تنهایی پرهیاهو
فقط خورشید حق دارد لکه داشته باشد...
کتاب با این جمله از گوته شروع میشه و بعد این جملات به کرات درش تکرار میشه :
" سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله روی هم میکوبم " و" آسمان بهکلی از عاطفه بیبهره است..."
داستان از زبان اول شخص روایت میشه ، کسی که بخاطر اینکه بتونه به کتابهای زیاد ( و ممنوع) دسترسی داشته باشه شغل پرس و بسته بندی کتابهایی رو که باید معدوم بشن رو انتخاب کرده و قبل از اینکه کتابها رو پرس کنه اونها رو میخونه و بعضی ها رو به خونه میبره ...
خیلی جاها از زبان کتابها و شخصیتها حرف میزنه و جایی خودش میگه که : " آموزش من چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتاب هایم ناشی شده"
اما چیزی که من رو مجذوب کرد ، هانتایی بود که خودش رو در همه چیز مقصر میدونست :
چون که من در هر موردی ، برای هر جه در هر کجا اتفاق می افتد ، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه ها می خوانم ، شخص خودم را گنهکار می دانم و حس میکنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است. ...از او خواستم که مرا ببخشد ، نمیدانستم که به خاطر چه گناهی باید مرا می بخشید ، ولی سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود ، من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم ، به خاطر طبیعت گریز ناپذیرم ، تقاضای بخشش میکردم.
فی الواقع این چند سطری که در بالا خوندید دقیقا حس من بوده در چندین و چند روز گذشته ، یه حس ندامت لعنتی که نمیدونم چرا و به چه دلیل مثه خوره افتاده بود به جونم ، امروز با خوندن این کتاب انگار یهو آزاد شدم ( بازم چراش رو نمیدونم ) ...اممم حداقلش اینکه تو این دنیا هانتایی هم بوده که حس میکرده همه چیز تقصیر اونه!
اینم یه بخش از کتاب :
به اولین تقاطع که رسیدیم گفتم : ( خب خداحافظ ، من دیگر باید بروم) و دخترک گفت که راه اوهم از همان طرف است .باز آمدیم و آمدیم و در آخر خیابان دست به سوی او پیش بردم و گفتم : خب دیگر من باید بروم خانه ، ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است تا اینکه رسیدیم به خیابان هراز وی یه چنوستی و من گفتم که دیگر به خانه رسیده ام و باید خداحافظی کنم و موقعی که زیر نور چراغ گازی جلو خانه ام ایستادم گفتم : خداحافظ ، من اینجا زندگی میکنم ، و دختر گفت که او هم اینجا زندگی میکند و من با کلیددر را باز کردم و رو به سوی او برگرداندم و گفتم خب خداحافظ اتاق من اینجاست و او گفت که اتاق او هم همانجاست و آمد تو در بسترم با من شریک شد و صبح که در رختخوابی که از تن او هنوز گرم بود بیدارشدم او رفته بود...
اسمش ...
پ ن : کتاب یک چیز جدید دارد ، نمیدانم چه چیز ، شاید بشود گفت یکجور توهم جدید ، توهمی که هیچ جوری مثل بقیه نیست ، نه مثل مارکز ، نه یوسا ، نه بورخس و نه و نه و نه ...!
خلاصه شدیدا توصیه میشود ، نشرکتاب روشن ، 1500 تومان ، نمایشگاه رفتید یادتان نرود!
انسان های تنها
انسانی ، بسیار انسانی / نیچه.
شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵
My Peresident
روزگاری خواهد ریسد که بچه ها سرکلاس تاریخ خواهند خواند:
احمدی نژاد قولنجی جهانی در عضلات سرنوشت بود!
جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵
دانم سر ارد غصه را رنگین برآرد قصه را / این آه خون افشان که من هر صبح وشامی میزنم
نشسته ام و فکر میکنم به این که اوج بدبختی ما تا بکجاست که از خبر اجازه ذات اقدس همایونی پدر وطن پرستان ، افلاطون زمان برای ورد زنان به ورزشگاه ها عده ای اینقدر خوشحال می شوند...
همه اینها به کنار ، همیشه فکر می کرده ام که یک استادیوم صد هزار نفری باید جای خیلی خیلی جالبی باشد چون هیچ جای دیگر نمی شود این همه کسخل را یکجا گیر آورد!
و اما من ...
غمگینم این روزها ...
نه از آن غمگینهاا ها نه !
خیلی خیلی
غ م گ ی ن...
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵
نمیه حقیقت
دنیا پر از آدمهای احمقه و من مثل یک سگ مطمئنم که یکی از اونا نیستم
سهشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵
زمان لرزه
بهتر است خاطرنشان کنم که ونسان ونگوگ یک نقاش هلندی بود که در جنوب فرانسه نقاشی میکشید. امروزه نقاشی های او جزوبا ارزش ترین گنجینه های جهان به حساب می آیند اما او در دوران حیاتش فقط توانست دو تای آنها را بفروشد. تراوات گفت :" این نامگذاری فقط به این خاطر نیست که او هم مثل من به سرو وضعش نمی رسید و زنان از او خوششان نمی آمد، البته این دلیل هم جزو دلایل اصلی من برای این کار است "
او ادامه داد: مهمترین نکته در مورد من و ونگوگ این است که او نقاشی هایی میکشید که از نظر دیگران به کفر ابلیس هم نمی ارزید در حالی که خودش از اهمیت آنها شگفت زده می شد و من هم داستانهایی می نویسم که از نظر دیگران ارزشی ندارند ولی خودم را شگفت زده میکند!
ونه گات.
Blogrolling
ماجرا خيلي ساده است
گير كرده ام بين آدمهايي كه قبلترها خيلي دوست داشتني بودند و حالا با تمام وجود سعي ميكنند كه ديگر دوست داشتني نباشند..
بايد كاري كرد...
دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵
حرفهای یک الکلی
من یک الکی نیستم.
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
اشتباه در محاسبه های جامعه
انسانی بسیار انسانی / نیچه.
پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵
همه گرفتارند
دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵
مسیحیت در مقام دوره ی باستان
آیا باید باور داشت که کسی به این مسائل هنوز ایمان دارد؟
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵
از پی نان
آن بالا هروقت که فرصتی بیابی! او آنچه در این فاصله است محو میگردد:
همه آنچه هدف زندگی پیشینت بود ، معاشرت دوستان ، گفت و گوها ، تاثر کتاب ، تجمل زندگی ، و هوش و تو میدانی که این همه هست ، شاید هم دوست بداری ، ولی به چیز دیگری مشغولی ، باید جلوی روی خود را نگاه کنی ، مواظب باش که تنه نخوری ، تند بروی ، همه این مردم چه میدوند!
از بالا جز رفتار سست رود نمیدیدی ، به نظر آرام می نماید و شدت جریان درک نمیشود ، اما از پایین و وقتی خودت هم وارد میشوی...
دوندگی ، دوندگی ، دوندگی....
جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵
تنها پرسش اساسي
باید هنگام ازدواج این پرسش را از خود کرد :
آیا واقعا باور داری که می توانی تا پیری با این زن سخن بگویی؟
پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵
بجز سه انگشت سكوت كسي نميزند به در
ديگر نميشود آدم سالهاي پيش ماند . يكي دارد زور مي زند كه وارد اتاق من بشود و به من بگويد ، نكن ، نبين ، نگاه مكن ، دنيا را به نگاه من ببين ، با دنيا دشمن باش. فقط به من نگاه كن ، دنيا بد است و پر از پليدي است ، اما تو داري ميبيني ،ادم ديگري هستي و او نمي داند و هنوز برايت موعظه ميكند ، هنوز برايت بايد و نبايد ميكند ، هنوز داد ميزند و تو در گوشه ء مونيتورت ميبيني كه دنيا دارد ميگذرد به شتاب و كسي نميتواند تو را نگاه دارد ، متوقف كند..
در اين دنيا ديگر محرمانه اي نمانده ، محرم و نامحرمي نماند ، بجز عقلي نامحرم كه نمي خواهد قبول كند.
كامنت گير وبلاگم فيلتر شده! هه هه چه خبر مسرت برانگيزي..:(
سعي ميكنم به صورت ميني ژوپ توضيح بدهم ،يعني آنقدر بلند باشد كه مطلب را بپوشاند و آنقدر كوتاه كه موضوع رو جالب كند!
چند وقت پيشي دوستي مطلع خبرم كرد كه پرشين بلاگ مدتهاست بطورمحرمانه تمامي اطلاعات را در ديتا بيسي آينه براي هميشه ذخيره ميكند ، به زبان ساده يعني هر اطلاعاتي كه وارد پرشين ميشود ( شامل پستها و كامنت ها) ذخيره ميگردد بطوري كه حتي اگر كامنت يا پستي را پاك كنيد باز هم نسخه اي در ديتابيس پرشين بلاگ باقي خواهد ماند!
همان موقع وبلاگ قبلي كله كشك را كه مدتها بود حذف شده بود بازيابي كردم كه شد البته!
البته يكي دو سال پيش مدير پرشين بلاگ در مصاحبه با هفت سنگ ( اگراشتباه نكنم) در پيچش مصاحبه غفلتا اذعان كرده بود كه تمامي ip ها توسط پرشين بلاگ ذخيره ميشود، البته بلافاصله اضافه كرده بود كه اين اطلاعات محرمانه خواهد بود و به هيچ وجه در اختيار كس ديگري قرار نخواهد گرفت!!
خبري كه بعدها مديران پرشين بلاگ در برابر آن به سكوت گذشتند و البته هيچ وقت تكذيب نشد.
قابل توجه است كه هرگونه نگهداري و جمع آوري اطلاعات بدون اطلاع افراد برخلاف قوانين حريم خصوصي است ، به عنوان مثال شما اگر از سرويس جستجوي گوگول يا گوگول دسكتاپ استفاده كنيد صفحه اي در برابر شما باز ميشود كه به شما اطلاع ميدهد تمام جستجوها و گشت گذار شما در اينترنت ذخيره خواهد شد آيا مايل به اين كار هستيد؟ كه شما ميتوانيد با مخالفت كردن بصورت محرمانه به گشت و گذار خود ادامه دهيد ، در صورتي كه پرشين بلاگ بطور محرمانه اين كار را انجام مي دهد كه هيچ ، نوشته هايي كه از وبلاگ خود پاك ميكنيد را هم نگهداري ميكند!
لپ مطلب اين كه فيلتر كردن سرويس هاي كامنت گذاري ، بلاگ رولينگ و غيره و در كنارش توسعه دادن سرويس دهنده هاي جمع آوري آراء و عقايد سربازان گمنام امام زمان فقط و فقط براي روند تسريع جمع آوري اطلاعات و است و بس!
اما يك نكته ء جالب كه چند وقت پيش اعلام شد نرم افزار فيلترينگ ايراني است كه توسط شركتي كه آنتي ويروس ايمن را عرضه ميكند ( اگر اشتباه نكنم ، منبع راپيدا نكردم) همراه با يك ديتا بيس جامع در حال تهيه است تا جايگزين نرم افزار webwasher فعلي گردد ، اكثرقريب به اتفاق نرم افزارهاي فيلترينگ امريكايي است كه به علت تحريم ايران دسترسي به آنها ندارد و مشكل نرم افزارهاي خارجي ديتا بيس آنهاست كه بايد سالانه قراردادش تمديد شود ، كه يك بار به علت تمديد نكردن شركت قبلي تمامي سايتهاي فيلتر شده دوباره توسط webwasher فيلتر شدند و با توجه با تحت فشار قرار گرفتن اين شركت اين كار در حال انجام است ، شركت مخابرت چند ماه پيش اعلام كرد با تمام شدن كار اين ديتا بيس و تمام شدن طرح اينترنت داخلي ديگر هيچ كس موفق به عبور از فيلتر نخواهد شد ، الله اعلم!
با این دو سه نادان که چنین میدانند / از جهل که دانای جهان ایشانند
خر باش! که این جماعت از فرط خری/ هرکونه خر است ، کافرش می دانند
پ ن : صبح در تاكسي راننده ميگفت اتمي را هم ساختيم ديگر امريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند ، در دانشگاه هم پارچه اي زده اند به اين مضمون: خواهرم ، حجاب تو نجابت ماست ، ما را وسوسه نكن!
معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي / تا برم گوهر خود را به خريدار دگر
پ ن 2 : انساني ، تماما انساني نيچه تمام نميشود ، با تمام وجود متنفر شده ايم از اين كتاب سردرگم ، امروز خوانديم:
هرگاه پيوسته در بين انسانهايي شايسته به سربريم، تكبر را از ياد مي بريم، اما تنهايي به تكبر بال و پر ميدهد ، جوانان متكبر هستند زيرا تنها با افرادي مشابه معاشرت ميكنند كه هيچ نيستند اما خيلي دوست دارند با اهميت باشند.
تا يادمان نرفته تولدمان هم مبارك ، بزرگتر شده ايم و بار سنگين گناهان و فرصتهاي به هدر داده هر روز پيش از پيش بر دوشمان سنگيني ميكند..
پ ن به خودمان :
سبك خرامتر از باد در چمن بگذر/ به پاي گل منشين آنقدر كه خار شوي.
سهشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
اندر انديشه آباد شدن اين زمان سوی خرابم گذرست
روزنامه ها و فقط در مورد اروپا مينويسن و تظاهرات پاريس ، بي بي سي هم هي ايران رو نشون ميده ، بهترين كار اينه كه اروپاييها بلندشن بيان اينجا ، ما هم پاشيم بريم اونجا اونوقت هر كي ميدونه تو كشورش چي ميگذره!
البته البته ، زندگي خيلي وقت بود كه ديگر منطقي نبود ، پس ديگر هيچ چيزي عجيب نيست!
در ضمن لازم به ذكر است كه : به قول بعضی از برادران همسايه ما تسلیم زور نمی شویم، بشرط اینکه خیلی پرزور نباشد
از صلح، اثر نيست، بجز جنگ دگر نيست
پوووف البته كه اين قبيل چيزي جات برايش ديگر مهم نبود ، وقتی که کاری بود ، نه خوشحال می شد و نه دلگیر ، تفاوتی نمی کرد ، مي توانست تمام بعد از ظهر را با چشم باز دراز بكشد و به سقف زل بزند ، فكرش به جايي نميرفت ، خطوط ديگر مبدل به نقش و نگارهاي خيال انگيز نميشد ، خودش بود ، دراز كشيده در اتاق خودش ، آنچه در گذر بود زمان بود كه در گذرش او را نيز با خود ميبرد
مرد وارد خانه شد تا یک صندلی پیدا کند. همه جا مخروبه بود و بوته هایی با گل های صورتی کوچک از لابه لای آجرهای کف اتاق زده بود بیرون .صندلی را موریانه خورده بود ، ساعت دیواری مدت طولانی بود از کار افتاده بود ، همه جا را گرد و خاکی ناپیدا در برگرفته بود که با هر نفس احساس میشد، با صدای بسیار بلند گفت:
به خاطر تو راه افتادم و اومده ام.
چهره اش تغییری نکرد اما نامحسوس سری تکان داد.
مرد از زندگی خودش گفت ، از انزوای خانه ، و گفت : این زندگی نیست.
زن گفت: بگو هیچ وقت نبود
مرد گفت : شاید حق با تو باشد.
زن گفت: اگر میدانستی چقدر ازت متنفرم در نمی امدی این حرفها رو برا من تعریف کنی
مرد گفت: همیشه خیال میکردم من هم ازت متنفرم اما الان خیلی مطمئن نیستم.
سپس در ِ دلش را گشود تا در روز روشن محتویاتش را ببیند ، برایش تعریف کرد که چگونه پدرش به بهانه خیار شور تعارفی و ماهی ساردین او را پیشش میفرستاده ، چگونه تصمیم گرفته اند چنانچه ببینند ساده لوح و هالوست دار و ندارش را بچاپند و چگونه ترفند بی رحمانه و قاطع کوس رسوایی او را در هر جا بکوبند و او را برای همه عمر در دام گرفتار کنندو تنها چیزی که میبایست به خاطرش سپاسگذار باشی این بود که حاضر نشدم توی سوپت تعفین افیون بریزم ...
گفت: من طناب دار رو به گردن خودم انداختم ، پشیمون هم نیستم برای من قابل تحمل نبود که ، بعد از اون اتفاقها ، تو رو که اون همه بدبختی برام درس کردی دوس داشته باشم.
....
حالا میبینم که چیزی وجود نداره که بخاطرش از تو تشکر کنم .
با احساس کینه مشترک کنار هم روی تخت دراز کشیدند و در آن حال دنیا کم کم ساکت شد تا این که تنها صدایی که به گوش میرسید خِش خِش جویدن موریانه ها در سقف قاب دار بود گفت: تو کتاب مکاشفه انجیل روزی پیش بینی شده که هیچ وقت طلوع نمیکنه ، به خواست خدا امروز اون روزه.
مرد بی انکه عجله ای در کار باشد، از جا بلند شد و بی آنکه خداحافظی کند یا چراغی چیزی بردارد از راهی که آمده بود برگشت.
دو تابستان بعد در جاده ای که به هیچ جا منتهی نمیشد ، آنچه از ايران به جا مانده بود اسکلتی بود که لاشخورها بر جا گذاشته بودند.
مرگ موقت
به نيت پدر بدمستي بلاگستان :
مستی سه مرحله داره :
مرحله ی اول مرحله ی بیداری ذهنه! زبون سرخ به کار می ندازه و به قول سقراط دواخوری به یه محفل روشنفکری بدل میکنه!
مرحله دوم شکستن سدهای درونی آدمه! آدم با رها شدن از فکر و خیال به مرز فراموشی نزدیک میشه!
مرحله ی سوم رسیدن به سرزمین فراموشیه ، فرو رفتن اسرار امیزی به درون! یه استراحت مطلق!
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگي مــــــــــــــــــــــــوقــــــــــــــــــت
دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵
سزاوار مجازاتي كه هرگز مجازات نميشود
چون با جنايتكاران رفتاري رذيلانه داريم خود نيز جنايتكار هستيم
یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵
زنده بودن يعني يك ظرف پراز كثافت
Marriage
قول میدهم شوهر خوبی باشم!
قول...
ولی برای من زنی پیدا کنید که مانند ماه هر روز در آسمانم ندرخشد.
جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵
رفيق خوش به حالت مرگ را زندگي كردي
تنها مرگ است كه دروغ نمي گويد!
حضور مرگ همه ي موهومات را نيست و نابود ميكند. ما بچه ي مرگ هستيم و مرگ است كه ما را از فريب هاي زندگي نجات مي دهد، و در ته زندگي، اوست كه ما را صدا مي زند و به سوي خودش مي خواند. در سن هايي كه ما هنوز زبان مردم را نمي فهميم ، اگر گاهي در ميان بازي مكث ميكنيم ، براي اين است كه صداي مرگ را بشنويم... و در تمام مدت زندگي ، مرگ است كه به ما اشاره ميكند. آيا براي هر كسي اتفاق نيفتاده كه ناگهان و بدون دليل به فكر فرو برود و به قدري در فكر غوطه ور بشود كه از زمان و مكان خودش بي خبربشود و نداند كه فكر چه چيز را ميكند؟ آن وقت ، بعد بايد كوشش بكند براي اين كه به وضعيت و دنياي ظاهري خودش دوباره آگاه و آشنا بشود ، اين صداي مـــــــــرگ است.
...
زندگي با خونسردي و بي اعتنايي ، صورتك هر كسي را به خودش ظاهر مي سازد ، گويا هر كي چندين صورتك با خودش دارد ، بعضي ها فقط يكي از اين صورتك ها را دايما استعمال ميكنند كه طبيعتا چرك ميشود و چين و چروك مي خورد. اين دسته ، صرفه جو هستند ، دسته ي ديگر ، صورتك هاي خودشان را براي زاد و رود خودشان نگه مي دارند و بعضي ديگر، پيوسته صورت شان را تغيير مي دهند ولي همين كه پا به سن گذاشتند ، مي فهمند كه اين آخرين صورتك آن ها بوده و به زودي مستعمل و خراب مي شود ، آن وقت صورتك حقيقي آن ها از پشت صورتك آخري بيرون مي آيد...
يك سال ديگر گذشت رفيق ، چه خوب كه تو نيك ميداني چه بر من ميگذرد، همان خفقان قلب ، همان سقفي كه روي سرم سنگيني ميكند و ديوارهايي كه بي اندازه ضخيم شده و سينه اي كه مي خواهد بتركد...
نمي دانم
نمي دانم
ن م ي د ان م
شايد از همان وقفه هاي مرگ است ، شايد هم نه صورتك ِ شاد و خندانم زيادي مستعمل شده و مي خواهد جايش را با صورتك عبوسي كه در دلم خانه كرده عوض كند ...
هر چه باشد مهم نيست
فقط روزهايي است كه نميتوانم ديگر بخندم
حتي ديگر نمي توانم اشك بريزم
گفتمت كه نمي دانم
دردم
دردم همان درد عميقي است كه ميداني ، همان كه پشت چشمم گير كرده...
پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵
لیدی اِل
آنها به مسایل گوناگون با اشتیاق هنرمندانه نسبت به کمال طلبی نزدیک می شوند.
آنها مثل نقاشی که جلو پرده اش مینشیند و حیران می شود که چطورشاهکارش را بیافریند جلو انسانیت می نشینند.
سعی میکنند به جای نوشتن یک غزل عاشقانه جامعه ء کاملی بسازند .البته این قبیل افکار همیشه فاجعه بار است ، گرچه باعث نمیشود که عاشق بدی باشند.
چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵
در اين دينا فقط يك دنيا وجود دارد ، آنهم دنيايي ثروتمندان است ، و كنار آن يا پشت سرش ساختمانهايبي قواره ء پس مانده هاي دنياييشان...
سهشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵
پشت ديوارهاي بلند
اول اينكه سالهاست براي من اين جناب دكتر يزدي جاي سوال دارد! هر دوره با كراوات قرمزش كانديداي رياست جمهوري ميشود ، هر اظهار نظرتندي كه دلش ميخواهد ميكند ولي تنها كسي است ( فكر ميكنم البته ) هيچ وقت گرفتار زندان نشده ، اممم نميدانم چطور بگويم اما براي مني كه هميشه نوشته ها و حرفهايش را دنبال كرده ام نميدانم به چه دليل هميشه اين حس بوده كه مهره اي است خارجي!
اما در قسمتي از اين كتاب آذر براي كمك به جانب برادر اين جناب افخم اسمعيل يزدي كه دوست قديمي شجاع شيخ الاسلام زاده بوده به درب منزلش ميرود :
گفت : حالا سرشام هستيم ، فردا مراجعت بكنيد!
از خونسردي او ماتم برد.
فردا؟ شجاع ممكن است تا فردا زنده نباشد. قرار است امشب او را اعدام بكنند!
صدايم به گريه شكست. يزدي با همان لحن به ظاهر بي تفاوت جواب داد:
" از دست من كاري ساخته نيست ،خدا كمكتان بكند"
پوووف اين " خدا كمكت بكند" چيزي است مشترك بين تمام مذهبيها ، جمله اي كه فقط ازدهان اين سودجويان ميشود شنيد ، چيزي كه چندين بار خود از دهانشان شنيده ام و حالم را بهم ميزند..
- حالا در خانه ء سابق ما چه ميگذشت؟ تا عمر داشتم ، فراموش نميكردم كه چگونه مرا مثل يك تكه آشغال از خانه ءخودم بيرون انداختند..!
اما نكته ديگر در باب نراقي :
راستش هيچ وقت نفهميده ام كه از نراقي خوشم مي آيد يا نه ، يك بار از پيرمردي درد سياست كشيده پرسيدم نظرش در باب نراقي چيست ، پوزخندي زد و گفت نراقي كه آدم نيست و ديگر هيچ نگفت..
اما آذر در باب نراقي مينويسد :
بنده نراقي هستم و به عنوان تنها حقوقدان در محاكمه ء شوهرتان شركت داشتم ، اول بگوييد كه از حكم ما راضي هستيد؟ باور كنيد شوهرتان با مرگ يك قدم فاصله بيشتر نداشت . فقط چون اولاد پيغمبر بود ، جد بزرگوارش نجاتش داد!
گفتم : آيا انتظار داريد كه من از حبس ابد شوهرم خرسند باشم؟
....
ديدم كه ادامه ء بحث با اين مرد خود پسند سودي ندارد. اين بود كه سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم . دوباره شروع كرد:
من از پرونده خود شما هم خبر دارم!
من كاره اي نبودم كه پرونده اي داشته باشم يك معلم ساده بودم ...
نراقي تبسم شيطنت باري كرد و زهرش را ريخت:
اين طور نيست! شما چند بار با هويدا به طور خصوصي در آپارتمانش ملاقات كرده ايد!
از وقاحت آن مرد سرخ شدم . دلم ميخاست به صورت آدمي كه جلوي پسرجوان من چنان تهمت دروغ و ننگيني به من مي زد ، تف بيندازم. اما ما در وضعي نبوديم كه بتوانيم با يكي از اعضاء دادگاه انقلاب در بيفتيم .
...
نراقي فهميد كه خيلي تند رفته است و به قصد استمالت گفت :
لازم نيست كه از خودتان دفاع بكنيد. هويدا آدم منحرفي بود و با زن جماعت ميانه نداشت!
گمان نمي كنم از هيچ كس به قدر نراقي در آن لحظه نفرت داشتم.هواي اتاق به سبب حضور آن مرد براي تنفس مسموم بود و داشتم خفه ميشدم . به بابك اشاره كردم كه برويم . نراقي با دست اشاره كرد كه بمانيم ، بعد با صداي رسمي گفت :
خانوم ، پس از مصادره ء اموالتان دادگاه يك مستمري جزئي تعيين كرده كه اول هر ...
منتظر نماندم كه حرفش را تمام كند
مرحمت شما زياد ! ما به مستمري تان احتياج نداريم!
چشمهايش گرد شد و نگاهي به نوچه هايش كرد و بعد به طرف من برگشت ، آيا ثروت نهاني داريد كه ما از آن بي خبريم؟
تبسم پيروزمندانه اي روي لبانم نشست .
بله ، ثروت ما شرف و سواد ماست ، آن ها را نمي توانيد مصادره بكنيد...
دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵
هيچ كس براي هيچ كس كافي نيست
هيچ كس نميتواند همه چيز را بدهد
هيچ كس براي هيچ كس كافي نيست
هيچ كس خدا نيست
وفاداري به يك نفر چه جسمن چه روحن احمقانه ترين كار ممكن است كه همه سعي ميكنند در نهايت بلاهت به آن دست بزنند!