پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴

مانـع

پنجره ها چيزي از جهان كم مي كنند
خوابيدن روز
خوابيدن شب
مي خواهم خيال كنم جهان به همان بزرگيست كه نديده ام
نديدن سهم بيشتري از زندگي ست
سهمي كه من آنرا هرچه بيشتر داشته ام
كمتر ديده ام

0 comments | Permalink

1384


سلام سلام ، چقدر دلم برا این کنج خلوت تنگ شده بود
1384 مثه برق داره میگذره ! چند دقیقه پیش ساعتم رو با ساعت جدید تنظیم کردم ، از صبح که رسیدم هم خوشحالم هم منگ! راستش الان همینجوری هی فک میکنم باید پاشم برم لب ساحل!
83کیلو! روم به دیوار شدم 83 کیلو! اینو ترازو میگه و با یه حساب سرانگشتی 10 کیلو رفته رو وزنم! خلاصه فک کنم از فردا رژیم...(زرشک!)
دست مامان به سلامتی دیروز از مچ به طرز نافرمی شکست!
کلی برا سال جدید نقشه کشیدم...
دیگر نباید خفت..
این مدت که ان لاین نشدم و به هیچ وسیله ای ارتباطی هم مرتبط نبودم! زمان برام معنی خودش رو از دست داده بود ، طوری که من اصلا تو این مدت نفهمیدم چند شنبه است و چندمه و ساعت چنده! دوس داشتم ، بیشتر مطمئن شدم که زمان مانعی است که باید از آن گذشت!
داش آلن ، بشدت لازم شده یه بار با هم بریم شمال ، پدر معنوی که سرش گرده ! من دو بار ماهی رو رو آتیش لب ساحل کباب کردم تا با الکل بزنم ولی به علت چتی! هر بار زغال خوردم! خلاصه اینجوری شد که فهمیدم لازمه باشی!
تو عمرم قمار نکرده بودم ، اصلا هم اینجور چیزها بلد نیستم ! سه تا کارت میزارن رو زمین میگن کدوم خاله! دیدم دارن بازی میکنن یه کم نگاه کردم ، بعد همینطوری یه کارت پیشنهاد دادم ، کسی باورش میشه ، 5 بار پشت سر هم درس گفتم و 50 هزار تومن بردم!! اینقده حال داد که نگو! ولی وقتی 4 تا شرط پنج هزار تومنی رو باختم یاد قمارباز داستایوسکی افتادم و همه شب فکر کردم اسم قهرمان داستان چی بود! هنوزم یادم نیومده!
سیرابی چه سرابیست برای چشمان خسته!
خیلی چیزهاست که نباید به آنها فکر کنم ...
دیگه برم ، فعلا تعطیم ، زود میام که برا حرف زدن و شعر گفتن همیشه دیره...
بوس برا همتون ، یه دونه اما گنده
!

0 comments | Permalink

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۳

اسـکـا ر 83

به رسم هر ساله ، بلاگران ترگل و ورگل در محل همایشهای خیالی وبلاگ صورتک خیالی نشسته اند ، آیدین امسال پس از مذاکرات طولانی با پسر رعد و گرفتن تضمین کتبی مبنی بر اینکه دختران فقط توسط آیدین بوسیده شوند به همکاری وی این مراسم را اجرا میکند ، پس به رسم هر ساله تمامی دختران حاضر در مراسم پس از گرفتن جایزه توسط آیدین ماچ میشوند و پسران نیز از سر رفع تکلیف موفق به دست دادن با پسر رعد میشوند!

با سلام به همه مدعوین ، اسکار امسال در رشته های زیر برگزار میشه:

اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن ، در این رشته امسال در حدود دو میلیون و شونصد و شصت و هفت نفر و نصفی! نفر کاندیدا بودن که آکادمی بعد از جلسات طولانی با پسر رعد و خالی شدن مقدار متناهی بطری آب معدنی!!!! به این نتیجه رسید که این جایزه به کس دیگه ای جز دخترک کله کشک ، نگاه بانو نمیتونه برسه..
نگاه روی سن:
:D وای من خیلی خوشحالم ، ولی با نارسیسمی که من دارم یعنی چی دیگه بقیه مراسم ، جمع کنید برید دیگه ، مگه نمیدونی آیدینی همه باید فقط منو دوس داشته باشن ، امیدوارم بقیه جایزه هاشون تو گلوشون گیر کنه ، البته فقط پسرا!!

پسر رعد :اه باز این ضعیفه فیمینیست شروع کرد!

اسکار دیگه ای که داده خواهد شد ، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مردِ که در این رشته تقریبا کسی کاندید نبود و سینای زیگورات با یکه تازی تمام موفق شد اسکار بهترین بازیگر رو کسب کنه ، همچنین آکادمی ایشون رو به عنوان بهترین فیلم کننده ملت در سال 83 برگزید و جایزه ویژه تماشاگران به مجموعه سه قسمتی معصومیت از دست رفته تعلق گرفت و سینا به عنوان معصوم ترین پسر بلاگستان انتخاب شد.
...،...،...
آیدین: به نظر میرسه که ایشون در مراسم حضور ندارن ، ای ول خوشم میاد اسکار رو به تخمش هم حساب نمیکنه و باز رفته تایلند کمک رسانی معنوی !!!! الحق که در معنویات ید طولایی دارند!

پسر رعد: زاغارت، نعوذ بالله....

اما اسکار بهترین وبلاگ سال با احترام اهدا ء میشه به الهام از وبلاگ Ecce Homo!
الهام روی سن:
هوم منم ، توانگرترین و رشک انگیزترین کس ! وقتی میگویم من منظورم همه شماهاست،اما افسوس که برترین امیدم ناگفته در بند مانده است و رویاها و آرام بخشان جوانی ام همه جان سپرده اند ! اه که به سامان خویش خواهم رسید ، خواهم رسید خواهم رسید اگر دل هرزه ام بگذارد!
آیدین: نمنه؟
پسر رعد: الکل لازم شد بدفرم!

اما کتگوری بعدی که در اون جایزه اهدا ء میشه ، اسکار فناوری ، نو آوری و اطلاع رسانیه که میرسه به
بلاگر فعال و همیشه انلاین پاپیون!

پسر رعد : البته هرگونه شایعه تبانی به علت هم رشته بودن با پسر رعد و فامیلیت با آیدین شدیدا ، عمیقا، قویا تکذیب می گردد!

مهرداد روی سن:
با تشکر از همکار عزیز که منو به روی سن دعوت کردن ، من همین الان یه مصاحبه باایسنا داشتم در مورد چگونگی خالی کردن سطل آشغال در ویندوز ، البته روزنامه عصر ارتباط هم از من دعوت به همکاری کرده ولی با توجه به اینکه ویروسهای جدید شیوع پیدا کردن و من امسال در پی سی ورلد هم مینوشتم و اگه بخوام یه تاریخچه از خودم در اختیارتون قرار بدم باید بگم که...

آیدین : بده من بچه میکروفون رو مفت گیر آوردی! برو بشین سرجات آخرش شاید یه چیزی شدی!
پسر رعد: آیدین اینو توجیه نکرده، برنده کردیم پوففففف


مراسم داشت با نظم و ترتیب پیش میرفت که سر و صدای اون گوشه سالن توجه همه رو به خودش جلب کرد:
اوه ، ببین چه خبره ، آنت و پرین و نل و حنا دارن مخ گالونی رو میزنن که پاشه بره پدری از این دکتر(د) در بیاره که گرگهای دهگلان که سهله گوسفندهای بلبان آباد هم بحالش صدای پاریکال رو در بیارن! جو اون گوشه کم کم داره متشنج میشه ، پلنگ صورتی و چاردست و پسر شجاع و خرس مهربون هم دارن میان که ...آیدین با تیزهوشی پشت میکروفون قرار میگیره و با صدای بلند و کشدار اعلام میکنه آنـــاهـــیــتا ااا ، با شنیدن اسم آناهیتا آقای کدو از شهر آجیلی همه رو به سکوت دعوت میکنه و تماشاگران هم که تحت تاثیر قرار گرفتن به سبک مسابقات فوتبال باشگاهای اروپا فریاد میکشن و موج مکزیکی می زدند: آنا اوه ِ هو آنا هو هه هو
و در بین این همه ابراز احساسات ، آیدین اعلام میکنه :
اسکار بهترین و پربیننده ترین سریال داستانی ، با شرکت ماموستا ، دکتر (د) ، آقای (ح) و ....بافتخار تمام تقدیم میشه به فرشته نازنین بلاگستان ، آنـاهـیتـا...
هنگام به روی سن آمدن آناهیتا سالن دیگه تقریبا به حالت انفجار در آمده و آیدین در حرکتی غیر معمول ، از سن میاد پایین و از همون پایین شروع میکنه به بوس کردن آنا و با هم میان بالا!!

آناهیتا روی سن :
Okkkkk!
قربونت برم که این همه منو میشنوی ، آیدین ، آلن به دخترام حسودیم میشه میدونین که ، بچه ها یه بوس برا همتون ، یه دونه اما گنده..

حضار در حالت انفجار : ماموستا دوست داریم .... ماموستا دوست داریم.

اما اسکار بهترین خسته امسال میرسه به خرس جنگلی و آکادمی به به پاس شیوه نوین بیان خستگی از جانب ایشون یه کندو عسل اصل به ایشون اهدا میکنه!

خرس رو سن: یه آکادمی ، یه مرد داره میره ، هوا تاریک روشنه ، زنه در رو باز کرد ، ماشین رد شد ، فردا صبح شد، شب دیروز بود ، مرسی آکادمی اما خرس خسته اس!

پسر رعد: تکبیر

اما امسال ، بر خلاف سال گذشته در نبود ام الاشرار بانوی اول ، این دخترک پر پستیژ و صاحب کلاس و نازنین بلاگستان ، با آرامش و در بین تشویق و ابراز احساسات مخصوص آیدین به روی سن میاد ، و بالاخره بعد از دو سال موفق میشه جایزه بــــانـــو ی اول بلاگستان رو بدست بیاره .
( به گزارش خبرنگار ما قبل از به روی سن آمدن بانوی اول پسر رعد که در حالت عادی نبود خودش را به آیدین میرساند و در گوش او میگوید ،" دادشی من حاضرم وظیفه تو رو انجام بدم ، تو خسته شدی برو یکم الکل بزن که آیدین با چشم غره ای رعد مردک را به جای خود مینشاند)
بانوی اول روی سن:
آیدینی ،دلم يه اتفاق،جالب،عجيب،متفاوت،هيجان انگيز،متنوع میخاست همه ءامسال رو تا اینکه تو اسکار رو برگزار کردی!
آیدین : بانوی اول جونیم خیلی دوست دارم:*...لوطی خور داریم!:*:*!
اما اسکار بهترین وبلاگ از ما بهتران در میان خیل زیادی از کاندیداها که در حدود یک نفر بودن میرسه به پری ِ مهربون.
پری ِ مهربون با چوبش روی سن:
مرسی بچها ، میدونین من همیشه که بچه بودم! فکر میکردم که کتابهای دبستانی بال دارند و بالشون میشکنه، میخام بدونم چرا؟!!
آیدین و پسر رعد همزمان : مام همین فکر رو می کردیم . ولی جدی کتاب چیه ؟مزه اس؟!
...
(به گزارش خبرنگار ما ، در این هنگام پسر رعد به صورت مشکوکی مفقود می گردد و به همین دلیل برنامه برای مدتی دچار وقفه میگردد که با جستجوی فراوان وی در حالت عرفانی شرب خمر پیدا میشود و به سن هدایت میگردد!)
آیدین : با عرض پوزش بابت تاخیر چند دقیقه ای واقعیت این است که پسر رعد مقید به عبادت سر وقت هستند . لطفا به ادامه مراسم توجه فرمایید.
اما اسکار بهترین قالب وبلاگ می رسد به دخترک ارمن نیلا..
نیلاروی سن:
عجببببب! من گفته بودم شدیدا.اگه نمی خواین وبلاگمو بخونین .بی زحمت مزاحم کسب نشوید . در ضمن مرگ بر مشروب!
(در حینی که آیدین می خواست نیلا را ببوسد پسر رعد مست بازی در آورده با حالت تهاجمی آیدین را هل داد و خود دست به کار شد و پس از مراسم به خبرنگار ما گزارشی انگیزه خود را تعصبات قومی و ناسیونالیسم مزمن دانست و هرگونه مستی را در این عمل را از ترس نیلا قویا تکذیب کرد!)
اما بهترین وبلاگ حس همکاری می رسد به سولماز همشهری محترم پسر رعد
سولماز : من با تشکر از همه دست اندرکاران .هنوز فکر می کنم دعای اون پیر مرده باعث شد این جایزه رو ببرم
در این زمان حضار به شدت سولمار را با این کلمات < بابا تو دیگه کی هستی. بابا رابین هود > به شدت تشویق کردند

اما اسکار بهترین پراکنده نویس با دمپایهای خیس می رسه به سیما
سیما روی سن :مرسی خارجی جونم. مرسی آیدینی!( که با تعجب حضار و هشدار به عدم سوتی دادن ختم به خیر می گردد و در حالی که اشک می ریخت گفت: ای پیاز کجایی که اشکتو در بیارم)

اما جایزه بهترین فلسفه گریزی متظاهرانه امسال می رسد به :سیفون
و همچنین ایشان به عنوان بهترین مانیفست نویس تاریخ بشری که مانیفیست ایشان پوز مارکس و انگل و مانیفیست حزب از خدا بیخبرشان به زمین زد، انتخاب می شوند
سیفون: / / / / - - - -- - - - .............میسوزانیدمنسوزانیدمیسوزانیدمیسوزانیدم. سیفون رو بکش که حالم از این مراسم به هم خورد!
پسر رعد: سیفون جونم! روزی دوبار مانیفست هاتو نخونم روزم روز نمی شه!زنده باشی جوون

اما اسکار بهترین وبلاگ سیاسی -فرهنگی-ادبی می رسه به مهر همچنین ایشان مفتخر به نشان افتخار به عنوان بهترین کامنت نویس آکادمی می گردد
مهر روی سن:البته شما که مستحضر هستید که شاید فلانی زندگی همین باشد. در ضمن کودکی خیابانی درد مشترک ماست و البته آنسوی پنجره شاید بتوان دیدی زد.

اما اسکار بهترین پیشرفت وبلاگی می رسد به :یاسی( نیلو ) به علت نفوذ در جمع بلاگران حرفه ای!
نیلو روی سن: اسکار خیلی خوبه ، من bf ام اسکار دوست داشت ، bf باید اسکار بگیره تا gf اسکار بگیره ، bf gf bf gf ....اما کاش این مراسم رو شمال برگزار میکردیم!

اما اسکار بهترین و تندترین آپدیت با میانگین حدودی 2 ثانیه یک پست می رسد به رگبار و همچنین آکادمی از اسم وبلاگ ایشون طی مراسم خاصی تجلیل به عمل میاره ، و شرکت آب هم به علت تامین بخش قابل توجی از آب شهر ازشون تقدیر میکنه!! همــــچنین جایزه بهترین پچپچه سال" قایقم پیدا کنی کو تا دریا" از طرف آیدین با احترام به مریمقلی جون تقدیم میشه!
رگبار : ایششششش!جمع کنید با این مراسم!اگه الان خونه بودم 65 بار آپدیت می کردم.
آیدین : نمیخاد بمیره ، میخاد زنده بمونه!
پسر رعد: ((=

و گتگوری بعدی که در اون اسکار اهدا ء میشه کتگوری بامداده ، که یادگار برنده بهترین بامداد امسال، تشریف میارن رو سن!

بامداد روی سن:
به خدا خیلی دلم میخاد یه چیزی بگم ولی حرفم نمیاد!!
آیدین : :)))) !!!!!

در بخش بلاگهای کمدی ، مثل ِ همیشه علی قالپاق از وبلاگ جوادها و بادمجان بی آفت م به کسب جایزه میشه!
علی رو سن: با سلام خدمت همه برارا و آبجياي گلم عرض کنم که موخام این آیدینو که امسالم مثل پارسال اسکار ره ردیف کرده مو هم برا همتون یه تک چرخ 4 پشته دس ول کلاس بی میزنوم تا حال بیاد تخمتون!

آیدین: فوق لیسانس بدبخت خرخون!

و میرسیم به ناز ترین اسکار امسال! بله ، نازی شکلاتی مغز دار با افتخار برنده نازترین اسکار امسال میشن و همچنین به علت ارادت ویژه هیت داوران به ایشان یک سال استفاده رایگان از ایدین ، اوخ ببخشید شکلات آیدین اهدا ء میگردد!
نازی روی سن:
قربون آیدینی شکلات مغز دار خودم برم :*
آیدین : تا نازی هست باید زندگی کرد!

و اسکار بهترین تربیت بدنی تقدیم میشه به یادمان که به علت امادگی جسمانی بالای ایشون 5 دور دور سالن رو میزنن و بعد میان رو سن!
یادمان رو سن: آیدین!! حقشه یه پسگردنی بخوری ، همیشه رو کارات فک کن!

اما جایزه بهترین شاعره وبلاگ می رسد به :ناتاشا
ناتاشا: من یک شاعرم با قامتی خسته از راه ، بیشتر از همسفر تا زمن،در گذر اندیشه ها ، وای انسانها کجایید که در حال قتل قیصر برادر گرامی تان می باشند.
پسر رعد: ناتاشا ، تو فقط وقتای برفی باد من می افتی نه؟

اما اسکار زرنگترین دختر سال میرسه به عروس خانوم غریبه!
حضار :غریبه باس برقصه از شوهرش نترسه...
غریبه :وا... حالتون خوفه؟من شوور دارم و سر و سامان گرفتم ولی آبی باشین
پسر رعد با حالتی افسرده: اوففف. آخرشم نتونستم بگیرمش!حیف ! باز الکل لازم شدیم فطیر!

اما اسکار بهترین هدیه هدیه میشه به پاییزان :
پاییزان روی سن:دخترک درونم بطریهای مشروب را خالی کرد و مرد افکن سیگار کشید ، من پرپر شدم و تو ندیدی دریم دوم دام!

اما اسکار بهترین پایان بندی اهدا ء میشه به بیابانگرد عزیز.

بیابانگرد روی سن : اسکار چی هست! من از یه خانواده سنتیم ، توش مشرو ب هم مصرف میشه؟! تموم.
آیدین: دلم برا بلاگت تنگ شده ، امممم ، امم ام ...هیچی تموم...
پسر رعد: آخی!

و اسکارهای نسل سوخته ، عامی ، نازک نارنجی ،آذر ، یلدای تنهایی ، شاهین ، هرم ، اسنوا ، ریحان ، گلناز ، فرناز ، تارا ، زاغارت ، حمید ، محسن ، یاور ، آرزو ، پگاه ،،لاتلند و عباس پارتیزان و برو بچز لات، ثمر جون ، مانا و اسنوا،رخشان، توت فرنگی، بیا حالشو ببر، شراب تلخ .... .اهدا ء میشه...و...
بستونه دیگه پاشید برید ، پسر رعد اون لکسوست رو هم بردار بریم عرق خوری!

ااااااااااا... آیدین گلم صورتک بی خیالی! جدی جدی رفتن! بیا من و تو هم به هم جایزه بدیم .اینا که مرام نداشتن رفتن.
آیدین : امممم اوکی. آلن جونم پسرک رعد! تو می شی بهترين جفنگيات مستانه ...
پسر رعد: نو هم می شی بهترين مهملات مستانه.خوبه؟
آیدین : حرف نداره عرقتو بخور....
---------------------------------------------------------------------------


از اسکار 82 تا اسکار 83 یک سال دیگر هم گذشت....

راستش را بخواهید نمیتوانم بگویم خوب بوده یا نه ، برایم سالی بود پر از فراز و نشیب ، پر هیاهو و پر مشغله ، پر از دردهای دوستی و پوستی و پراز اتفاقاتی که افتاد و نمیباست بیفتد ، پر از قولهای انجام نشده با شبهایی پر از کابوس و عذاب وجدان ِ دانم و ندانم کاریها ، اما اگر بخواهم با خودم رو راست باشم باید بگویم اکنون که بر میگردم و به این همه روزهای سپری شده نگاه میکنم نمیدانم به چه دلیل نمیتوانم دوستشان نداشته باشم!

در این یکسال دوستان بسیاری به دوستانم اضافه شد و که چقدر دوستشان دارم و به راستی که بهتر از دوست و یاد دوستیها و اشکها و لبخندهای دوستانه یادگاری نیست بر این گنبد دوار ، دوستان دوستتان دارم بی انتها و بی انتها سپاسگذارم که اینچنین سرشارم کرده اید از زندگی..:)

در سال جدید برای خود آروز میکنم که بهتر و بیشتر فکرکنم بر کارهایم ، آنقدر که لااقل با وجدانی آسوده به خواب روم و برای همه شما نازنینان نیز ، سالی پر از شادی و فعالیت و پیروزی و بهروزی آرزو میکنم
:*

0 comments | Permalink

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۳

ارباب پونتیلا و برده اش ماتی

ماتی :
...اما من یک انسانم!

پونتیلا :
یک انسان! یعنی چه؟
تو یک انسانی؟
قبلا خودت گفتی که یک راننده هستی ، نیست؟
حالا مچت را سر یک تناقض گویی آشکار گرفتم! اقــرار کن!
اقراررر...

0 comments | Permalink

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۳

د و ن ژ و انـهــا


ای دختران آرام بخوابید و همچنان در آرزوی آن باشید که روزی دون ژوانها به سراغ شما هم خواهند آمد!

چنین گوید این حقیر سراپا تقصیر بی مایه ...

من آیدین بلاگ اللهی همانطور که بارها گفته ام به تاریخ 1/1/ 1 در جابلبقا چشم به جهان گشودم ، در باب هوش و ذکاوت من همین بس که در شش ماهگی به زبان فصیح فرانسه گریه میکردم و در ده ماهگی به زبان شیرین فارسی لبخند میزدم و در دو سالگی به فصاحت هرچه تمامتربه زبان مشکل چینی میخندیدم و در ده سالگی به زبان مشکل ترکی به اطرافیان فحش خواهر مادر میدادم و البته در دوستی استوار و صدیق و پاکباز ، خوش مشرب و بی تشریفات ، پرجنب و جوش و از سکون و خاموشی گریزان ، چه دردسرتان بدهم که دائم در رفت و آمد با این و آن بودم و دلم میخاست همه را بخندانم و از اشربه و خوردنی و دیدنی به دوستان بدهم ، گل سرسبد تمام محافل بودم و در هر مجلسی با چهره خندان و بر افروخته متکلم و چه بسا متکلم وحده بودم!
خلاصه در کنج دل و زاویه خاطر معقول کیفی داشتم و چنین میپنداشتم که دردانه ِ مردان عالمم و هر چه در این دنیا مه رو و مه پیکر و مه لقاست سهم ما است و بس!

اما چه دردسرتان بدهم که یکهو این ابوزیگوراتچی درست مثل زندگی نمیدانم از کجا پیدایش شد و تمام دک و پوز و عیش و نوش ِ خیالی ما را بر هم زد !
چه برایتان بگویم که دلم خون است و فقط به همین اکتفا میکنم که منی که اینقدر به خود غره بودم وقتی به زمین زیر پایم نگاهی انداختم دیدم که با وجود شخصیتی چون صاب زیگورات زمین برای شاشیدن خیلی خیلی سفت است!
اما راستش را بخواهید من هم اندک مندک و چغندر زردک نبودم که با این هارت و پورتها زود میدان خالی بکنم ، این شد که شال و کلاه کردم و به دیدار این موجود عجیب الخلقه شتافتم و چشمتان روز بد نبیند یاران ، گوش شیطان کر ، چشم شیطان کور انگار همانند آلیس در سرزمین عجایب به دنیایی رویاهایم گام نهاده بودم ، زیگوراتی بود که بیا و ببین ، خواجه گان پیرش میگفتند که آفتاب هیچ وقت در این زیگورات غروب نمیکند ، با دلی ترسان و دستی لرزان وارد شبستان اصلی کاخ زیگورات شدم و آن مرد خدا را دیدم تاج دون ژوانی به سر ، جلیقه ترمه به تن دارای کرامات ، روی تخت مرصعی دراز کشیده بود و در یک دست نی قلیان و در دست دیگر زلف لعبتگان و تا چشم کار میکرد دخترکان مه پیکر و مه رو دست به سینه و گوش به فرمان ، خلاصه به چشم بر هم زدنی متوجه شدم که این مرد خدا چنان میخ خود را در این دنیای فانی محکم کوبیده است که اگر صد دولت بیاید و برود و دنیا هزار رنگ به خود بگیرد او ریگ ِ ته رودخانه است و محال است کمترین تزلزلی در ارکان ماهیت کار و شغل او رخ بدهد ، راستش را بخواهید بدجور انگار قافیه را باخته بودم و اما با همه این تفاصیل جرئتی به خود دادم و باب صحبت را باز کردم ، صاب زیگورات مدتی به حرفهایم گوش داد و وقتی تحملش تمام شد پک قائمی به قلیان ِ خودش زد و آه و دود دور و درازی از اعماق سینه اش بیرون داد، چنانکه گویی میخاست تمام رنجی که برای بدست آوردن این دم و دستگاه کشیده بود را از اعماق جان بیرون دهد و گفت : ببین مردک خیالی ، اگر خیال میکنی با این حقه بازیها و گربه رقصانیها میتوانی سر مرا شیره بمالی سوراخ دعا را گم کرده ای!
اما بدان و آگاه باش من در وجود تو چیزهایی دیده ام که نمیخواهم به این اسانی از تو بگذرم و آن همانا اینکه تو مرا به یاد سالهای گذشته ام میندازی و انگار زیگوراتچی دیگری هستی از تبار من! و من را تصمیم بر این است که همت شاهانه کرده و تو را به همراه آن دیگر شاگردم که فرزندی است مستعد و آلن نام مورد تفقد ِ شاهانه ام قرار دهم و بدانید و آگاه باشید که اگر آن چه میگویم به نیکی عمل کنید همانا به مقام من خواهید رسید و دیر نخواهد بود روزگاری که در آن همچون من صاحب اندرون ولنگ و درازی خواهید شد که از دختر آسیابان گرفته تا دختر پطرس شاه فرنگی را توی آن چپانده و برای خود منوپول کنید!

و خلاصه صاب زیگورات ما را سخنها گفت نغز و پندها داد سودمند و به ما دستور داد که در اولین ماموریت به دیدار خارجکی مردی آلن نام رفته و تصمیمات مقتضی را اتخاذ نمایم...دست شاهانه را بوسیده و در حالی که زیر چشمی به آن دخترکان حرم شاهیش نگاه میکردم و در دل آه ها میکشیدم از کاخ بیرون زدم!
...
بیرون که آمدم حالی داشتم که نگو و نپرس ، شاید همانند لحظه ای که نمیتوان اندوه ناشی از نمردن را از شوق زنده ماندن باز شناخت ، دهانم خشک و چسپناک شده بود و سرم سنگینی میکرد و افکارم گفتنی نه فقط در مغز سر که در خارج از کاسه سر نیز در میان نیمکتها و آدمهای غرقه در ظلمت شب سرگردان بود ، راه میرفتم و با خود حرف میزدم ، انگار که هیچ راهی نبود ، از یک طرف در برابر آن همه شکوه و عظمت شاهانه حرفی برای گفتن نداشتم و از طرف دیگر خودتان را بگذارید جای من و خیال کنید که سالهاست که ادعای شاهی میکردید و اکنون به ناگه فهمیده اید که آبگوشت هم نیستید! همینطور راه میرفتیم و فکر میکردیم که به ناگاه یاد فرمانفرمای فقید افتادیم وقتی که از او پرسیدند که " شما بعد از صدارت چرا قبول کردید که وزیر و فرماندار و به هر حال در سمتهای کوچک قرار گیردو آن زیرک مرد فرمود: اگر میخواهید برنده باشید باید در بازی حضور داشته باشید ، حال به هر ترتیبی!

از باریک بینی خود بسیار خوشحال شدیم و با اطمینانی کامل به خود به سوی آلن نامی که صاب زیگورات معرفی کرده بود شتافتیم ، اما چشمتان روز بد نبیند و خدا به مرغان آسمان هم نصیب نکند ، حال و روزمان خیلی خوش بود که بهتر هم شد!

بی انصاف! غایت کمال بود ، غایت کمال آقا جان !

آلنی که من دیدم بیست و چهار پنج ساله بود ، ترگل و ورگل ، با سر و وضع مرتب و آراسته و شلوار اتو خورده و کفش واکس زده ، خوشگل ، بلند قد و خوش اندم ، چهار شانه و خرم و خندان ، خوشگو و خوشبو و خوشخو ، راه میرفت و انگار نه انگار که ماها را میبیند و به دنیا و مافیها اعتنایی دارد!

خدا نصیبتان نکند ای آی پی پروران ، درست مثل این دخترکان که شاهزاده رویاهایشان را سوار بر اسب سفید در خواب میبینند و زبانشان بند می آید ، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ، رفتم جلو و تعظیمی کرده ونشانی صاب زیگورات را دادم و باز خدا نصیبتان نکند نمیدانم به چه دلیل انگار در قالب تعارف و تملق ریخته شده بودم! دهانم میگفت : خانه زادم و چشمم میگفت : کمترین شما هستم!

خلاصه چند صباحی بگذشت و ما انگار یار غارمان را پیدا کرده بودیم و چنان کاسه کوزه یکی شده بودیمکه انگار هفتاد سال است با هم رفیق گرمابه و گلستانیم دل میدادیم و قلوه میگرفتیم و از حق هم نگذریم این خارجی مردک ، این آلن از همان موجودات نادری بود که خواجه حافظ آنها را زیرک خوانده است و آرزو میکرده که با آنان فراغتی و کتابی و گوشه چمنی داشته باشد تا بتوانند با هم باده کهن بنوشند آن هم به مقدار دو من به سنگ شاه و به ریش دنیا و مافیها بخندند ...

و خلاصه ما با این نیک مرد ختنه نکرده روزگار ، میگفتیم و میخندیدیم و در جلسات صاب زیگورات شرکت میکردیم و در وبلاگشهر فتنه ها ایجاد نموده و تهاجمات کامنتی نموده و دل بود که میبردیم و آن بزرگ مرد عالم نکته ها به ما میگفت که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود و مضمونها میگفت که یهودی دزد زده را به خنده می انداخت ، و به همین دلیل ما روز به روز بیشتر شیفته و واله اش میشدیم و از فرط کار درستی او را ملقب به پدر معنوی نمودیم و اتحاد اخوت بین خودمان را با خون دخترکی اثیری امضا نمودیم

و پدر معنوی به علت پرکاری ، صداقت و تعهد و تخصص ما همت شاهانه نمودند و به حقیر مدیریت طرح و برنامه ریزی انجمن اخوت دون ژوانی و به آلن مدیریت اجرایی و منابع انسانی را عنایت فرمودند. خدا ما را در محضر آن پدر معنوی ِ عظیم الشان سر بلند کناد!

در جلسات بعد از اینکه شراب شیراز دوره میگشت و سر حریفان گرم میشد پدر معنوی به ما میگفت : ای فرزندانم بدانید که زن و قدرت مثل هم اند و فقط نصیب کسانی میشوند که جرات کنند خم شوند و آنرا بدقت بگیرند!
و باز بدانید که مهم باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد و ....الخ!

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا/ و این دفتر بی معنی غرق می ناب اولا

خلاصه اکنون روزگار بر کاممان است و هر کدام برای خود حرمسرایی داریم که بیا و ببین و هرچند که هنوز در حرمسراهای ما آفتاب غروب میکند! ولی دور نیست روزگاری که ما هر کدام برای خود پدر معنوی شویم و بلکه حتی با این انرژی تمام نشدنی که ما داریم دور نیست روزی که ببینی پدر واقعی عالم و آدم شده ایم!

اما غرض از این روده درازیها این بود که خاستیم به عرض ملوکانه تان برسانیم ، تنها خوری در مرام دون ژوانها جایی ندارد و و بهمین علت انسان دوستی دلمان خفن بالا زده است و ما بر آن شده ایم با ایجاد
کامیونیتی دون ژوانها در ارکات ، و تمام نکاتی را که در جلسات هفتگی با پدر معنوی داریم را به روی آنتن بفرستیم تا عالم و آدم بخوانند و نکته برگیرند تا جهان جایی شود چون بهشت!

ولسلام ، نامه تمام ، ایام بـــــــــکام

تهیه شده در واحد طرح و برنامه ریزی انجمن اخوت دون ژوانها با همکاری مدیریت اجرایی و منابع انسانی جناب حاج آلن (ره)!.
هجری ِ میلادی- قم!

1 comments | Permalink

Pit to Pit

شب مهتاب و ابر پاره پاره / حریفان جمع شوید دور پیاله

داش حمید همیشه خر ادبت بودم به علی قسم
یادم نیست از کیه که میگه : مرگ انسان بدبخت ، تخفیف در مجازات زندگیست! امروز 10 باری اینو به همکارم گفتم ، شبها به خودم هزار تا قول میدم ، صبح که پا میشم خستم ، خسته از کابوسهای که دیدم ، راس میگه دیگه : کسانی وجدانشان با خودشان کنار نیامده نمیتوانند بخوابند ! لاکردارهیچ جوری راه نمیده ، آره میگفتم شب که میخام بخوابم کلی برنامه میرزیم واسه فردا خیلیهاش اجرا نمیشه ، یا شایدم میشه درست نمیدونم ، ولی خیلی از خودم ناراضیم ، امروز صبح دلم میخاس بمیرم! بدفرم ، دمغ هم نبودم شاد بودم و دلم میخاس شاد شاد برم بمیرم! مردن یکی از سخترین کارهای دنیاس! اینا تقریبا همش همون موقعی بود که با هم چت میکردیم ، خلاصه باز شادتر و شاد تر شدم و باز بیشتر دلم میخاس بمیرم و برم به درک!
تا حالا چند باری اینجوری شدم ، من که میدونی زیاد فیلمی نیستم ، فقط یه فیلم دارم که هر وخ حالم اینجوری شه نیگاش میکنم ، پاپیون ، میدونی تموم که میشه ، حس میکنم خیلی ناشکرم و باس بدجور زندگی کنم ، با هر صحنه این فیلم من کلی خاطره دارم ، کلی ...
آره الان دیگه کلی دلم میخاد زندگی کنم ، بلاگ جدیدمون رو هم که دیدم کلی دلم باز شد! …داش شپش یادته اون موقع که پریود روحی شده بودم؟! میگفتی آیدین ، بلاگت رو تعطیل کن ، این محیط بلاگستان آدم رو کسخل میکنه! من بلاگم رو بستم درس شدم!
من کلی به حرفهامون فک کردم ، هی به خودم میگفتم راس میگه راس میگه ، بعضیها خیلی رو اعصابه منن ، آره ، خیلی میدونی من دهنم صاف شده ولی جلو خودم رو میگیرم که هیچی نگم ، این ور اون ور میره از من تعریف میکنه و منو تایید میکنه !! راستیاتش دقیق نمیدونم چراهیچی نمیگم ، به خودم قول دادم هیچی نگم ! تو خیلی چیزها اینجورم من! زیاد خوب نیس فک کنم ! ولی من اون موقع ها هر چی فک کردم به حرفت نتونستم بلاگم رو ببندم! لاکردا مثه دین اسلام میومنه ، خروج پذیر نیس ، یادته که؟!
آره ، وبلاگ خیلی مزایا داره ، من اینجوری فک میکنم ، کمترینش اینه که چهار تا پست که بزاری تموم هارت و پورتت میزنه پایین و تازه میفهمی هیچ حرفی باسه گفتن نداری!
شر و ورهاش هم بدجور زیاده ! حالا حوصله ندارم در موردش حرف بزنم…
میدونی من میدونستم یه روز برمیگردی باز وبلاگ میزنی ، دلم هم برات تنگ بود قد همون کوچه بن بست و هزار نوع آلودگیش با تموم گربه هاش ، راستی چخوف هم باز زاییده ، جات خالی بود خیلی زیاد ، من مرده اون حرفهامون بودم که میزدیم ، همون صادق لوتی که درستش صادق هدایته اس ، هنوزم از روش روزی بیس بار مینویسم با خط خوش و میزارم تو ضبط ماشین و هی گوش میدم و هی گوش میدم تا خطم خوش شه! جیگرم حال میومد ، الان یه نموره مست هم هستم! داش به جون خودم عرق خوری کثیف نبوده ها ، یه نموره بود با فیلم زدم ، همینه که زیاد حرف میزنم ، الان دلم میخاس کسی بیدار باشه باش ور بزنم! یه جورایی دیدی آدم خسته اس ولی پر از انرژی؟! تو همون مایه ها! اامم کجا بودم؟ آره داشتم میگفتم ، یادته که میگفتی رفاقتها بو جوراب میده این روز و روزگار و ماری جوآنا هم همیشه میگفت بو شاش میده! دلم برا این الاغ هم بدجور تنگ شده ، عینهو یه سیب گندیده میمونیم من و بادمجون به خدا ، یه سیب گندیده که از وسط نصف کرده باشن! میدونی کم پیش آمده با یکی اینقده باشم و یه بارم کنتاکت پیش نیاد ، جفتمون خر مشنگیم! داش حمید من دارم چرت میگم ، انرژیه انگاری تموم شده ، کلی حرف دارم بات بزنم ، الان هم میخاستم مثلا همون جمله رو بشکافم و بگم رفاقت اگه رفاقت باشه عمرا بمونه بو جوراب بده ، ولی مثه اینکه فعلنات تعطیلم و نمیتونم …
فقط این درپیت و سرپیت که قرار بود باشیم ، یادم رفت صبحی بهت بگم ، اسممون رو ننویسیم تا راحت تر توش زربزنیم ، حالا که تو نوشتی خیالی نیس ، من همه جوره حال میکنم ، هر کی میاد بخونه قدم نورسیده مبارک! من فقط دوس دارم اونجا برا تو بنویسم ، هرجور که دلمون خاس ، یعنی وبلاگه رو انگولک نکنیم ، هر وخ بی صاب مونده انگولکمون کرد بیایم توش ور بزنیم …اینجوری خیلی باحاله ، دیگه برم خیلی خرتیم
!

:)) دادش انگاری میزونم ، الان که آمدم پابلیش کنم دیدم همش رو ان لاین بودم! آقا حال کن برات نوشتم مدل مایه داری !

ما مربوط نیست ،لانه ی کدام مار بوده انسانیت !
هرچه بوده می گذرد !
برای رفع تنوع
می توانی عاشق شوی
آنقدر تکراری
که تازه بمانی !

شب به خیر !

0 comments | Permalink

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۳

شب شکار صید معنی میتوان کرد که روز / این غزال هر دم از سایه خود رم کند..

ای خفتگان، ای خفتگان!

افسوس که خوابید و هیچ خبر ندارید که زندگانی حقیقی با فرا رسیدن شب سیه فام و مشکین اندام شروع میشود و کسی که شب را نشناسد شمع و دیوانگی و سوختن از کجا داند!

ای خفتگان ، ای خفتگان!


امظاء : پسرک بد خواب!

0 comments | Permalink

واحد طرح و برنامه ریزی دون ژوانها گزارش میدهد

بسمعه پدر معنوی

به استحظار میرساند ، واحد طرح و برنامه ریزی تا دقایقی دیگر که سیپیده دمان بر خواهد زد ، به کار مشغول بوده و پست مستطاب کامیونیتی دون ژوان در حال حاظر در میل باکس شما موجود میباشد ، در خواست عاجل دارم فی الفور نظری افکنده و دستورات مقتضی را اعلام نمایید که بس قشنگ شده دلمان هی پر میزنده که پابلیش نمایمم
با تشکر واحد طرح و برنامه ریزی ، مردک خیالی
!


پی نوشت :
ای آلنی ، بدان و آگاه باش که وقتی پدر معنوی فرزندان را فراموش میکند و فقط فکر و ذکرش در پی لعبتگان است! بر فرزندان است که
برای هم پدر باشند ...( دلم کرده هواتو:D)!

0 comments | Permalink

دون ژوان

اسپانیولی دون خوان ، قهرمان افسانه ای بسیاری از آثار ادبی اروپایی که ظاهرا مبتنی بر وقایع زندگی دون خوان تنوریو از اهالی سویل است ، دون خوان مردی زن باز و بی بند و بار است ، دختر فرمانده سویل را بدام عشق خود گرفتار می کند و پدر دختر را در دوئل میکشد،...

نخستین نمایشنامه ای که از سرگذشت وی تنظیم شد منصوب به تیرسودمونیا است ، روایات مشهور آن نماشنامه مجلس جشن پیر از موسیر و اپرای معروف دون ژوانی از موتسارت است . دون ژوان موضوع بسیاری از آثار ادبی دیگر ( از مریمه ، بالزاک ، برنارد شاو و ... ) نیز بوده است!

0 comments | Permalink

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

لولم ، ای لولی بربط زن

یه بسته پال مال
یه لیوان آبجو فرد اعلا
یه شات ویسکی
یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده بیست

یه دوش توپ گرفتم ، اینا رو آماده کردم ، شاعر که میگه کار امروز را به فردا مسپار ، این این به دون ژوان جماعت نمیخوره ...
دون ژوان جماعت خیلی هنر بکنن ، کار امسال را به سال دیگه نسپارند!

خلاصه عمرا اگه این از برادر معنوی و پدر معنوی ما بخاری بلند شه ،
من هیچی نشده چشام قرمزه و هیچ جا رونمیبینم! (چیزهای خوشگل استثنا البته !!)
آها کجا بودیم ، آره داشتم میگفتم ! آره و اینا خلاصه امشب میخام تکونی به خودم بدم و پست کامیونیتی مسطابمون رو بنویسم ، آره دیگه قربونش ، کامینتی دون ژوانها! تو نمیری همچی بدجور رو دوشم سنگینی میکنه این کار ، آره کجا بودیم ، هان گفتم که باس امشب این پست بنویسم
آلن آلن خیلی میزونم انگار!
ای پدر معنوی، ای پدر معنوی تو روح کدخدایی ، دارم دیم دوم ..
اممم دیگه ...
ا ل ل ل ن ی ی یی
زنده موندم میام ، به خداااا!

0 comments | Permalink

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۳

:))

مردم ایران معتقدند که مردم ایران بی فرهنگند!

0 comments | Permalink

یک لیـوان چـای د ا غ

.......
خواننده وبلاگ هم در خطر است. بزرگ‌ترين خطر آن‌جا است که همدلی کردن با نويسنده وبلاگ آسان است. انگار هر وبلاگ نويسی معشوقی خيالی يا واقعی دارد که با نوشتن ديگران را نيز در کامجويی از اين معشوق شريک می‌کند و اين جوهره جذابيت وبلاگ است. همين جذابيت است که خواننده را در خودش می‌کشد و مشغولش می‌کند و راضی نگهش می‌دارد و عطش خواندن و انديشيدن را از او می‌گيرد. کتاب و مقاله اولين دلمشغولی است که در اين بين فدا می‌شود. مثلث چت، وبلاگ و اخبار سياسی اينترنتی قدرت آن‌را دارد تا آن‌چنان زمان فراغت کاربران را به سمت خود بکشد که نه فقط از خواندن که از خوابيدن و راه‌رفتن و حرف‌زدن نيز باز مانند. علاوه بر آن ميل به پرش و تنوع و سرک کشيدن در وبلاگ بيداد می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چند بار شده است که مطلبی را در وبلاگی بخوانم و در آن توقف کنم؟ که ايده‌ای را ببينم و بلافاصله به وبلاگ بعدی که بنا به عادت يا تصادف بايد هر روز ببينمش سرکی نکشم. پستمن در جايی از کتابش می‌گويد که نسل ايکس، نسلی که با تلويزيون بار آمده است نمی‌توند تمرکز کند و مهارت‌هايش برای سطوح بالای استدلال عقلانی کافی نیست. و من وقتی نسل اينترنت و وبلاگ را تصور می‌کنم ترس برم می‌دارد که نکند ببينم (و ديگران در وجود من ببينند) آدم‌هايی را که فرصت نداشته‌اند چيز جدی در باب ماجرايی جدی بخوانند و دانسته‌هايشان منحصر شده به هزاران هزار پستی که در درون وبلاگ‌ها خواننده‌اند و انديشه‌هايی که از آن بهره‌مند شده‌اند تراوشات فکری و روحی کسانی بوده است در حد و اندازه خودشان که از صافی يک کار فکری منسجم و روش‌مند و زمان‌دار عبور نکرده است. انگار وبلاگ دارد تبديل می‌شود به مجله زرد نسل تحصيل‌کرده و مگر مجله زرد کارش چيست؟ خلق سرگرمی همراه با ارضاء حس کنجکاوی و نفرت و خيال‌پردازی و وبلاگ بالقوه همه اين‌ها را به يک‌باره در خود دارد.


پی نوشت:
قبل ترها که تلویزیون نگاه میکردم ، همیشه از خودم میپرسیدم که چه؟!
مخصوصا فوتبال! همیشه بعد از تمام شدن یک مسابقه به این همه وقتی که صرفش کرده بودم فکر میکردم ....
آخرش به این نتیجه رسیدم که در واقع بحث علاقه به یک برنامه ورزشی یا یک سریال بی محتوایی تلویزیونی در کار نیست! دلیل اصلی چشم و همچشمی و زدن حرفهای صد من یه غاز فردایش است و البته و صد البته این تداوم علاقه واقعی ایجاد نمیکند و فقط یک اعتیاد است و بس ، من مدتهاست که دیگر اصلا به هیچ برنامه تلویزیونی نگاه نکرده ام ، اکنون که به گذشته ای نه چندان دور فکر میکنم میبینم آن روزها انگار برنامه های رنگ به رنگ جزوئی از زندگی ام بوده اند که بدون انها نمیتوانم زندگی بکنم ، اما حالا که این اعتیاد برطرف شده ، بی اغراق هیچ نیازی به دیدن هیچ برنامه ای در خود احساس نمیکنم و وقتی در اینجا و آنجا میبینم که حرف میزنند در مورد فلان مسابفه یا فلان بازیکن و فلان خواننده ، بسیار بسیار خوشوقت میشوم که خود را از این اعتیاد سطحی نگری دور کرده ام ، میدانید حرف زدن و بحث کردن نیازی است که نمیشود از آن گذشت ، ولی خیلی فرق است بین اینکه خالق نیاز خودمان باشیم با توجه به حس و عاطفه و خلق و خویمان با نیازی که بدون اینکه در وجودمان باشد به دلیل همرنگ جماعت شدن در پی اش باشیم ، یا اینطور بگویم که فی نفسه فوتبال نگاه کردن هیچ ایرادی ندارد ، اما این خیلی مسخره است که بخاطر اینکه همه نگاه میکنند و همه فردا در موردش حرف خواهند زد من هم باید نگاه بکنم...
اما در مورد وبلاگ ، دلیل اینکه من وبلاگ زدم پاسخ به نیاز نوشتن بود ، نیازی که یخه ات را میگرد و تا بر آورده اش نکنی ولت نمیکند ، اولها که وبلاگ زدم دلم میخاست که افکار بزرگی که در کاسه سرم ول ول میزند را بنویسم!! کمی که گذشت فهمیدم که نه ! هیچ نمیدانم و البته به مرور که همرا ه با وبلاگم بزرگتر شدم ، علائقم هم تغییر کرد ، چیزهایی که هم اکنون مورد علاقه ام هستند ، قبل ترها شاید کمرنگتر بود وجودشان ، در هر صورت من به هزار دلیل که میدانم و نمیدانم دوست دارم که بنویسم ، زیاد میخوانم و دوست دارم بنویسم و هر چه میگذرد بیشتر از نوشته های خودم منزجر میشوم و باز دلم میخواهد که بهتر و بیشتر بخوانم ، البته اگر بخواهم بگویم تعداد وبلاگهایی که من میخوانم از تعداد انگشتانم هم تجاوز نمیکند و به بقیه فقط سر میزنم ، درست مثل ِ احوال پرسی از دوستی که دوستش داری و دلت برایش تنگ شده ، که البته به نظرم هیچ اشکالی ندارد ، ترس واقعی از کسانیست که در ازای خواندن چند کتاب و نوشتن چند مقاله ء بی ارزش و یک رویه به همان دلایلی که گفت ، دچار این وحم میشوند که بهترین مردم روزگارند و داناترین! در اول جفنگی که نوشته اند ، مینویسند این را برای شمایان که احمقید و هیچ نمیفهمید ننوشته ام و تقدیمیش میکنم به فلاک کسک که بهترین مردم روزگار است و ..الخ!
میدانید ، اگر کمی منصفانه تر بخواهیم قضاوت کنیم ، خطر این دسته که کم هم نیستند ماشالله! خیلی خیلی بیشتر از این دیگرهاست که نوشتن مشغله فکریشان نیست و فقط و فقط به این دلیل وبلاگ زده اند که در جامعه ای زندگی میکنند که نمیتوانند آزادانه به علایقشان بپردازند...
پوووووف!

0 comments | Permalink

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳

من باز پدر شدم!

آقا شرمنده ام!
دیگه نمیدونم با چه رویی اینجا بنویسم!
چخوف باز زاییده!

هی روزگار ، صبح که از خواب پاشدم دیدم چخوف خانومم داره سه تا فرشته گوگولی بوبولی رو لیس میزنه ، حس غریبی بود که هیچکدومتون درکش نمیکنین الا خودم! خلاصه زیاده وراجی نکنم ، امروز باز پدر شدم !
اقایون و خانوما ، خودتون که دیگه واردین به رسم هر ساله باز مراسم اسم گذاردن داریم!
پارسال که کسی نتونس اسم پیدا کنه ، خودم اسماشون رو گذاشتم : نینوتکا ، مینوتکا و شین شین!
امسال بینم چه میکنید!

پی نوشت:
چخوف جونم یادگار روزهای فیمینیستی ماس! یادتونه که؟!
امروز صبح که بچه ها به دنیا آمدن! سعی کردم یادم بیارم که زایمان قبلی کی بود که یادم افتاد که بلهه بابا! چخوف خانوم ما مشهور تر از این حرفهاست و تو هر کوی و برزن این بلاگستان که بری ما یه چیزی ازش نوشتیم!
خلاصه نشستم و پست اولین پدر شدنم رو در بلاگ مستطاب قبلی پیدا کردم و خوندم ، چند بار خودش رو چندین بار کامنتاش رو:)...چقدر دوسش داشتم ...
هی بگذریم ، تو این همه سال! هر کی بهم گفته آیدین تودوس دختر داری بهش گفتم نه من به جاش
گربه دارم! همه خندیدن ولی من جدی گفتم ، از وقتی که چخوفم آمد ، دیگه تنها نبودم! شبها که دراز میکشم رو تخت ، فوری میپره کنارم و با هم کتاب میخونیم ، خیلی خیلی از حرفهای که به هیچکس نتونستم بگم رو فقط به چخوف گفتم ، البته توضیح دادنش برا شما لطفی نداره چون فقط خودم میتونم حسش کنم ، من هر وقت ناراحتم چخوف میفهمه و همدردیش رو ابراز میکنه ...
تو این یه سال هر وقت میومدم خونه اضطراب داشتم که نکنه ، تهدیدشون رو عملی کرده باشن و چخوف رو در نبود من دک کرده باشن! وقتی میرسم میپره بغلم و من از اینکه هنوز هست احساس آرامش میکنم! هر وقت هم جایی باشم ناخود آگاه موقع شام خوردن به فکرم میرسه که الان نکنه این چخوف گشنه باشه! البته خودممم میدونم مسخره اس ولی خوب !
هیچی دیگه همین!

0 comments | Permalink

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۳

ابولی خرت بچند؟!

عشق...
عشق هم یک آواز دور ، یک نغمه دلگیر و افسونگریست که آدم زشت و بد منظری می خواند و نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یادبود و کیف و آوازش را خراب میکند و از بین میبرد.
هدایت

0 comments | Permalink

زاغارت


با مغز هايي به وسعت هيچ
به تحليل ابديت برخواستيم
خدايي آفريديم
تا هيچمان را جاودانه كند
هيچ ،پوچ گشت و
خدا جاودانه




این زاغارت!

عاشق دختری از تبار باران شده بود ، همان دخترک آشنا که شب ادراری داشت!ما این زاغارت را بسی دوست داریم بسی!

0 comments | Permalink

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳

بت بست

کاش میتوانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم بخوابم ،
خواب راحت و بی دغدقه...

0 comments | Permalink

جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

Encarta Reference Library premium 2005

... من اصولا پا به رکاب به دنیا آمده ام و در عالم فکر و خیال به قدری در کوهها و دره ها و دریاها و لنگر اندازیهای جهات اربعه پرسه زده ام که فـکـرم هم مانند کف پایم پینه زده است.!


امروز هم تمام شد...
از صبح هزار کلک سوار کردم و بیشتر از 5 ساعت طول کشید تا این 5 سی دی دایره المعارف میکروسافت را بتوانم کپی کنم در کامپیوتر ، چند ساعتی هم در این دریایی تمام نشدنی گشت زدم و
کیفور شدم ، از Encarta 2003 به این ور را ندیده بودم و چقدر قشنگ تر و بی در و پیکر تر شده ، هر چیزی که تصورش را میکنی به زیباترین حالت ممکنه پیدایش میکنی ، هرچیز ، واقعا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد!
مثل ِ این پچه مدرسه ایها ، دیده اید که هر وقت میخواهند سوالی بکنند کلی فکر میکنند که چی بپرسند که طرف نداند! هی مینشینم و چیزی پیدا میکنم و تا میزنم کن فیکون می آوردش جلو چشمم و یا هر از چندی حواله میدهد به دایرکتوری آن لاین!

پدرسگها! آخر چطور این همه کار را میکنند ؟!
7 گیگابایت میشود حجمش! آنوقت من در طول عمرم 100 کیلو هم فکر نکنم برنامه نوشته باشم! اصلا ما چه کاری میکنیم؟ دلم میخاهد بدانم در برابر اینان که دریایی طوفانیند و فقط هر از چندی موجکیشان ما را به لرزه در می آورد در برابر ما که وجودمان ماشین خوردن و دفع کردنی بیش نیست چطور میتوانیم خودمان را زنده بدانیم؟!

ما ، یا نه من ، خودم را میگوییم فقط دچار بیهودگی خویشم ، بیهودگی خویش ، بیهودگی ی ی ...

نه اینکه این طور بخواهم ها ، نـــه ه ه...

فقط نمیدانم چرا این طور میشود ! شهرنوش پارسی پور در ابتدای خاطرات زندانش مینویسد ( کتابش را ندارم که نقل به مضمون بنویسم)
"... اما به راستی در آنجا نمیتوان کاری انجام داد ، قوانین در آنجا به گونه ای عمل میکنند که انسان به سنگ ساکن و بیحرکت بدل شود ، اما اینجا در امریکا انگار در مرغداری هستی که چراغهای پرنور در آن تعبیه کرده اند و موزیک تندی پخش میشود و مرغها مجبورند تند و تند تخم بگذارند!"

واقعا نمیدانم میشود همه چیز را انداخت به گردن حکومت و جامعه و هزار کوفت و زهرمار دیگر و نشست گفت که " آری ، بیش از اینها میتوان خاموش ماند ، بیش از اینها..." یا نه!
ن م ی د ا ن م...

امم ، فقط دلم میخاهد بگویم افسوس که طالع سازگار نبود و نقش روزگار با آنچه در آینه پندار و امید ما تجسم یافته بود موافق نیفتاد!

اسپینزا بود که میگفت ، بر خلاف تصور آدمی هیچ وقت دلیل کارهایش را نمیفهمد؟! من واقعا نمیدانم و درک نمیکنم چرا و به چه دلیل این قدر عجله دارم و از این شاخه به آن شاخه میپرم ، واقعا مسخره است ، درد میشکم درد وقتی میبینم هیچ نمیدانم و هیچ بلد نیستم ، اما تا دلت بخواهد در هر کاری سرک کشیده ام ، تا دلت بخواهد!
به هاردم که نگاه میکنم ، هزار هزار کار را فقط در همین یک سال گذشته شروع کرده ام و هیچ کدام را تمام نکرده ام! نمیدانم چه مرضی است! به وللهِ تان! نمیدانم! از 120 گیگ هاردم ، 20 گیگش موسقیست و چرت و پرتهای دیگر و مابقی 6 ویندوز مختلف و لینوکس و هزار هزار نرم افزار دیگر! به سالی که گذشت که نگاه میکنم میبینم تمام وقتهای درس خواندن را ، تمام وقتهای که به اسم کار صرف کرده ام را ، صرف هزار چیز کرده ام و هیچ کدام را هم تمام نکرده ام! یک ماه میبنی c میخانم ، هنوز تمام نشده به سرم میزند ببینم C# چیست! قدری در این یکی سرک میکشم به سرم میزند ببینم Vb چطور است، ASP به چه کار می آید ، ماکرومدیا ، ادوبی و .... هی از این به آن از آن به این! در همه کارها اینجورم! آروز به دلم مانده یک بار بتوانم فقط یک کتاب را بخوانم ، تا این قدر شخصیتهایشان در این آش در هم جوش ذهنم قاطی پاتی نشوند! نه اینکه خودم بخواهم ها نه! خودش میشود! به ولله ِ تان خودش میشود! همیشه و همیشه هم هزار کار انجام نداده دارم ، هزار هزار کار که شبها قبل از خواب یک به یک با احترام در میزنند و از جلو چشم رد میشوند و خواب را حرام!

زندگی سگیست دیگر ، زندگی سگی...
صبح با چشمانی پوف آلوده از خواب پا میشوم ، خسته از خوابهای در هم و برهمی که دیده ام ، صبحانه را که باید سرپا بخوری که دیر است و حمام هم که هه! سرش گرد است! نرسیده با سوال همیشگی همکار محترم روبرو هستی ! خوب چه کار کردی! به کجا رسوندی! من من میکنی و مثل همیشه میگویی که فلان چیز دیشب به سرم زد ببینم چطور است و فلان است و فلان! و مثل همیشه جواب میشنوی که چرا از این میپری به آن و اینجور که تو کار میکنی 1000 سال دیگر هم ما هیچ غلطی نمیکنیم و از این حرفها! مینشینی و مثل همیشه در درونت به خودت میگویی که راست میگوید و کمی به خودت فحش میدهی و بعد اعصابت میریزد بهم و سیگاری میگیرانی و قدم میزنی! زود ظهر میشود و ناهار را که مثل همیشه با هزار کار دیگر باید همزمان انجام بدهی ، سرپایی و بدو بدو! تا چشم بهم زدی شب شده ، خسته و درمانده میرسی خانه و شامی آن هم سرپایی ! خسته ای دلت میخاهد از اینجا تا ابدیت بنشینی و کتاب بخوانی و فکرت را رها کنی از هر چه روزمرگیست! کمی از این کتاب که میخوانی یادت میوفتد دیشب آن یکی کتاب از فلان جا مانده بود کمی از آن و کمی دگر از آن یکی! خسته که میشوی میایی 10 دقیقه ان لاین شوی میشود یک ساعت! به خودت کمی لعنت میفرستی و مینشینی که کمی کار کنی ، تا سرت را بالا میکنی شده 2 نصف شب! میروی که بخوابی چشمت میخورد به هفته نامه ارتباط که شنبه خریده ای و هنوز وقت نکرده ای حتی ورقش بزنی ، آنطرف مجله رایانه هم مانده است و هفته نامه کتاب هفته ، باز یادت می افتد که کلی درس دانشگاه داری که اصلا انگار فراموششان کرده ای! مینشینی کمی فکر میکنی که چه کنم چه کنم! داغان میشوی از این همه کار در صف مانده و این همه انتظاری که این و آن از تو دارند ، این همه کار میکنی و همه البته به حق میگویند که به هیچ دردی نمیخوری و خودت هم بهتر از همه میدانی ، درست شده ای اینکارتایی از همه چیز و هیچ چیز! وقتی فکرش را میکنی میبنی همه یک سالت را این طور گذرانده ای ، پرتلاطم و بی هیچ نقطه قابل افتخاری ، همه اش دویده ای اما انگار هیچ ، هیچ نکرده ای در واقع هیچ ...

و من برای همه اینها و برای همه بدبختیهای دیگری که نمیشود گفت و اشک آدم را میخشکاند و صدای آدم را کیپ میگیرد و دهنش را کج میکند گرفته ام ...

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصویر ماست
.

0 comments | Permalink

My last Temptation To be crazY

شات‌گانم رو بر میدارم. شب که از نیمه گذشت میرم تو بیابون. آسمون رو نشونه میگیرم.
ولی شلیک نمیکنم.
دور ماه کلی ستاره جمع شده . بر می‌گردم.

فشنگ آخر ؟
تازه میفهمم من هیچ‌وقت فشنگی نداشتم.
خالی بودم.
همیشه.
….

0 comments | Permalink

ما زنده ایم آری...

اين وقتي ست كه تمساح ها فكر مي كنند دوره ات كرده اند
قورتت داده اند و از تو چيزي نمانده است

و همه اينها فكر هاي بيهوده اي بيش نيستند

مستا مست

اين وقتي ست كه اجتناب
جماعت بي شائبه اي ست
كه در خيابان تا حد مرگ
مسخره ات مي كند
و تو مجبوري طوري بجنبي
كه جنبيدنت را قانون حس نكند

آزادي جان ! طوري نفس بكش
فقط از بيني
كه هوا حس نكند راه مي رود
آزادي جان !
برايت در سينما تخمه مي شكنم
آنقدر دسته جمعي
كه صداي خرچ خرچ نگذارد
هن و هنت به گوشمان برسد
آزادي جان !
اين نعره طوفان است
مردن هاي دسته جمعي را دست كم نگير
ممتد و بي انتها
اين ديوار
بر سر تو خراب مي شود
اينقدر بي پروا نباش
هي در دل مرده ها كرم مي لولد
كه بجنبد آزادي
هي در دل مرده ها كرم مي لولد
كه زنده باشد آزادي
هي در دل مرده ها كرم مي لولد
كه زنده باشد
تا نيشخندي
كفاف زندگان را بدهد تا آخر عمر
تيمارستان
به ما پناه آورده است
ما زنده ايم آري
گورستان
به ما پناه آورده است
ما زنده ايم آري
فرار
به ما پناه آورده است
ما زنده ايم آري
اين وقتي ست كه جيغ
نماز مخفي ما مي ماند
تا روحمان آرام بگيرد
قراردادي كه هيكل ما را
با نيمكره ماتش
شبيه تريلي زير مي گيرد
تا بشنود جنازه شهري ميان جهان
« مــا زنـده ايـم آري»
« مــا زنـده ايـم آري»
« مــا زنـده ايـم آري»

مريم هوله

0 comments | Permalink

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

دورکهایم میگوید خدا n + 1 است ...

راه میروم که دیگر فکر نکنم ، راه میروم و فکر میکنم...
گلویم که میگیرد مثل بغض ، ناخوداگاه در درون فریاد میکشم ای خداااااا ا ا اااا....

....
انگار که اتفاق عجیبی افتاده باشد!
می ایستم و پوزخند میزنم ، مثل همیشه ...
.....من که خدایی ندارم ، هیچ وقت نداشته ام..

هوم! مبتلا به یک بعد مقدس شده ام ، میدانید بعد مقدس ویژه مردمان تحت ستم است ، انسان در زیر فشار خواسته و ناخواسته یک من ِ بزرگ میسازد که ابعاد جادویی دارد.

هوم! بعدِ مقدس!

0 comments | Permalink

رفاقت هست ، ای کاش دوستی نیز باشد!

ما به این میهمان...
آشیان دادیم و دل ، اکنون با ما میزید ، بگذار هر چه میخواهد بماند.

0 comments | Permalink

این دنیا همه چیز را جدی میگرد ، حتی مرا و این یعنی پایان خط!

مشخصه شیطان عبارتست از فقدان ِ کامل شوخ طبعی ، امر مضحک اگر هنوز وجود داشته باشد بصورت یک امر نامرئی در آمده و شــو خــی کردن دیگر معنایی ندارد.:(


آیدین (ص) .......پــر
فیلد مارشال ....پـــر
مجلس !..........پـــر
ام الاشرار........پـــر
اسکار............پـــــر
و ...
.
کامنت و Copy & Paste هم دیگر پر....

پی نوشت:
یادم نیست کجا ولی کوندرا نوشته بود :
کسانی که برای هر کاری دنبال لطیفه و شوخی میگردند کار و فعالیت خود را بسیار جدی میگیرند.
اممم ، دوست داشتم همین.

کات!


aidinblog@hotmail.com

L ink

صفحه لینکهای صورتک خیالی


 


A rchive

ژانویهٔ 2003
آوریل 2003
مهٔ 2003
ژوئن 2003
ژوئیهٔ 2003
اوت 2003
سپتامبر 2003
اکتبر 2003
دسامبر 2003
ژانویهٔ 2004
مارس 2004
ژوئن 2004
سپتامبر 2004
اکتبر 2004
نوامبر 2004
دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007