گفتم من که چیزی برای گفتن ندارم ، یک زندگی مثل همه زندگی های دیگر ، خیلی وقتها چیزی دلم میخواهد اما نمی دانم چی ، دلم می خواهد تینا را ول کنم و بروم پی کارم اما راستش حوصله ء شروع یک زندگی دیگر را هم ندارم ، اصلا این روزها چه کسی حوصله دارد ، پوووف!
زن بدی نیست ها ، ولی حالم ازش بهم میخورد همین و نه هیچ چیز دیگر ، حالا هم باید جمع کنیم و برویم ، الان است که سرو کلهء نحس اش پیدا بشود ، اوه میدانی هیچ خوشش نمی اید مرا در این وضع ببیند!
جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵
ده سال پیش کتاب قطوری را از کتاب خانه ء پدری برداشتم که ورقی بزنم ، نمی دانم چه هر چه بود تا به آخرمرا به دنبال خود کشید ، یک سال تمام کنار تختم بود و نم نمک خواندمش و اگر بگویم وامدار هیچ کتابی به قدر این کتاب نیستم گزافه نگفته ام ، بچه بودم و کتاب سنگین ، خیلی چیزهایش را نفهمیدم ، ولی تمام اسمها و روایت هایش در ذهنم ماند و بعدها هر وقت که به کتابخانه یا کتاب فروشی می روم باز یاد همین کتاب می افتم که ای این همان حاج سیاح بود که در آن کتاب خواندم ، یا ملکم ، طالبوف ، معتزله ، متفکران انقلابی ، تحولات فکری غرب ، تحولات اجتماعی غرب و همه و همه…
شاید شما اگر دستش بگیرید بگوید آنقدرها هم که میگویی کتاب خوب و جامعی نیست ولی برای من بود ، یا اصلا بهتر است این طور بگویم:
از گاتها تا مشروطیت ، یا گزارشی کوتاه از تحولات فکری و اجتماعی در جامعه ء فئودالی ایران نوشته محمد رضا فشاهی برای من یک دریچه بود ، دریچه ای که از برای اولین بار به دنیای تاریخ و فلسفه نگریستم ، گردشی که هرچی می روی دلچسب تر و شیرین تر میشود و تمامی ندارد….
ممنون اش هستم!
اما دلیل همه این حرفها این است که از سر شب کتاب ارسطوی بغداد را که همین چند روز پیش خریدم بدست گرفتم ، خوابم می آمد اما کمی که پیش رفتم خواب رفت ِ تا بحال که صبح شده و کتاب نیز تمام و اگر بدانید چقدر کیف کرده ام، پس بنویسم تا شما هم همی لذت ببرید!
کتاب ارسطوی بغداد در واقع دفاعیهء فشاهی است برای رسیدن به درجه ء گروه مدرسان دکترای فلسفه در دانشگاه پاریس و نوشته ای است کوتاه و کمی خشک که از عقل یونانی به وحی قرآنی سفر میکند و در واقع کوششی است در آسیب شناسی فلسفه ء ایرانی- اسلامی
کتاب البته سطح بالاتر از این است که من کاملا بفهممش اما من جواب چند سوالی که در ذهن داشتم به نیکی تمام گرفتم از جمله فرق ابن سینا و رازی ، فرق فلسفه و الهیات ، عمق فرهنگ شهادت ، و آخر اینکه همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر در ایران امروز ملاصدرا ملاصدرا می کنند از بین این همه فیلسوف؟! ایرانی هر سال کنگره ء بزرگداشت برای او میگیرند و آخر این که این جناب نصر چرا اینقدر مهم است که هر سال به ایران می آید که به نیکی پاسخم را گرفتم :)
چند تکه از کتاب :
زکریای رازی که نه به فرهنگ یونانی اعتقاد داشت و نه به تعلیمات قرآنی تنها متفکر اصیل در تاریخ 15 قرنی جهان اسلام بود
و ....
ردیه ء نویسی بر آثارزکریای رازی تا سالها یکی از کارهای روزمره ء متفکران جهان اسلام بود . ابن سینا رازی را فضول نامیده است ، ابن میمون رازی را بیمار مبتلا به هذیان ، ناصرخسرو او را هوس باز و نادان و غافل و جسور می خواند و دست آخر که دیگران به او لقب ملحد می زنند و چنین بود که انقلاب علمی و صنعتی در قرن سوم هجری در جهان اسلام آغاز نشده محکوم به مرگ شد تا بار دیگر در قرن هفده ام از اروپا سر در آورد!
اما د ر قسمت مکتب اصفهان فلسفه ء ملاصدرا را تو ضیح میدهد ، مکتی بکه نظر ایت الله طباطبائی را جلب میکند و خمینی در آغاز جوانی عاشق این فسلفه می شود و در شرح دعای سحر از او به صدرالحکما و المتالهین و شیخ عرفا ء کاملین یاد میکند.
و چنین می شود که فلسفه ء صدرا به فلسفه ء ؟! رسمی شیعه در حال حاضر تبدیل میشود.
بازهم بنویسم؟
نمی دانم من که دوستش داشتم ، کتاب را هم انتشارات کاروان منتشر کرده!
فشاهی هدایت و طبری را بزرگترین روشنفکران ایران در قرن بیستم می نامد و کتاب با این شعر طبری تمام می شود:
ای نقش اسلیمی
از رگه های آهن و شریان های طپنده
در این پویه ی شگرف انسانی
چه بسیار انفراد حقیقت را دیده ایم
و سراپا گوگرد جان ما شعله شد
زیرا از کپک های تباهی بیزاری جستیم
آن چه یک روز واژه ای همه فهم است
امروزطلسمی است لعنت شده
از خون و رنج
در صندوق سینه ء ما
و این ابرها از کوه ها سنگین ترند
و هنوز یکی نگذشته
انبوه ای سیاه تر پدید می شود..
این آدمهای همه چیز دان
قبلترها بچه که بودیم از خودمان اظهار نظر سیاسی بود که گهر وار صادر میکردیم ، البته بعضی وقتها باز هم بچه می شویم و در وبلاگمان از این در افشانی ها میکنیم اما اذعان کنید که آنقدر کم شده که دیگر جای نقل هم ندارد ، اخر خودتان قضاوت کنید طرف مثلا تحصیلات آکادمیکش مهندسی است ، حرفه اش هم چیز دیگری است بعد وبلاگش را که باز میکنی میبنی که نوشته آی و ای که چنین و است چنان واست و جز این نیست و فلان و زهر مار!
خیلی دلم می خواهد بدانم در همه جای دنیا مردم به راحتی ایرانیان اظهار فضل سیاسی میکنند یا نه ، انگار در این سرزمین هنوز جا نیفتاده که سیاست هم علمی است برای خودش ، چطور من جرات نباید بکنم من باب یک بیماری اضهار نظر عالمانه بکنم ، سیاست نیز چنین است اما کو که بداند!
ما حداکثر می توانیم نظر خودمان را داشته باشیم اما کاش میدانستیم و میدانستید و لااقل یک بار کلاه خودتان را قاضی میکردید این چیزهایی که بلغور میکنید نظر خودتان است یا نه!
قند ماجرا این جاست که این آدمهایی که قضاوتشان فقط بر اساس مطالب سخیف و ساده انگارانه ء روزنامه هاست و اگر شاخ قولی شکسته باشند چند کتاب بی ربط از هر موضوعی شکی ندارند که دارند با عقل خودشان نظریه پردازی و قضاوت میکنند!
این وسط ماییم و وبلاگیهایی که باز نکرده می بندیمشان!
پ ن : دنیای آدمهایی که می خواهند شنا یاد بگیرند اما پایی هم در خشکی داشته باشند...
پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵
دلم می خواهد...
دلم می خواهد شبها تا دیر وقت بیدار بمانم وصبح فردا تا هر وقت که دلم خواست تو تخت بمانم و تازه وقتی از خواب پا شدم اشتهای صبحانه را درست مثل سر صبح داشته باشم
دلم می خواهد همیشه آن کار را بکنم ، نه اینکه هر چند وقت یک بار.
دلم می خواهد خواب بی دغدقه داشته باشم نه از این خوابهای کوفتی.
دلم می خواهد مخم را داغ کنم بعد بروم سینما و از آنجا یکراست با دوستان تا صبح شادنوشی و امر خطیر گرم کردن شکم!
دلم می خواهد کتاب بخوانم بی انتها ، داستانهایش کوتاه باشد بی زحمت و لطفا طوری باشد که آخرش حتما خوشم بیاید.
دلم می خواهد با دوستِ دوست دختر ، دوست دختر آلن یک هفته بروم شمال ، اصلا هم گندش در نیاید.
دلم می خواهد از سیگار کشیدن احساس خفگی نکنم ، کون به کون سیگار باشد که بهم میچسبد
دلم می خواهد دوستانی داشته باشم ، لطفا سیگاری باشند ، البته که بعد از عرق خوری حسابی دودکی هم بزنند و پشت بندش تا طلوع در باب مسائل روشنفکری و فلان کتاب جدید و قدیم پایه صحبت باشند ، البته که لازم به ذکر نیست بین این مسائل حتما از دور کمر و خوش فورمی ران پای فلان دختر هم بگویند.
دلم می خواهد با دختر گیسو بلندی دوست باشم که هیچ وقت ، وقت و بی وقت مزاحمم نباشد ، فقط بعضی شبها همدیگر را ببینیم و لطفا صدایش پر طنین و دلنشین باشد درست مثل صدای منشی های تخلیه چاه پشت تلفن تا وقتی من سیگار می کشم برایم شاملو بخواند و بعضی وقتها سهراب.
دلم می خواهد صبح که از خواب بلند میشوم فقط یک سیگار نداشته باشم ، هیچ وقت خواهشا.
دلم می خواهد انرژی داشته باشم بدون خستگی 10 ساعت تمام مثل برنامه نویسان مایکروسافت برنامه نویسی بکنم ، وسطش هم زرت و زرت انلاین نشم ، این یکی را استدعا هم میکنم
دلم می خواهد مثال ضرب المثل " آدم خوش معامله شریک مال مردمه باشم" ، اگر می شود طوری به این شرکاء برسانید این قدر کنس بازی درنیاورند و نزنند تو حال ما.
دلم می خواهد وقتی بعد عمری فیلمی گیرم می آید حتما حتما گیر نداشته باشد ، زیرنویس انگلیسی هم داشته باشد.
دلم می خواهد ، حتی التماس هم می کند هیچ ...نی ازم نپرسد که ترم چندم هستم و کی درسم تمام میشوددددد
دلم می خواهد ای دی اس ال داشته باشم با سرعت بالا بدون فیلتر یا حداقل سی پروکسی اش کار کند
دلم می خواهد وقتی چیز برگر سفارش می دهم حتما سس سفیدش زیاد باشد ، تورو خدا فلفل سیاه هم داشته باشند
دلم می خواهد همه کتابهای ولتر مخصوصا دیکسیونر فلسفی اش را به زبان فارسی داشتم
دلم می خواهد هیچ وقت حالم اینجوری نشود ، یا اگر می شود لا اقل خوابم ببرد ، بدیهی است که امشب هم مثال شبهای ماضی اگر جان بدر ببرم دیگر هیچ وقت همچین غلطی نخواهم کرد!
دلم می خواهد از خودم خانه داشته باشم تا اینقدر سر خر نداشتم
دلم می خواهد ، نه دیگر دلم می خواهد تو بگویی تا خود صبح؟
سهشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۵
S t o P
سیگارش با حرفهایش انگار همزمان تمام شدند ، همینطور که زیرپایش له اش میکرد دستش را دراز کرد و گفت خوب ، دیگر وقتش است که خیلی دوستانه از هم جدا شویم..
ماتم برده بود ، نیم نگاهی کرد ، دست دراز شده اش را آرام جمع کرد ، نیم لبخندی زد و رفت.
خشکش زده بود ، حس می کرد دیگر چیزی برایش مهم نیست ، نه بچه ها ، نه خدا و نه هیچ چیز دیگر. مثل این بود که نمی دانست چه بلایی سرش آمده. انگار زندگی متوقف شده بود . زندگی ادامه داشت و بعد یک دفعه ایستاد . ایستادنی با صدای ناهنجار ، با خودش گفت ، اگر در نظر او ارزشی ندارم ، خوب ، در نظر خودم یا دیگران هم لابد ارزشی ندارم.، فکر میکنم قلبم بشکند ، اوه چه می گویم شکست ، واقعا . البته که شکست .
همه ء تخم مرغهای من توی یک سبد است ، همه تخم مرغهای گندیدهء من توی یک سبد است در دست او ...
می گوید تو هم برای خودت یکی را پیدا میکنی
یکی را پیدا میکنی ، به همین آسانی ، میگوید...
هوم ، معلوم است که پیدا میکنم ، پس چه ، همین فردا می روم به مهمانی آخر هفته ، شاید سفید بپوشم طبق معمول . شاید هم نه ، نه نمی پوشم..