6
بعضی چیزها باید همانطور که هستند باشند و تغییر نکنند ، کاش میشد همهء آنها را چپاند توی یک جعبه شیشه ای و ولشان کرد همان طور بمانند.
میدانم این کار امکان ندارد ، اما آن طور هم خیلی بد است!
ببین ، منو دوس داری؟
این چه حرفیه! من ، مممن عاشقتم...!
:)
منم ، هیچوقت کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم ، هیچوقت..
برای همین باید از هم جدا شیم ...
جدا شیم؟؟
آره ، تا وقتی عشقمون جدیه و باقی باید از هم جدا شیم
آدم نباید بگذاره اینجور چیزها ادامه پیدا کنه ، خیلی بده
میدونی!
باید با دل شکسته و چشم اشک آلود از هم جدا شیم..چشم اشک آلود ...
خیلی حیفه ، خیلی خیلی حیفه که صبر کنیم تا روزی با خیال راحت و بی اعتنا با هم خداحافظی کنیم..
و یکدیگر را به اندازه کافی فهمیده بودند که نخواهند بیش از این فهمیده شوند، ولی میدانستند که هردوشان زیر یک ابر باران زا راه میروند در دنیایی مختص خودشان ، که در آن تنها واقعیت ابدی محبت است و محبت و بس!
....و تو هرگز مال من نمیشوی ، برای این همیشه تو را خواهم داشت....
یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۳
5
هیچ چیز را به تو نخواهم گفت...
از زنانی که در سفرهایم دیده ام..
زنانی که هنوز منتظرند من روزی برگردم...
از خنده ها و اشک هایی که ریخته ام...
هیچ چیز را به تو نخواهم گفت...
چون مطمئنم که تو همه چیز را میدانی و همه چیز را میبخشی..!
4
من دیگران را در تو دوست دارم ، در دیگران تو را دوست دارم.
شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳
3
با تو ،
برای حرف زدن و شعر گفتن همیشه دیر است...
میدانی
پیش از اینها آسمان بیرحمانه آبی بود...
اما با تو انگار هیچ شنبه ای روز بی حوصلگی نیست دیگر...
ممنونم.
جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳
2
یادت هست پیشترها ، میگفتم چرا حرف نمیزنی؟
باید اعتراف کنم نمیشنیدمت...
حالا ببین چه شده ، همه انگار برایم از تو میگویند ...
انگار در عشق معجزه ای است که ما را به آنجا می رساند که روزی حتی در سکوتمان هم شنیده شویم و در مقابل با همان ظرافت بشنویم ، شاید یعنی زندگی را در همان حالت تابش بشنویم، همان قدر نرم همچون هوایی که بالهای پروانه را بالا نگاه میدارد و از رقصشان لذت میبرد...
وای که چقدر خوب است...
همیشه به چیزهایی بزرگ امیدوار بودم، چیزی بزرگتر از زندگی ...تا اینکه تو را یافتم:)
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳
1
سکوت بود
باد بود
آشوب برگها در زیر قدمهایی که له شان میکرد...
عاشق شده بود!
این همان کسی بود که هیچ وقت چیزی از دست نداده بود ، چون هیچ وقت کسی را نداشت که از دستش بدهد ، اما...
اما ، اما گاهی فقط کافیست چند قدم جابجا شویم ، فقط چند قدم...
تا به امروز ، بیشتر دیدارهایم خاطره ای در من به جای نگذارده بودند و این یعنی آنها فقط در ظاهر اتفاق افتاده اند ، تصاویر فقط با یکدیگر سخن گفته اند نه دلهایمان ...اما...
اما از امروز من ستاره ای در آسمان دارم ، آنچنان نورانی که خطاهایم هرگز نمیتوانند آنرا تیره و تار سازند...
میبوسمات.شب خوش بانوی مهتابی
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳
زندگیی که نساختیمش..
از کنارت میگذرم ، میگذری ، بی آنکه لختی فکر کنم شاید تو بزرگترین عاشقانه زندگی من بودی...
کنار پنجره نشته بودم و به باران زل زده بودم ، همین دیروز بود انگار اما سالها گذشته ، با نینا در یک غروب پائیزی رفته بودیم تا دفترچه های کنکور را پست کنیم ، هوا عالی بود اما هنگام بازگشت آسمان قرشهای سهمگینی کرد و نگاهمان به ابری تیره و دمان افتاد که یکراست به سمت ما می امد ، ...بوی باران و خاک و آسفالت باران خورده فضا را پر کرده بود....نینا ذوق زده شده بود و چرند و پرند میگفت ...مثلا آرزو می کرد صاعقه همه چیز را محو کند و ناگهان ما به یک قصر قرون وسطایی ِ پر از جغد برسیم تا مگر از شر باران در امان بمانیم و سرانجام در همان قصر به دست تندر به هلاکت برسیم!!...
رگبار باران به سرمان میخورد و ما شیطنت آمیز به هم نگاه میکردیم و میگفتیم : چه کیفی دارد ! عالیست!
نگاهش کردم و گفتم به ازای اینکه هر چه بیشتر اینجا بایستیم و تماشایتان کنم ، حاضرم همه چیزم را بدهم ...زیبایی شما امروز در حد کمال است...
در نگاه او شوق و تمنا موج میزد ، چهره اش رنگپریده بود و قطره های باران – که گفتی آنها هم عاشقانه نگاهم میکردند- از روی گونه هایش با تانی پائین می آمدند...
گفت : آیدین ، من هم دوستتان دارم ، بی انتهااااا...
آن شب تا صبح در خیابانها سوت زنان قدم زدم و قدم زدم ...به بهانه های مختلف سر صحبت را باز میکردیم و ساعتها ادامه میدادیم ...شبها که به بستر می رفتم پنجره اتاقم را چهارتاق باز میکردم و سراسر وجودم از احساس مبهم و ناشناخته انباشه میشد ...خدای من چقدر خوب است که انسان کسی را دوست بدارد و دوستش بدارند ، به راستی که روی زمین بدبختی بزرگتری از این وجود ندارد که انسان کسی را برای همصحبتی نتواند بیابد...
...
بعد چه شد؟!....هـــیـچ..
زمستانها و تابستانها ، همینطور میگذشت...گاه و بیگاه همدیگر را میدیدیم ، ازاین و آن میشنیدم که از عشقش به من حرف زده ، و من نیز، اما هیچ وقت دیگر گفته های آن شب بارانی را نتوانستیم تکرار کنیم...
...اما خوب ، آن روزها دوستم میداشتند و خوشبختی آنقدر به من نزدیک بود که به نظر میرسید شانه به شانه ام گام برمیدارد...اصلا نمیدانستم که از زندگی چه میخواهم ، اما زمان میگذشت و میگذشت ...آدمها و عشقشان از کنارم میگذشتند ، روزهای روشن و شبهای مهتابی از پی هم می آمدند و میرفتند ..همه این رویدادهای عزیز و شگفت آور و خاطره انگیز شتابان و بی نشان و بی ارزش ، میگذشتند و اکنون...اکنون از آن همه چه مانده است؟
من پیر شده ام ، هر آنچه مورد علاقه ام بود و نوازشم می کرد و امیدوارم میساخت..از آن همه باران و غرش رعد گرفت تا اندیشه خوشبختی و صحبت عشق ، اکنون فقط به یک خاطره مبدل شده است...
پیش رویم چیزی جز یک دور دست برهوت و ناهموار نمیبینم...افقی تاریک و هراس انگیز...
...صدای زنگ در ورودی طنین انداز شد...
نینا... آمد تو ...
...زمستانها وقتی نگاهم به درختها می افتد و به یاد می آورم که چگونه در بهار بخاطرمن سبز پوش میشدند ، به اختیار زیر لب زمزمه میکنم:
درختهای عزیز ِ خودم!
اما وقتی با آدمهایی روبرو میشوم که بهار عمرم را با آنها سپری کرده بودم غصه ام میگیرد ، و باز زیر لب همان عبارت را زمزمه میکنم!
...
نینا هم پیر شده است و تکیده ، سالهاست که دیگر اضهار عشق نمیکند ، مهمل نمیگوید و سالهاست که از بیماری رنج میبرد ، دلسرد است و نسبت به زندگی بی توجه و علاقه است ...آمد و کنار شومینه نشست ، خاموش و بی صدا و به زبانه های آتش زل زد...من که مثل همیشه نمیدانستم که چه بگویم پرسیدم چه خبر؟!
جواب داد:
هیچ...
و باز سکوت کرد
به یاد گذشته ها افتادم ، ناگهان شانه هایم به لرزه در آمدند و سرم به یک سو خم شد و به تلخی گریه سردادم! دلم به حال او و به حال خودم میسخوت، هیچ هوس و آرزویی نداشتم مگر آرزوی باز پس گرفتن آنچه که از دست رفته بود یعنی آنچه که زندگی از ما دریغ میکرد...
دهانم کج شده بود ، بلند بلند هق هق میکردم و دستهایم را به شقیقه هایم فشردم و زیرلب من من کنان گفتم ...خدایا، خدای من ! زندگیم تباه شد...
او خاموش بود و بی صدا همانجا نشسته بود، حتی نگفت گریه نکنید، میفهمید که زمان گریستن فرارسیده و اکنون باید اشک ریخت...با نگاهش به من میگفت که دلش به حالم میسوزد ، دلش به حال مردی جبون و بدبیار که نتوانسته بود به زندگیش سرو سامان بدهد میسوخت...من هم دلم به حال او میسوخت ..
هنگامی که به قصد بدرقه اش به راهرو رفتم ، به نظرم آمد که برای پوشیدن پالتو به عمد وقت کشی میکند ، گمان میکنم در آن لحظه صدای رعد و برق و رگبار و صدای خنده هایمان و قیاقه ای را که در آن روزها داشتم در نظر خود مجسم میکرد ...خواست حرفی بزند- ای بسا که از گفتنش هم بسیار خوشحال میشد-اما همچنان خاموش ماند، فقط سری تکان داد و دستم را محکم فشرد...همیدیگر را بوسیدم و رفت به امان خدا...
به اتاقم برگشتم و کنار پنجره نشستم ، مثل مسخ شده ها به باران نگاه میکردم و به زندگیی که نساختیمش...
یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳
خواب هایم روزه گرفته اند
من برای جدایی از خویش مینویسم
و همچنین به قصد خلق خانه ای برای زندگان
با اتاق ویژه ء دوستان برای درگذشتگان.
:(
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳
زن مثل ویولون است ، برای اینکه نوازده خوبی شوید باید سخت تمرین کنید!
آیدین تو تا حالا عاشق شدی؟
اوهوم!اِ ، عاشق کی؟
عاشق ِ مقام معظم رهبری.
داش آلن دلم برات تنگ شده، میگن سینا نوازنده زبردستیه ، پاگالینی رو یه دستی میزنه ! من تا ساز دهنی بیشتر نرفتم!!
هفته بسیج هم مبارک!
و من همچنان بزرگترین بلاگر کل اتاقمم
هر چقدر هم برف نبارد!
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳
من ، آناهیتا و همه روشناییها
تختی از نور
نیمکتی از جنس سکوت،
میزی از چوب امیدواری و
هــــــــــــــیــــــــچ چیز دیگر:
این چنین است اتاق کوچکی که روح اجاره نشین آن است *
و آناهیتا ، این دختری که به عشق اعتقادی ندارد، چون جز عشق اعتقادی ندارد ، هر کجا که حقیقت میپژمرد او میکوشد آنرا به قلبش وارد سازد ، در تنها جایی که در آن خانه دارد...
در خانه پوشیده از پیچکهای تو نشسته ام و نگاه میکنم به ساعت ، کمتر از نیم ساعت وقت دارم که چیزی بنویسم ، یاد عمو نسل سوخته می افتم ، بعد از کوه به من میگفت این دختر چقدر عجیب تحملش بالا بود ، جوابی نداشتم آن موقع ، اما اکنون که بوی این پیچکها مستم کرده ، جواب را دارم و مثل پرنده ای که مدت ها در رویا روی یک شاخه نشسته بود ، ناگهان به پرواز در آمدم ، انگار اندیشه ای که از ذهنم میگذشت آن چنان زیبا بود که باید حتما آن را به همه بگویم ...
آخر او میداند ، میداند چگونه لطافت چشمان نگرانش را برما بدوزد ، بی اینکه محکوممان کند، او میداند ، چون در پیچ در پیچ پیچکها زندگی میکند نه مانند آنان که درخانه ماران لانه دارند و ادعا میکنند خواهان حقیقت اند و اگر چیز از حقیقت بگوی تو را به قتل می رسانند ...
در زندگی لحظاتی هست که شناختی غیرقابل تسلا به روحمان راه میابد و آن را فرو می شکافد و ما را آنچنان سرشار از انرژی و روح میکند که انگار نه انگار که همین آدم چند لحظه ء پیشیم و من بارها در آن خانه مملو از پیچکهایت اینچنین شده ام و باید بگویم همه آن چیزی که از خوبی میدانم ، برایم از احساس شگفتی که در مقابل خلوص لبخند تو مبینم حکایت میکند...
خانوم دکتر من مدتهاست هم لبخندم رو گم کردم هم آشیون ام رو ...حالا که تولدته میشه برام بکشیوشون؟ ما فقیر فقرای ذهنی و روحی که چیزی نداریم برای عرضه ، تفقدی این درویش بی نوا رو در این شب مبارک.
واسه چشمام ستاره می کشم
واسه ستاره ها دنباله
واسه خورشید يه سایه می کشم
واسه ابرا چتر
واسه صدا قناری می کشم
واسه نیلوفر سنجاقک
واسه نگاه ناز می کشم
واسه پرنده اسمون
واسه دیدن عشق می کشم
واسه تو اما لبخند و آشیونه می کشم
مبارکه ، مبارکه ، مبارکه...(دارم پاهام رو میکوبم زمین هاا!)
* بوبن!
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳
جنایتکا ر
در اتاق کار ، شورای خانوادگی تشکیل جلسه داده است ، بحث شان بر محور موضوع بغرنج و ناخوش آیندی دور میزند ، موضوع از این قرار است که آیدین با جعل امضای پدرش پول تنزیل کرده و سه روز قبل در سر رسید سفته نتوانسته از عهده پرداخت وجه آن برآید ، و اکنون پدر و دایی و عمویش قرار است تصمیم بگیرند که آیا وجه سفته را بپردازند و خانواده را از رسوایی نجات دهند یا خود را از ماجرا کنار بکشندو بگذارند پای آیدین به دادگاه باز شود...
پدر با صدای بلند میگوید ، آقایان کی ادعا میکند که حیثیت و آبروی خانواده یک خیال واهی است؟ من شخصا این ادعا را ندارم ، فقط شما را از داشتن دیدگاههای کاذب بر حذر میدارم ، بنده باز تکرار میکنم: آ ب ر و ی ی که از آن استنباط نادرستی داشته باشیم چیزی جز خیال واهی نیست ، مهم نیست انگیزه حمایت از یک کلاهبردار – هر که میخواهد باشد – و انصراف از مجازات او ، چه باشد ، اصل بر این است که چنین عملی با موازین قانون مغایرت دارد و دون شان ادمهای حسابی است ...
عمو ، مردی کم حرف و کوته بین ، خاموش است و فقط تذکر میدهد در صورت مطرح شدن مسئله انگشت نما خواهیم شد و آتش را پیش از آنکه زبانه بکشد باید خاموش کرد...
دایی خوش قلب ، نرم و و روان سخن میگوید و این گونه آغاز میکند که دوران شباب هر انسانی حقوق و واقیعتها و سرگرمیهای خاص خود را دارد ، اگر از آدمهای فانی و معمولی بگذریم همه مغزهای بزرگ! و برجسته هم در ایام جوانی خود از این لغزشها برکنار نبوده اند...البته آیدین باید مجازات شود ، اما فراموش نکنید با شناختی که من از او دارم ، هم اکنون با توجه به شرم و عذابی که تحمل میکند به مجازات خود رسیده است ، حال بجای آنکه او را مجازات کنیم ، آستین بالا بزنیم و به داد این جوان خطاکار برسیم ، به نظر شما وظیفه انسانیمان را زیرپا خواهیم گذاشت؟
دوباره بحث بالا میگیرد و صدای طنین انداز پدر و دعوت به آرامشهای دایی مهربان فضای اتاق را پر میکند...
آیدین ، پشت در نشسته است و گفت و شنود آنان را میشنود ، نه احساس ترس دارد ، نه شرم ، نه ناراحتی!! فقط احساس خستگی و خلاء میکند ، برایش فرقی نمیکند که از خطایش بگذرند یا نگذرند! او صرفا به توصیه دایی آمده تا حکم محکومیت خود را بشنود و توضیحاتی ارائه کند! نگران آینده نبود و از این بابت بیمی به دل راه نمیداد ، برای او فرقی نمیکرد که در کجا باشد ، در این سالن پذیرائی یا در زندان ، با خود میگفت تا جهنمش همه میروم گور پدر دنیا...
از زندگی دشوار خود به ستوه آمده بود و تا خرخره در باتلاق ندانم کاری فرو رفته بود ، سرد و بی تفاوت نشسته بود و فقط از اینکه چند قدم آنطرفتر از او به عنوان موجودی پست و جانی یاد میکنند ، سخت مشوش بود..
با خود میگفت : آخر من مرتکب گناه نشده ام!! فقط یک جعل امظاء کرده ام ، همه این کار را میکنند..!!
غرق در این افکار بود و مذاکرات در اتاق بغلی همچنان ادامه داشت...
پدر میگوید: آقایان ، شاهکارهای او تمامی ندارد ، گیریم آمدیم و از خطایش گذشتیم و پول را پرداختیم ، اما چه تضمینی است که او به زندگی آلوده خود ادامه ندهد؟!
آقایان توبه گرگ مرگ است ، همین حرف هم ندارد!
در اتاق باز میشود و دایی دستش را میگیرد ، راه بیفت! برو صادقانه به گناهت اعتراف کن ..آیدین نگاه بی قرار خود را به اتاق میدوزد ! نفرت راه گلویش را بسته !یک قدم به پیش یه قدم به پس ، به حرکت ادامه میدهد ، تا ناگهان مادر میرسد و سیل اشک و آه!!
جلسه دو ساعت دیگر ادامه پیدا میکند ، از اتاق صدای حق حق مادر و داد و بیدادهای پدر و دعوت به آرامش دایی شنیده میشود...
ساعت 12 نیمه شب را اعلام میکند ، در باز میشود ، دایی مهربان هیجان زده است و دستها را با خوشحالی به هم میمالد ، در چشمهای گریسته اش شادی موج میزند و لبخند تلخی بر کنج لبش نقش بسته است ...عالی است ، خدا را شکر ، ما تصمیم گرفتیم پول را پرداخت کنیم به شرط آنکه تو اظهار ندامت کنی و از فردا صبح پیش من بیایی و کار کنی ، دایی مهربان زبان به پند و اندرز می گشاید ، اما گوش ِ آیدین بدهکار نیست ، احساس میکند که باری سنگین از دوشش برداشته شده ، گناهش را بخشیده اند ، از سرتقصیرش گذاشته اند ، او آزاد است ، آ ز ا دددد!
شادی مانند تند باد سینه اش را پر میکند ، دلش می خواهد نفس بکشد ، تند حرکت کند ، زندگی کند!
به چراغهای خیابان و آسمان گلگون از ستاره ها چشم میدوزد و ناگهان به یاد می آورد که امشب قرار است در خانه یکی از دوستان مراسم دعایی شبانه برگزار شود !! به خود میگوید ، حتما میروم ، اما به یاد می آورد که حتی یک پول سیاه در جیب ندارد!
...
دایی جان ، 10 هزار تومان به من بده !
دایی شگفت زده به او خیره میشود و چند قدم به عقب میرود ..
خواهش میکنم ، فقط 10 تومن! نمیدهی؟! گوش کن ، یا میدهی یا فردا میروم خودم را به دادگاه معرفی میکنم! اجازه نمیدهم زیر بار منت شما بروم!! اصلا فردا یک جعل دیگر میکنم...
دایی مبهوت و وحشت زده چیزهایی زیرلب میگوید! و پول را میدهد ..
آیدین پول را میگیرد و آرامش خود را باز میابد ، احساس میکندکه شادی بار دیگر با فشار به سینه اش وارد میشود- حقوق جوانی- همان حقوقی که دایی جان ِ مهربان در جلسه دم زده بود ، دروجودش بیدار شده بود و زبان به سخن گشوده بود ...
مجلس باده گساری و ضیافتی را که در پیش داشت در نظر مجسم کرد و بالای بطریهای مشروب و دود سیگار و دوستانش ، اندیشه کوچکی به مغزش خطور کرد:
حالا میفهمم که واقعا جنایتکارم ، آری جنایتکار.!
دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۳
یک بار زندگی کردن
به هر قیمتی شده باید یک بار (( زندگی )) درست و حسابی بکنم ،
هیچ میدانید مفهموم(( یک بار زندگی کردن)) چیست؟
از آن زندگی هایی که خاطره اش تا ده سال بعد هم از یاد نمیرود...
یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۳
This homeland was never homeland to Me
حداقل بهتر است خودمان را گول نزنیم....
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش....... باید روان کشید ازاین ورطه رخت خویش
تنها چیزی که تا حدی توجه را جلب میکند فاصله ایست که بین دو طبقه فقیر دارا پیدا شده ، گودالی است عمیق و وحشتناک ، مثلا در بیرون شهر شیراز چند خیابان وسیع و خوبی ایجاد شده که زمینش را آسفالت کرده اند و چراغ برق دارد و دو طرفش مغازه های پاکیزه ای دیده می شود و چند تن پلیس با تفنگهایی شبیه به میترایوز در دست به نگاهبانی مشغولند چنان که گویی منتظر ورد قشون روسند و مقداری اتومبیل های شیک که حامل پنجاه شصت خانواده اشرافی و عیانی است در رفت و آمد است و خلاصه آنکه انسان تصور میکند در محیط نسبتا مرفهی وارد شده است ...
ولی وقتی در کوچه های بی نام و نشان افتادم ، با عوالم دیگری که ابدا بوی رفاه و سیری و آسودگی نمیداد مواجه شدم ، همه زرد، همه علیل ، همه غمزده ، همه مایوس ، همه مظلوم ...آن وقت ملتفت شدم که ....
من پس از این مسافرت اخیرم به ایران معتقد شده ام که دو سه میلیون از این جمعیت مملکت اگر بمیرند( برای خودشان لااقل ؟) بهتر است تا زنده باشند..
در صحرای فیروز آباد دخترکی را دیدم ده دوازده ساله که با پاهای برهنه که کثافات بر آن شکاف انداخته بود ...معلوم شد نه پدر دارد نه مادر ، نه منزل نه کار نه سرپرست ، در میان بیابان ویلان بود و مانند حیوانات زندگی میکرد و همان جا منتظر بود که رهگذری استخوانی پیش او بیندازد! حالا چنین وجودی زنده باشد بهتر است یا مرده؟
سابقا باز ارباب وقتی سوار قاطر سیمین افسار میشد چون منزلش در میان همان محله عموم مردم شهر بود از وسط مردم عبور میکرد و خواهی نخواهی شاهد و ناظر غم و شادی آنها میگردید ،در صورتی که امروز حاکمان اصلا چشمشان ماه به ماه و سال به سال به تودهء همشریهایشان نمی افتد و کم کم کار به جای میرسد که واقعا همه مردم را مثل خودشان سیر و مرفه و آسوده میپندارند ...!
در تهران عمارات خیلی قشنگ با بخاریهای مرکزی و گارژهایی که برای سه چهار اتومبیل جا داشته باشد و گرمخانه و بار شیک و هزار حقه بازی دیگر میسازند و آن وقت در مجالس و محافل و روزنامه ها میگویند که پایتخت ایران اول شهر مشرق زمین است و در عرض این بیست سی سال به قدر دو سه قرن ترقی کرده است..!
برادر جانم اینها همه دروغ است ، اینها همه افتراست ، ایران گداست ، ایران مریض است ،ایران صاحب ندارد ، ایران فهم ندارد ، ایران فهم و شور و اراده ندارد ، ایران شکم گرسنه و چشم حریصی است که چیز دیگری را نمیفهمد و بدون سر سوزنی شک و شبهه با این ترتیب و با این طرز کار این ایران ایـــــــــران خواهد شد .
یعنی باز مردمش فقیر و تهیدست و محروم خواهند ماند و راه چاره هم مسدود است و باید طرز حکومتش را از اساس تغییر داد . حالا اگر کسی مرد این کار است چه بهتر واللا خوب است خودمان رو اقلا گول نزنیم!
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش....... باید روان کشید ازاین ورطه رخت خویش
خلاصه ای از نامه جمال زاده به امیر مهدی بدیع!
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۳
حقوقدان
دختر وزیر دادگستری ....
18 سالگی:
پدرجان در قوانین خود به این خواستگاران بی مصرف دستور بده دست از سر دخترها بردارند! اگر به وجودشان احتیاج پیدا کنیم خودمان خبرشان میکنیم! در ضمن ازدواج مردان کمتر از 25 سال را اکیدا ممنوع کن! این کار موجب میشود تا بهترین دوست پسرهایمان را از دست بدهیم!
20 سالگی:
پدرجان فکر کنم زناشویی مردان کمتراز 30 سال اشکالی نداشته باشد ...به آنها تخفیف بده!
22 سالگی:
اگر وزیر کشور را دیدی به او دستور بده همه مردان مجرد را به جرم تجرد سالی 30 تا 40 هزار جریمه کند!
25 سالگی :
هر چه زودتر قانونی تنظیم کن که به موجب آن کلیه مردهای مجرد مکلف به پرداخت جریمه ای معادل 15000 هزار در سال باشند! تا کی باید دست رو دست گذاشت!
28 سالگی :
پدرجان آخر تو هم شدی حقوقدان! در قوانین تو حتی یک ماده خشک و خالی علیه مردان مجرد بی مصرف وجود ندارد! برای همه مردان محرد حداقل سالی ده هزار فرانک جریمه نقدی تعیین کن! البته به این جریمه باید دو ماه زندان و محرومیت از حقوق اجتماعی و مدنی هم اضافه شود و با این ترتیب به زودی یک دختر ترشیده هم پیدا نخواهد شد!
30 سالگی:
دویست هزار جریمه ، نه سیصد هزار ، نه یک سال حبس و 100 ضربه شلاق...!
35 سالگی: همه این احمقهای مجرد را تسلیم جوخه اعدام کن! ...من ، من حاضرم چشمهای همه مردان مجرد را با ناخنهایم در بیاورم!...نه نه ، حبس ابد در سلولهای انفرادی...شاید...!
40 سالگی:
پدرجان ، عزیزم ...برو پیش وزیر دارائی و از او خواهش کن که به منظور پرداخت جایزه سالانه به مردهای مجردی که بخواهند ازدواج کنند بودجه مخصوص تعیین کند...در ضمن ازدواج مردهای جوان را با دخترهای کمتر از 35 تا 40 ساله را ممنوع اعلام کن...!
با تشکر از عمو چخوف!
چراغ ِ اتاق بيخودي روشن است... سالهاست كه نيستم.
تا کور شود هر آنکه نتوان دید
!Ecce Homo !Ecce Homo
و من کور شدم...
جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۳
باز یکی با بند غم داره خودش رو دار میزنه
دلم می خواد همین جا بشینم
روی یه خرده زمین سرد وخیس
تا تمام دنیایی که خرده خرده
داره روی سرم خرد می شه
یک باره
روی سرم خرد بشه
تا دیگه
نگران خرد شدن خرد خرد دنیا
روی سرم نباشم.
تموم
پی نوشت:
1- ;)
2- نفس کشیدن در هوائی آلوده بسیار مشکل است ، میدانم ، اما خاموشی آئین چراغ نیست و ما هم دلی داریم قدر گنجشک که تنگتان میشود به جان خودمان ...
3- این یارو شوپنهاور میگه: زندگی تركيبی است از تراژدی و كمدی و اغلب بی معني ، امروز بعد از اینکه فهمیدم اون خونه ای که هر روز زنگش رو میزنم و در میرم خالیه این برام ثابت شد!
4- اینا مثلا کامنتام بودااا، تا وقتی تو تو میل باکس من آپ میکنی منم اینجا کامنت میزارم!:(
5- تموم
پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳
میخواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم
شب دراز است ، دوباره به خواب میروم و منتظر میشوم!
اگر نیامد؟!
این قدر هست که خواب خواهم دید....
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۳
یه پرنده اس ، یه پرنده اس که از پرواز خود خسته است…
فقط دلقك ها هستند كه مشكل زندگي و مرگ را ندارند، چون از راه معمول به دنيا نمي آيند و به دور از قانون زندگي اختراع شده اند و هرگز هم نمي ميرند و گرنه بي نمك مي شوند.» (رومن گاري)
چقدر اینو دوس دارم و لبهای کلفت و قرمز صورتکهای دلقکی رو و چه دل نشین ِ این هدایت " ...به آنچه در تاریکی شبها گم شده است ارتباط داشت"...!!
میون آسمون و زمین و هیچ جا بدجور کله پا شدم ، این بار از همه دفعه های قبل به نظرم بدتره ، چون حتی خودمم نمیتونم بفهمم عمقش تا کجاست اممم فقط میدونی ؟! تحملش خیلی سخته ، هر کاری بکنی ، با تمام وجود سعی کنی خودتو از همه چیز محروم کنی ، تا شاید به اون افقی که ترسیم کردی! برسی! همه کار رو داری میکنی ، همه چیزها رو میزاری کنار تا اونجا که میتونی ، ولی ...ولی در یه سیکل معیوب دور بزنی و دور بزنی و بس ! حیف! خیلی حیف!
نمیدونم چرا اینجوری شد ! 10 سال پیش که این موقع هام رو تصور میکردم ،حتی یک بار هم اینقدر حقیر تصورش نکرده بودم ، حتی یک بار! میتونی تصور کنی این من با منش چقدر الان درگیره؟
همه صبح ِ ها رو خسته تر از هر صبح دیگه ای از خواب پا میشم با کلی قول و قرار که انگار همه خواب رو هم تکرار شدن بس که تکرارین ، ولی شب بدون هیچ نتیجه ای سر میزارم رو بالش ، ولی تو اینقدر سرکوفت میزنی که حتی خواب رو هم فراموش میکنم ، درس مثل ِ الان که داره کم کم صبح میشه و نزاشتی بخوابم ، نمیدونم یا تو بیخود به شکمت وعده داده بودی یا من سهل انگاری کردم ، ولی کاش یه کم فقط یکم دل رحم تر از اینی بودی که هستی ، میدونی؟! اون کمیاگره رو دوس داشتم ، حرف دل میزد ، هر کس رو برا کاری ساختن ، این کار همون گمشده اش ِ که دنبالشه ، اگه به ندای قلبش پاسخ بده و برده دنبالش موفق میشه ولی اگه نه....یادته ، اون موقع ها تو هم با من موافق بودی سر اون لج و لج بازیهای ... و همه اون سالها! من واقعا هنوزم میگم استعدادم فقط در اون کاره و بس ، استعداد همون ممارسته ، میدونم ولی ممارست رو فقط میشه در کاری داشت که بهش علاقه داریم ، من برا این کار ساخته نشدم ولی آدمهای کوکی نفهمیدن ، تو میگفتی سگخور اینم دوس داریم ، میریم دنبالش ، ما قویتر از این حرفهایمم ، ولی تو فقط یه روح بودی ، یه روح کوکی ، به من چه که تو اینقدر به خیال خامت قویی ! من کم آوردم ، نه کم نیاوردم، ولی گفتم که ممارست حس میخاد ، ولی خوب حس تنها چیزی که تو نداری ، برا همینم هست که نمیفهمی! تو نشستی اون بالا دستور میدی ، لنگش کن ها؟! هیچی دیگه نمیفهمی ، میدونی! دلم برات میسوزه ، اگه آزادت کنم بری چون دیگه کسی نیست که بهش سرکوفت بزنی میشی از این روح های خبیث! و میری سراغ این و اون! ولی من هیچ میشم ، میرم جایی که نه خنده هست ، نه گریه ، نه عروسی هست نه عزا ، نه تو هستی نه من ، آره میرم به بهشت ...
حتی تصورش هم شهوت انگیزه ، آره روزی ، که دیگه غصه ای این رو نداشته باشم که دارم دور خودم دور میزنم ، به این که بازده کاری ندارم ، به اینکه چقدر آرزوهام کوچیک شده آنقدر کوچیک که حتی خیلیهاشون رو گم کردم ، آره یه روز میرم بالاخره بهشت!
میدونی؟! اونجا اگه یادت افتادم ، فقط میرم میشینم یه گوشه و برات اشک میرزیم ، آره گریه و افسوس همیشه هست، میگیری که چی میگم؟!
آخه لعنتی ، کلی بات خاطره دارم ، 22 ساله داریم با هم گپ میزنیم ، د ِ بی انصاف این رسمش نیست ...
چند شب پیشا یادته؟! یه ریز گیر داده بودی و میگفتی تو یه خوکِ بی مصرفی! خودمم خندم گرفت بعد اون همه فحشی که بهت دادم ، دوست ندارم ولی فقط تو رو دارم، میشه خوک ِ عاشق پیشه دیگه!یا اون قبلیش که با خودم در مورد تو خلوت کرده بودم!
هی ببین ، بلاگها رو هم دیگه دوس ندارم ، اصلا!
هر سگ دویی زدم تا این به قول اون یارو بی هویت رو هم مثل قبلی دوس داشته باشم نشد ، میدونی؟! هیچی اونجا نمیشه ، اون موقع ها اگه صبح از خواب پا میشدم شوق این بود که برم کامنتاش رو چک کنم و نیشم باز شه ، حداقل بین اون همه چند نفری بود که بگیره...! الان بهنود نوشته بود سه سالگی بلاگستان ، یادته ؟! داره 2 سال میشه ، نمیدونم داشتم چی سرچ میکردم که سر از بلاگ ِ دختر کله شق در آوردم ، برام جالب بود ، یه روز نوشت که هر روز به روز میشد از زندگی شخصی ، بلاگ ثمر هم خیلی قشنگ بود، بعد چند شب براش کامنت گذاشتم و بهم میل زد که بیا بلاگ بزن! ....ولی بلاگش رو که سر این مزخرفاتی که هر کی بیاد تو این سگدونی گرفتارش میشه بست و گلایه ها هیچ وقت قبلیه نشد ، اصلا دیگه نخوندمش هیچ وقت ، مانا همه هیچ وقت استون هد نشد دیگه ، چند شب پیشا بهم گفت چون اونجا حس داشت و راس میگفت ، نمیدونم حمید راس میگه یا نه که تو هم بکش از این جا بیرون ، اینجا محیطش آدم رو پریود ِ روحی میکنه! ولی من دوس دارم ، سرگرم کننده اس ، بعضی موقع ها که توش با تو حرف میزنم حال میده درس مثه اون موقع که چیزهای دیگه میگم تو رو فراموش کنم!
ولی حیف ! فک کنم بلاگ منم مثه ثمر و مانا دیگه هیچ وقت بلاگ قبلی نشه که دوسش داشتم ، هنوزم دوک از همه اینا دلنشینتر مینویسه و هیچ جا آشپزخونه آنیما نمیشه ، چقدر حیف شد دولتش سر آمد ، کلی سر اون قراره دوست داشتن قراردادی کیف کردم ، چقدرم دلم برات زی زی و هی با تو ام لعنتیش تنگ شده ، معرکه بود ، دیرو پریروزا بعد چند ماه یادش افتادم ، هست ولی خیلی کم ، همه رو خوندم ولی دیگه هیچی از اون ماهیگیره و قلابش ننوشته بود ، همیشه بهش میگفتم هیچی نفهمیدم ولی خیلی قشنگ بود مثل ِاون یارو که میره از این نقاشیا نیگا میکنه به نقاشه میگه این 8 تا رو فهمیدم ولی اون دو تا رو نه! میشه اونا رو توضیح بدی! نقاشه بهش میگه مردیکه من خودم هیچ کدومو نفهمیدم تو چطوری اون 8 تا رو فهمیدی!
آره یادشون به خیر ، چه صیقلی میزدن به این روح ِ خسته ما ، شایدم به قول ساغر دیگه اصلا حال نمیده نمیدونم، فقط حالم از لینک خودم بهم خورده بس این ور اون ور تو کامنت دونیا دیدمش ، دیگه فقط باسه چیزهایی که خوشم بیاد کامنت میزارم ، آره اینجوری بهتره!
حالم از تو هم بهم میخوره بس که بات حرف زدم ، برو گمشو دیگه ...:(
یه مرداب ِ یه مرداب ِ یه مرداب ِ
یه مرداب ِ ، یه مردابه تو تن از فراموشی چراغی که میره رو به خاموشی نگردد شعله ور
بیهود میکوشی…
شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳
Kick The Bucket
متوجه شده بود بی آنکه خود متوجه شود آن نوشته های تسکین دهنده ! به چس ناله های یک ابله مایوس تبدیل شده!
در شبهای زمستان وقتی روی آتش بال مرغ را برای مزه کباب میکرد ، دلش برای گرمای غیرقابل نفود میان کتابها و نور ملایم و تاریک روشن کتابفروشی و قدم زدنهای متوالی در بعد از ظهرهای پائیزی تنگ میشد ، درست همان گونه که دلش برای خنده های هیستری و سکوت ممتد بعد از آن تنگ میشد...
احساس دلتنگی میکرد ، از این دو دلتنگی که گویی دو آینه در مقابل هم بودند ، ناراحت و آشفته بود ، احساس لطیف مجازی بودن را از یاد برد و بالاخره به همه پیشنهاد کرد که دنیای مجازی را ترک کنند و تمام چیزهایی را که درباره دنیا و روح زنده به آنها یاد داده بود را فراموش کنند و فقط وفقط هرجا که هستند به او بخندند و به یاد داشته باشند که گذشته دروغ است و خاطره را رجعتی نیست و هر بهاری که سپری میشود دیگربرنمیگردد و حتی سخترین و مجنون ترین دوستیها هم سست پایه اند....
پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۳
خوک ِ عاشق پیشه
چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۳
I Was Born to Love you
دوستش داری؟
نمیدونم ....وقتی باهاش حرف میزنم ، احساس میکنم هنوز!
فک میکنی بتونی عاشقش بشی؟!
نه ، من به عشق اعتقاد ندارم ، فقط وقتی باهاش حرف میزنم دیگه به مرگ فکر نمیکنم...
تو از مرگ میترسی؟
نمیدونم ، شاید از مرگ نه ...از حس مرگ..
اون چی ؟ عاشقته؟!
نمیدونم ، نه من میدونم نه خودش ، شاید اونم....میفهمی که ....
آره ، میفهمم!
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۳
Give someone a buzz
الو...
سلامممم
به ، سلامممم!
..چی شده ، چرا حرف نمیزنی؟!
-هیچی حرفهام تموم شد!
تموم شد؟! خب چرا زنگ زدی؟!
هیچی ، یهو دلم گرفت ، کاش اینجا بودی...
که چی کار کنیم؟!
مهم نیست ، دلم میخاست پیشم بودی....
می خوای الان بیام؟
تا بیایی حسم دیگه تموم شده!!!
دلم میخاست بگویم ...، نمیگویم ، فقط میگویم مراقب خودت باش!
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳
NecK and NecK
.اما آنزمان كه ديگر از به هم رسيدن نوميد شدند
از هم دور شدند و امتدادشان در گذشته به هم رسيد!...