1385
زندگی سخت است و هر چه جلوتر بروی سخت تر هم میشود گریزی هم نیست ، میدانی که غرق خواهی شد اما توان غرق نشدن را نداری
قایق کوچک ، مست از خوردن این همه آب ، تلوتلو خوران بیش از پیش به آغوش دریا پناه برد...
زندگی که به ذات خود سخت است اما سخترین قسمتش همین است که بنشینی و به خودت حساب پس بدهی که مثلا فلان مدت مشخص را چه غلطی کرده ای ، می دانی خیلی چیز ها هست که حتی جراتش را نداری برای خودت بازگو کنی ، شما را نمی دانم ولی این قبیل مواقع من دقیقا حس گوساله ای را دارم که ناگهان هوش پیدا کرده و فهمیده که مادرش گاو است و دچار دپرشن شدید شده!
وقتی به روزهایی که رفته اند فکر میکنم احساس میکنم به یک علامت سوال بزرگ تبدیل شده ام ، بعد سوالهای همیشگی می آیند سراغم :
با خیالی بیهوده در توهمی احمقانه زندگی نکرده ام؟
انتظار نکشیده ام تا فقط شاهد بسته شدن در به روی خودم باشم؟
سال جدید تغییر بکنم، تغییر میکنم؟
اصلا چیزی هست که من در موردش بتوانم انتخاب کنم ، بتوانم تصمیم به تغییر دادنش بگیرم؟
چیزی هست که بتواند تغییر کند؟
.... اتفاق افتادن چیزی که هیچ وقت اتفاق نمی افتد؟!
این سوالهای بی جواب سخت مرا می برد به حال و هوای داستان ویکفیلدِ ، ناتانیل هاثورن ، داستان مردی که به بهانه ء سفر از خانه بیرون می زند تا چند هفته ای در خیابانی بالاتر از خانه اش زندگی کند و ببیند عکس العمل زن و آشنایان چیست در نبودش و این رفتن 20 سال به طول می انجامد ، تمام این مدت می خواهد برگردد به سر کار و زندگی اش ، فردا ، فردا و فردا و بیست سالی که طول می کشد....
من هم دقیقا همین احساس را دارم ، این احساس که 24 سال است که زندگی نکرده ام و تنها خواب زندگی را دیده ام و هنوز هم نمی دانم کی بیدار خواهم شد و چه وقت زندگی ام شروع خواهد شد!
اما در باب این دنیایی مجازی در سالی که گذشت
اول اینکه امسال سالی بود که بعد از چند سال یاد گرفتم که خیلی کمتر وبلاگ بخوانم و در کنارش وبلاگهای پرمحتواتر و بهتری را بخوانم ..
از یک طرف هم فکر میکنم امسال واقعا سال بادکست بود به تمام معنا ، رادیو کالج پارک را هر چند که از سال قبل گوش میکردم اما خوب امسال با عادت کردن به بهتر گوش دادن برگشتم و برنامه هایی را هم که از دست داده بودم گوش دادم و چقدر ممنونم از دانشجویان داشنگاه مریلند برای این برنامه ء هفتگی پربارشان ، می دانم که می دانید چقدر لذت بخش است درحالی که قدم میزنی یا در ترافیک مانده ای به یک برنامهء یک ساعته گوش بسپاری و تمام که شد به خودت بگویی وای چقدر مطالب جدید یاد گرفته ام ، چقدر دلچسب بود و دلت بخواهد یک بار دیگر گوش کنی...
و دیگر این کتابخانه ء گویای خانوم گیتی مهدوی با آن صدای دلنشینشان سهم عمده ای داشت در کیفور شدن و بهره مندی من از این دنیای مجازی ، گیتی در هدیه ء نوروزی اش چقدر زیبا می نویسد:
بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابهای خوب رسم دوست داشتن را می آموزند
:)
امسال تقریبا تمام کتابهای گویایی این سایت را دانلود و گوش کرده ام و اگر بدانید چقدر دربه در دنبال وقت پِرت گشته ام ! که بنشینم و به اینها گوش کنم و چقدر اجراهای خوب جمع کرده گیتی ، لذت شرق بنفشه با اجرای سید هنوز زیرزبانم است یا به کی سلام کنم و دیگر اجراهای فرح ربیعی و شهره آغداشلو و مخصوصا اجراهای خود گیتی ، راستش این یک سال اینقدر فعالیتهای کتاب گویا برایم تاثیر گذار بوده که تصمیم جدی گرفته ام از سال جدید هروقت فرصتی دست داد کتابهایی که در ایران ممنوع الچاپ می شوند را بخوانم و بفرستم برایشان ، البته اگر کسی تحمل این صدای نکره را داشت(;
و دیگری هم که نیاز به معرفی ندارد ، سایت معظم رادیو زمانه که واقعا چقدر جایش در بلاگستان خالی بوده با مدیرت فوق العاده مهدی جامی ، نمی دانم جنگ صدا و سفرنامه فروغ و دیگر برنامه های علیرضا افزودی را شنیده اید یا نیم عمرتان برفنا رفته؟
داستان خوانیها با صدای خود نویسندگان ، برنامه های پربار عبدی کلانتری و همه و همه...
اما از آنجایی که ما خودمان از بندگان اعلیحضرت استاد پورج ، ولیعنمت بی منت روح العالمین فداه هستیم ، لقب خواندنی ترین وبلاگ سال را که از اولین القاب وبلاگ مستطابمان است بکف کفایت ذات همایونیشان واگذار می نمایم و انشالله به خواست خداوند تبارک و تعالی و به همت انبیاء هدی و اولیای خدا و بحق محمد و آله خداوند به ما توفیق بندگی بدهد و ایشان را از تمام بلیات ارضی و سماوی حفظ کند و چند صد و بیست سال به وجود مبارکشان عمر دهد و افتخار مردن در وبلاگ ایشان را نصیبمان کند- امین- !
و بهترین وبلاگ معرف کتاب کسی نیست جز رفیق شفیقمان شانای ، فقط ما رویمان نمیشود ، غیر مستقیم از طرف ما بهشان بگویید در یک وعده چت کردن ، منظورمان چِت نیست ها ! حداکثر دو سه کتاب کافی است برای معرفی ، له شدیم ، تازه فردایش هم می آید می پرسد ، خواندی؟!
اما کاملا بی طرفانه به علت اینکه عمه ها عید مهمان ما هستند عنوان برترین وبلاگ ای تی از دید مرد خیالی را تقدیم فرما میشویم به پسرعمه مان! ( این عیدیت بود هااا!!!)
در میان وبلاگها ، وبلاگهای روزنوشت ، یا به بیان دیگر وبلاگهایی که طوری می نویسند که آدم حس میکند دارد زندگیشان را تعقیب میکند جایی خاص دارند ، امسال مشتری پر پر و پا قرص ؟! تنهایی پرهیاهو بودیم و هستیم و در کنارش این مادر و دختر را هم بسی پسندیده ایم ، البته بسیار خوشبحالانه درهم است و نمی شود ثوا کرد! این هم قابل ذکر است که مادر و دختر سرهم به تعداد:
– کلی زیاد – وبلاگ دارند!
این پیازبانو هم راحت می نویسد فقط باید مواظب باشید چون ممکن است همینطور که در چشمهایش زل زده اید و صحبت می کنید یکهو به سرش بزند و از پنجره پرتتان کند بیرون! پینگ نکردنش هم که روی اعصاب است بدجور.
امممم بقیه موارد را در این لحظه حضور ذهن ندارم ، خودتان تصدیق بفرمایید چند ساعت مانده به تحویل سال در حالی که آن طرف دارند دخل نوشیدنی مورد علاقه تان را می آورندنیست ، بقیه کسانی را که دوست داشتیم شاید بعدا اضافه نمودیم!
اما در باب کتاب!
در حوزه کتاب سال 85 اینها را کامل خواندم :
انسانی ، بسیار انسانی ( نیچه ) ، زمان لرزه ( کورت ونه گات ) ، فروغ هستی ( بوبن ) ، من دانای کل هستم ( مصطفی مستور) ، تنهایی پر هیاهو ( بهومیل هرابال ) ، رفیق اعلی ( بوبن) ، دنیای سوفی( گردر) ، فرسودگی (بوبن) ، گزیده هایی از در جستجوی زمان از دست رفته ( مهدی سحابی) ، هر وقت کارم داشتی تلفن کن ( ریموند کارور ) ، ارسطوی بغداد ( محمدرضا فشاهی) ، وقتی نیچه گریست ( اروین یالوم) ، چه کسی بالومینومولرو را کشت ( یوسا ) ، سخن عاشق ( بارت ) ، ابوالمشاغل ( ابراهیمی ) ، می دانم که هیچ نمی دانم ( پوپر) ، جهانی سازی و مسائل آن ( جوزف استیگلیتز) ، جنگل واژگون ( سلینجر) ، وصیت خیانت شده (کوندرا) ، فرهنگ شیطان ( امبروز بیرس)، جهالت ( کوندرا) ، سفربه انتهای شب ( سلین ) ، کاندید ( ولتر) ، من ، کیشلوفسکی ( کیشلوفسکی) ، من ، عروس بن لادن ( کارمن بن لادن ) ، یک درخت ، یک صخره ، یک ابر( ویلفرد استون ، نانسی هادستون پکر ، رابرت هریس )
و
فاوست گوته با ترجمه به آذین ، هگل و فلسفه ء تاریخ ( مک کارنی ) ، خشم و هیاهو ( فاکنر) ، اراده به دانستن ( فوکو) ، انسان تک ساحتی ( هربرت مارکوز) ، و چند تای دیگر که دیگر خیلی ناقص مانند!
کتابهایی بودند که یا خواندم و هیچ نفهمیدم ، یا آنقدر ارتباط برقرار نکردم که تمامشان کنم و مانند برای وقتی دیگر!
سال 85 از هر لحاظ که بد بوده از لحاظ قطع رابطهء رسمی ام با تلویزیون سال نکویی بوده!
در بین اینها گزیده ء در جستجوی زمان از دست رفته از این باب که بعد از چند سال ناخونک زدن به این کتاب تکلیفم معلوم نشد که واقعا هیچ لزومی ندارد بخوانمش برایم خوب بود ، مخصوصا اینکه بعد از خواندنش با هر کدام از آنهایی که بهم گفته بودند بخوانمش در باب قسمتیش حرف زدم گفت ، اِ ، راستش من هنوز اون قسمت رو نخوندم!
و دیگر این نیچه گریست ، می دانید گفتن اینکه دیگر نیچه چیزی برای من ندارد شاید درست نباشد ، اما نمی دانم به چه دلیل بعد از خواند این کتاب و بعد از آنهمه لذتی که از خواندنش بردم یک دفعه دیگر احساس کردم هیچ دلم نمی خواهد از نیچه چیز دیگری بخوانم!
و دیگر اینکه سال 85 با همه شکستهایش از این نظر که توانستم عادت منحوس نشستن پای برنامه های تلویزیون را بطور کامل از سرم بیرون کنم برایم خیلی خوشایند بوده ، راستش تنها برنامه ء تلویزیونی که میبینم بخش خبری بیست و سی است وبس ، سینما هم اصلا نرفتم جز همین چند روز پیش که میم ، مثل مادر را دیدم و در عوض اینها هفته سه چهار فیلم عالی تماشا کردم و خلاصه خیلی خوب بوده این بخشش!
اممم ، دیگر چیزی به نظرمان نمیرسد ، عمه ها مهمان ما هستند ، دیشب شب عجیبی بود ، بعد از 6 ساعت معطلی در فرودگاه بهشان گفته بودند که پرواز کلا لغو است بروید پولتان را بگیرید! مجبور شده بودند یک ماشین دربست بگیرند و بیایند ، شب کمی برف های حیاط را پارو کردم دیدم نه یا باید کل کوچه را پارو کنم یا امکان ندارد ماشین بیرون بیاید ، خلاصه با هزار بدبختی رفتم دنبالشان و آمدیم خانه ، میخکوب شده بودند از این همه برف ، نیم متر برف در عرض 7 ساعت !جالبش اینجاس که امروز تقریبا تمام این همه برف آب شده بود ، علی این ور نشسته می گوید بگو آدم برفی هم درست کردیم ، خلاصه جمع مان جمع است حسابی و سرمان هم گرم حسابی تر ، سال نو شما هم مبارک
شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵
آن كه بي باده كند جان مرا مست كجاست ؟
مستان آخر شب در میخانه ها ، درد ِ دل که نباشد به دل درد هم راضی اند
عشاق به نگاهی ، خطابی ، عتابی...
تقریبا فک کنم همین بود، پیارسال بود که من اینو از وبلاگ برای روز بارانی آذر برداشته بودم حالا یادمم نیست که اصلا لینک داده بودم به نوشته ء اصلی یا بالکل دزدی کرده بودم! ( البته اون شب جریانش این بود که نمیتونستم پیدا کنم ) بعد یه چیزی هم نوشته بودم زیرش ، دعوای اصلی هم سر اون چیزی بود که زیرش نوشته بودم!
این وسط هم این مرتیکه آلن برداشته بود اینو از قول من نقل کرده بود تو وبلاگش که این وصف حال منه و خیلی عالی ِ و فلان ، یه چیزهایی هم اون زیرش نوشته بود :))
بعد مستی که از سر پرید یهو دیدیم صاب متن یخه مارو گرفته که مرتیکه تو به چه حقی این چرت و پرتها رو زیرش نوشتی و خلاصه یکم بحث کردیم بعددیدم بابا خیلی عصبانیه دوباره خودمو زدم به مستی که من الان در یک سفر فضایی به سر میبرم برگشتم میام صحبت میکنیم!
بعد چیز شد یعنی آذر اون وبلاگش رو بست که من دیگه نخونم!!
پووف!
همین دیگه کلی عذاب وجدان روحی گرفته بودیم ، حالا خریت که شاخ و دم نداره ، نمیدونم کی بود ، احتمالا یکی دو ماه بعد از این جریان که داشتم باعمو نسل فسیل گپ میزدم و پرسیدم که چرا نیستی و اینا که گفت این دختره آذر نمیدونم چرا وبلاگش رو بسته خیلی حیف شد!
من ابله هم برگشتم میگم مگه نمیدونی با من سر اون جمله ه دعواش شد بست!
کم مونده بود خفه مون کنه نسل فسیل، هر چی فک میکنم نمیفهمم چرا بهش گفتم ، عجب خری بودیم!
حالا البته بعدا ما متوجه شدیم آذر کلا مرض بستن وبلاگ داره و هر وخ شماربازدید کننده ها میره بالا وبلاگش رو عوض میکنه!
حالا اینها بماند جریان امشب از این قراره که از صبح هوا آفتابی و گرم بود منم روز پرمشغله ای داشتم ، عصری پنجره اتاقم رو باز کردم که هوا کمی عوض بشه و دراز کشیدم که کتاب بخونم که خواب رفتم! که یکی دو ساعت پیش از یخ زدگی از خواب پریدم ، بابا این شهر اصلا معلوم نیست وضعیت هواییش چطوریه!نزدیک 20 سانت تا الان که ساعت سه بعد از نیمه شب برف آمده و اینجوری که داره میاد فک کنم عید دیگه تعطیل بشه، خلاصه شال و کلاه کردم رفتم بیرون سیگار کشان دنبال بابا نوئل که مرتیکه قراره عمو نورز بیاد و دو شات اخری رو زیادی زدی که بس که سرد بود منصرف شدم!
راستی بابا نوئل و عمو نوروز ، دقت کردین؟ نوگرایی کلا کار مردهاس!
ها چی میگفتم؟
آهان ، انلاین شدم بعد کلی با اذر حرف زدم و یاد اینا که گفتم افتادم ، کلا میدونین چیه ، وبلاگ ها و وبلاگ نویسهایی که خیلی دوسشون دارم همشون مال زمانی هستن که چند سال پیش باشون آشنا شدم ، نمیدونم چرا ولی خیلی وقته چیزی خیلی توجه ام رو جلب نکرده ، هووم همین الان به فکرم رسید که یه جمع بندی از وبلاگهایی که امسال خوندم و خوشم آمده بکنم ، نمیدونم شاید این کارو کردم!
اممم دیگه اینکه ، دیگه الان چیزی برای گفتن ندارم با نوشته های آذر شروع کردم با همون هم تموم میکنیم :
...
من از يار، من از غار ، من از سايه هاي پشت ديوار ، من از اين لحظه لحظه هاي بي ديدار مي ترسم
...
جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵
میم ، مثل مادر؟!
خب از آنجا که ما کلی تاخیر فاز داریم ، امروز بعد فیلم میم مثل مادر را رویت فرمودیم،فیلم نمیدانم به چه آیه ای تمام میشود ...
اممم موقع فیلم من هم تحت تاثیر قرار گرفتم که کلا موضوع مجروحان شیمایی به تنهایی کافی است تا اشک هر ایرانی را در بیاورد ، اما بعد از فیلم ذهنم مشغول این نکته بود که چقدر با کارگردان مرحوم که تبیلغ سقط جنین نکردن
را می کرد مخالفیم! کلا کاش روزی برسد که همه بچه های ناقص قبل از به دنیا آمدن از دنیا بروند!
شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵
آن چیست که شما را نجات می دهد؟
آدمها به یک سنی که می رسند ( سن خفه شدگی ، سن نیاز به نجات دهنده ) این را از خودشان می پرسند ، حالا بعضی ها می دانند که دارند این را از خودشان می پرسند و بعضی نمی دانند و می پرسند!
اما غم انگیز ماجرا اینجاست که اکثرا این سوال ختم می شود به یک ائتلاف با زنی یا مردی شاید نه چندان بهتر از خودشان که نجات دهنده اش را پیدا نکرده!
نجات پیدا میکنم؟
جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵
Let's bomb 300!
با فیلم 300 چه میتوانیم بکنیم؟
مادامی که به صورت فعال و گاه عامدانه از خود چهرهای سیاه برای رسانههای غربی درست میکنیم ، و تا زمانی که از گذشته خود غافل هستیم ، نباید بهتر از این را انتظار داشته باشیم. بارها نوشتهام که فرهنگ هم دیجیتالی شده است ، وقتی برای نوشتن این پست نبرد ترموپیل و خشایارشا را در در گوگل جستجو می کردم ، متوجه شدم ، حتی یک سایت خوب درباره تاریخ باستان نداریم. هرچه بود تلاشهای پراکنده افرادی معدود و پستهای پراکنده وبلاگنویسها بود.
از ساختن فیلم و گیم هم نگویید که نه توان ساختن آنها را داریم و نه ارادهای برای تجلیل از گذشته خود.
اگر هرودوت با اغراق 300 نفر را در برابر سپاهی میلیونی قرار داد باید اعتراف کنم که در حال حاضر ، دقیقا شرایط برعکس شده است ، اکنون ما وبلاگنویسها هستیم و انبوهی از رسانهها و استودیوهای غربی با بودجههای میلیون دلاری! نمی دانم شمار وبلاگهایی که برای مقابله در برابر 300 ، همکاری خواهند کرد به 300 وبلاگ میرسد یا نه!
راهکارهای مقابله:- بمباران گوگلی : سادهترین و آسانترین کار است ، من و گوگل به هم سازیم و بنیادش براندازیم!- ویرایش منصفانه ویکیپدیا : به ویکیپدیا بروید و مبحث فیلم 300 را منصفانه ویرایش کنید ، درباره اشتباهات فاحش این فیلم بنویسید. - دادن نمره پایین به این فیلم در سایتهای معرفی فیلم و نوشتن شرح بر این فیلم در آنها.- کمک به برپا و پربار شدن سایت 300themovie.info
اما برای همه کارهای بالا نیاز به سازماندهی و تقسیم کار وجود دارد ، با وجود اینکه از نبودن روح همکاری و کار گروهی در وبلاگستان مطمئنم ولی امیدورام این بار ، بتوانیم در این مورد همدیگر را تحمل کنیم. در مرحله اول باید اطلاعات خام از کتابهایی که در اختیار داریم استخراج شود و در مرحله بعد برای درج در ویکیپدیا و سایت 300themovie.info به انگلیسی ترجمه شود. در مورد بمیاران گوگلی هم باید همه با لینک دادن به سایت 300themovie.info در این کار شرکت کنند.
چگونه بمباران گوگلی کنیم؟برای بمباران گوگلی باید عده زیادی از وبلاگنویسها به سایت 300themovie.info لینک بدهد ،آن هم دقیقا با این کلمات: 300 the movie.
پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵
&,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,&
سهشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵
سلام!
حرف هایی هم گاه
جایی از زبان می مانند
آنقدر
تا بی رمق
یا به خواب می روند
یا نمی فهمی کجا گم شدند
از آن بدتر آنست که گاه
حس کنی
خودت هم حرفی بودی
که بر نوک زبانی
از یاد رفت (+)
هیچ حسی برای نوشتن ندارم ، انگار این چند روز دوری از این دنیایی مجازی به مذاق خیال خوشتر از این دنیایی مجازی آمده و نمی خواهد با نوشتن خرابش کند !
اما بطور خلاصه محض حفظ سنت گزارش روزهای خوش در این وبلاگ مستطاب باید بگویم که اول از همه از قطار ساری جا ماندیم و حسرت رد شدن از پل ورسک بر دلمان ماند ، مجبور شدیم با اتوبوس ِ لک لک کنان در برف برسیم ساری ، اما ساری! در کل به نظرم شهر مزخرفی آمد ، با آن خیابانهای تنگ و بافت قدیمی مرکز شهرش اصلا به مرکزاستان مازندران شباهت ندارد ، مردمانش هم تا آنجایی که من دیدم و برخورد کردم چنگی به دل نمی زنند برخلاف گرگان که چیز دیگری بود ، مردمان مهربان و خوش برخورد در شهری خوش ساخت با خیابانهای عریض با پارکها و جنگلهای تمام نشدنی :)
در گرگان سه وعده اکبرجوجه خوردیم! از وسطهای جاده ء زیارت تا هتل جهانگردی پیاده گز کردیم ، از کتابفروشی اوستا که نگاه میگفت خیلی خوب است کتاب خریدیم که البته باید بگویم کتاب فروشیش چندان چنگی به دل نزد، یک سینما دیدیم که به نظرمان نو ساز آمد محض دیدن سینما الکی الکی رفتیم یک فیلم مزخرف که یادم نیست اسمش چه بود دیدیم و خلاصه فکر کنم همه شهر را گشتیم و کلی دخترخوشگل زیارت نمودیم ، هی پیاده روی میکردیم تا به یک دختر خوشگل برسیم و الکی آدرس بپرسیم و خلاصه خیلی خیلی خوش گذشت ، وقتی میگویم خیلی یعنی خیلی زیاد!
مشهد که رسیدیم تا زانو گیر کردیم در برف! میگفتند در این 10 ساله سابقه نداشته اینقدر مشهد سرد بشود ، فکر میکنیم از برکات حضور مقدس ما بوده!
مشهد بزرگ است اما بلند نیست ، اکثریت قریب به اتفاق ساختمانها چهار پنج طبقه اند و بافت شهر جوری است که آدم احساس خفگی میکند ! ضمنا تقریبا نه تنها خیابانهای اطراف و منتهی به حرم که تقریبا هیچ کجای شهر آنچنان که باید و شاید تمیز نیست ، یک چیز دیگر که خیلی مغبونمان کرد این بود که تقریبا هیچ دختر خوشگلی در شهر وجود ندارد! ( به استثنای دختران مشهدی که اینجا را می خوانند) ، جالبش اینجا بود که این حرف دلمان بود ولی جرات نمیکردیم که بگویم ولی استاد جواد یساری و قالپاق آن شب حین قلیان کشیدن در آن کافه ء خیلی زیبا این را می گفتند و اصرار داشتند که دختران مشهدی اصلا جالب نیستند حالا این وسط ما هم هی طرفداری میکردیم از دختران الخ حقوق زن ، بماند!!!
دو سه باری به حرم رفتم ، برایم جالب بود و فکر میکنم اولین حضورم در یک مکان مذهبی بوده ، اما راستش را بخواهید تقریبا اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم! یعنی هرچقدر هم خواستم که یک احساس مقدس و فرازمینی نسبت به حرم الرضا و آدمهایی که تعظیم کننان می آمدند ، کف زمین را می بوسیدند و از سر و کول هم بالا می رفتند تا خودشان را برسانند به مقبره پیدا بکنم ، نشد که نشد ، عوضش کلی فکر میکردم عجب کلاه برداری بزرگی!
...
انگار در حرم چنین رسم است که از غذایی برای خادمان حرم آماده می شود ، یک مقدار خیلی بیشتر تهیه میشود که ژتونهایش را به نوبت میدهند به هتلها که بین زائران تقسیم بشود ، اینها را یک شب یک راننده تاکسی برای ما گفت و آخرش گفت که من شاغل در نیروی انتظامی هستم و آشنا دارم و اگر بخواهید این شماره من یک روز قبلتر به من زنگ بزنید برایتان ژتون بیاورم هر کدام پنج هزار تومان! ما هم گفتیم برو بابا!
فردا ، آخرهای شب خیابان سجاد بود اگر اشتباه نکنم ، هوا خیلی سرد بود و هیچ تاکسی برای ما نگه نمی داشت که آقایی میانسال با پرشیا جلوی پایمان توقف کردند ، با آرمین یک نگاهی به هم کردیم و به آن آقا فرمودیم نه آقا شما برین ما مزاحم نمیشیم ، با محبت گفتند سوار شو اخوی روا نیست زائر امام رضا تو سرما بمونه! خلاصه ما هم متعجبانه سوار شدیم و در راه آرمین پرسید که این جریان غذا چیست و تعریف کرد که امروز پرسیده و هتل گفته نوبت ما نیست و گفته اند که اصلا گیر نمی آید و یک نفر میگوید 5 چوق برایمان ژتون می آورد و اینها و خلاصه حرف به درازا کشید و آن آقا فرمود که من دخترم فرانکفورت است و زنم امریکاست و من زمانی شهردار خاف بوده ام و از این قبیل ولی من خادم امام هستم و از این شهر تکان نمیخورم و شما شنبه ساعت 7 بیایید حرم من به شما ژتون می دهم!
خلاصه ما هر دو آن شب کلی در مورد این آقا که واقعا هم متشخص بود حرف زدیم و من هی سر به سر آرمین می گذاشتم که در آن سرما از طرف ملائکه آمده و فلان و بیسار ، شبنه شب در ساعت موعود رفتیم حرم و به موبایلش زنگ زدیم و جواب نمی داد ، من هم برگشتم به آرمین گفتم دیدی من راست میگفتم ، طرف اون شب چت کرده بوده دلش خواسته با یکی حرف بزنه مارم سوار کرده ،حرفهام همه سرهم بندی بوده و برویم و فلان ، خلاصه داشتیم میرفتیم که دیدیم دوان دوان آمد ، که موبایلم را دزدیده اند و شرمنده و امیدوارم امام ببخشد!
خلاصه رفتیم و غذاها را گرفتیم و آن آقا گفت غذا تبرک است ، انشالله ما را هم دعا می کنید و من در شما نور ایمان می بینم و هر کس اما رضا بهش نظر داشته باشد از این غذا نصیبش می شود و از این حرفها!
حالا شما وضعیت خنده دار حاج و واج مانده مرا تصور کنید به عنوان یک آدم ضد مذهب که این اتفاقات برایش افتاده ، با نوشتن هم نمیشود آن حس را منتقل کرد ، هردویمان خفه خون گرفته بودیم به هتل که برگشتیم آرمین یک دعایی کرد و من با تعجب نگاهش کردم و غذایش را خورد ، من یک کمی ماندم که چه بگویم و گفتم من که به تبرک و این ها اعتقاد ندارم ، این را فردا می دهم همانجا به یک کسی و خوابیدم و نصفه شب از گرسنگی از خواب پریدم و رفتم دخل غذا را اوردم ، خوشمزه بود!
دیگر اینکه یکی از بهترین قسمتهای این سفر دیدن دوستان نادیده وبلاگی بود ، با بادمجان به دفتر پرفسور رفتیم و چند تا از کلیپهایی که درست کرده بودند دیدیم ، یک چیز تقریبا هم سطح با این کلیپهای راهنمایی و رانندگی که از تلویزیون پخش می شود ، آنقدر کار درست بود که خفه خون گرفتیم ، بعد هم تشریف فرما شدیم منزل پرفسور و در معیت حاج امیر ، جناب استاد جواد یساری و قالپاق و ... پشت صحنه ء برنامه های شبکه ء جهانی جی تی وی را دیدیم ، یک دی وی دی هم از کلیپها برایمان زدند و رویش نوشته اند اهدایی جواد بازار که هر وقت نگاهش میکنم کلی ذوق مرگ میشوم ، بی اغراق یکی دو سال بود که انقدر از ته ِ دل نخندیده بودم ، خیلی خوش گذشت و مرسی رفقا:)
و خبر خوش اینکه : ... من دارم دوباره تایپ میکنم ، سلام!
شب زندان مبارکتان باد...
...جنبش زنان از بند 209 عبور خواهد کرد