Like a Fish Out Of Water
چه انتظاری داشتی ، زمان میگذرد...
درست است ولی نه به آن سرعتی که تو میگویی..
بالاخره ، مطمئن شده بود که زمان نمیگذرد ، بلکه فقط تکرار میشود...!
پی نوشت: اصغر آقا شیطون سبزی فروش محل میگفت انگار قراراست اینجا تا یک مدت ِقلیل تعطیل باشد ، راست و دروغش پای خودش!
من و تو
تو که در شراب به سفر می رفتی
کدام بخاری ما را برای زمستان نیت کرده بود؟ کدام...
چشمهایت کنارجام
تنها جوانی مرا نظاره میکرد
کدام شهری توانست مرا به میخانه های خود برد
شراب همراه من بود
و من به تنهایی میخواستم
کلیدهای شهر را در قلب تو گم کنم
میدانستم که تو با من یا دیگری
در اره های رنگ زرد تراشه میشویم
کدام بخاری ما را برای زمستان نیت کرده بود؟
کدام بخاری ما را برای زمستان نیت کرده بود؟
احمدرضا احمدی.
دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳
این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...
....
همه ما نیازمند مقدار معینی در درد هستیم تا بتوانیم در مورد خودمان قضاوت کنیم
کی بود که اینرا در بلاگ لیلا خواندم؟ یادم نیست ، فقط یادم هست درجوابش نوشته بودم :
گفته بود دردهای هر کس را به قامتش بریده اند ، و خدایان بیش از حد تحمل کسی بار بر دوشش نمیگذارند ، اماااااا ، من می اندیشم که خیاط قامت مرا اشتباه گرفته بود که به این زودی وا رفته ام ، به این زودی دیگر ازیاد برده ام که باید فکر بکنم که چه بر سرم می آید .....گفتم که ، پیر شده ام بس که مرده ام...
یادمان ، همینطوری الکی الکی دلم برایت تنگ شده ،کجایی ، یادی بنما آخر!
هوم! حالا که نیستی میرویم درد را در بلاگ آ ذ ر میخوانیم ، چیزی که زیاد است گفتن از درد است و بس!
من همچون خليل جبران ، درد را شگرف نمي دانم . اما هر بار به آن فكر مي كنم ، تجربه اش مي كنم يا دمي رهايم مي كند ، از آن شگفت زده مي شوم . درد تنها چيزيست كه از آن وحشت دارم . مگر نه اينكه هميشه وحشت از ناشناخته هاست ؟ درد نا آشنا كه نيستم ، پس اين همه ترس از چيست ؟
مي داني دوست من ، درد كلمه ء معيني ست كه ما براي طيفي از ادراك ناخوشايند ساخته ايم . هيچ دو دردي نيست كه عين هم باشند ، خواه از يك ريشه . مي گويم ادراك ، چون كلمهء مناسب تري براي آن پيدا نمي كنم . درد محسوس نيست . ديده نمي شود ، شنيده نمي شود ، بوئيده نمي شود ، چشيده نمي شود ، لمس نمي شود ... درد ادراك است چون خود به خود هيچ است . بايد مني باشد تا درد به جانش بيفتد و خرابش كند ، در ابعاد تمام وجودش ، به سنگيني تمام وزنش و زورش . بي من كه درد ديگر درد نيست ... اما ادراك امروز من با ديروزم يكي نيست . ديروز خسته بودم ، امروز شايد نباشم . ديروز قوي بودم ، امروز ضعيفم . يا هزار و يك علت ديگر . تاثيري كه درد ديروز بر من گذاشت با امروز فرق مي كند ، چون من ديروز همان من امروز نيست . بگذريم از اينكه سنبهء درد هم هميشه يك زور نيست .
و درد تو ، همانقدر وحشت زده ام مي كند كه درد خودم . شايد حتي با درد خودم راحت تر كنار بيايم . تقلايم را مي كنم . دندانهايم را روي هم فشار مي دهم . انگشتانم را مشت مي كنم و با ناخن هايم كف دستم را به خون مي نشانم . دهانم را به اميد رها شدن فرياد آخرين باز مي گذارم . به درگاه خدائي كه ندارم التماس ميكنم ... و وقتي مي بينم از پسش بر نمي آيم ، ناتوان از هرچيز ، تسليمش مي شوم ... درد من مرا پست نمي كند . چيزي به من نمي دهد ، از من بسيار مي گيرد اما پستم نمي كند . درد تو مرا به خاطرهء ادراك خودم مي كشاند . خاطره ، نه خود ادراك . بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ، بايد كاري بكنم ... خشم مي آيد و بعد از آن ضعف و حقارتم به يادم مي آيد وقتي مي بينم كاري براي پايان دادن دردهايت از من ساخته نيست ...
گفتمت مي فهمم ؟ شايد . اما من دركش نمي كنم چون ، تو نيستم .
سردم است ، باقي اش باشد براي بعد . فقط ، كاش دستهايم اينچنين خالي نبود ...
....
خدائي ندارم تا به درگاهش استغاثه كنم . حتي سايه اي ، تا نامه اي برايش بنويسم و بگويم چگونه ، يا چرا ...
مسخره است اگر بگويم به كمك احتياج دارم وقتي مي دانم كه كاري از دست كسي ساخته نيست ؟
پی نوشت : دردِ دل دارم ، درد دل نه هاااا ، دردِ دل!
یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۳
کاشکی میشد ، کــــــــــــــــاشــــــــــــــــکی...
کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشيم و بس
تنها برای يک نگاه حتی برای يک نفس
تا کی بجای خود ما نقاب ما حرف بزنه؟
تا کی سکوتُ رج زدن نقش نمايش منه؟
یکی مثل خیلی ها...
...
نه من تنهای تنهایم ، البته خیلیها هستند که من دوستشان دارم ولی با این همه تنهای تنهایم ، چه میشود کرد ، انگار قسمت من همین است ...
آدمهای تنها زیاد میخوانند و زیاد میگویند و کم میشنوند و زندگی را چیز اسرار آمیزی می انگارند و فکر میکنند که صوفی مسلک اند و غالبا شیطان را در جایی میبینند که حضور ندارد!
پی نوشت:
تمام میشود ،تمام میشود ،تمام میشود ،تمام میشود ،تمام میشود ،تمام میشود ، تمام میشود شــــاید تمام شود...
و ساعت 4 بار نواخت!
زغال اخته
چنان به سرنوشت بد خويش آگاه بودكه از ترس آگاهي ديگرانفنجان قهوه را تا ته سر مي كشيد
اما امشب بیاد آورد....
کمی آنطرفتر ، آری ، فقط کمی آنطرفتر...
پسرکی فریاد میکشید :
زغال اخته ،
زغال اخته ،
هی کی بخوره
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو شـــــــــــــــــــــبخــــته!
دیواری ، بی هیچ در رو ، جز از روبرو...
...
بگذار هر جور پسندشان هست باشد!
هر جور که باشد من دوستشان دارم ، نمیتوانم از دوست داشتن چشم بپوشم و اگر آنان دوستم ندارند ، من در قلبم به اندازه کافی محبت دارم ، همه برای خودم و هم برای آنهااا....
وز صحبت خلق، بی وفايی مانده است
ما به همدیگر خیلی بدی میکنیم و سپس روزی می میریم...!
شرابی بيار که جرعه جرعه تشنه ترم کند
زندگی جای دیگری است
جایــــــــــی که شـــــــــــــــراب باشد و
کمی هم نان.
بدبختی
طبیعت بدبختی به به طبیعت سنگ می ماند ، کافی است سنگی از ساحل مرتفع فرو بغلتد تا سنگهای دیگر را از پی خود بغلتاند!!
این وسط هم یکی مثل من هست که عمریسیت دارد سقوط میکند!
ماسک
چگونه باور کنم، عشق را
در سرزمینی کهن
که پروانه هایش برای پرواز
واژه ها را وارونه می کنند
وسرو قامتانش
گدایی!!
.....
دست به عمل زد ، و ماسکهای پیدا کرد که اینان میشناختند ، ماسکهای مردمان رنگین و یا ماسکهای دلقکی ، تا اینکه همه را فریب دادم و تصور کردند که از خودشانم!
یا به قول هدایت :
((گاهي خنده بيخ گلويم را مي گيرد .آخرش هيچ كس نفهميد ناخوشي من چيست همه گول خوردند !!!))
اما اگه قرار بود من بگم ...
مي گفتم :
((گاهي خنده بيخ گلويم را مي گيرد آخرش هيچ كس نفهميد ناخوشي من چيست همه گول خوردند !
حتي خودم !!!)
جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳
آیدین
بر سر گورم بنویسید
جـــنگــجویـی کـه هیـچ وقـت نـجنـگــیـد
اما شکست خورد.
پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳
هر بار که چیزی ثابت نشود
آخرش مي زنم بيرون
آنقدر خيابانهای این شهر یخ زده را نگاه مي كنم كه از رو بروند
بروند، بروند ...
كه راست گفته باشم اينجا بيابان است
مثل تاريخ كه هميشه راست گفته:
هربار كه چيزي ثابت نشود
تو دروغگويي
چرا دیگر کسی به فکر این نیست که مرا به روانشناسی چیزی ببرد؟
کاش میدانستند که دیگر نه تنها مقاومتی نخواهم کرد ، که کلی هم دلم میخواهد
فکرش را بکن....
کاری میکنم که دکتر دستور بدهد بستری شوم و بعد:
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت
روزها کتاب میخوانم و شبها اشک میریزم!
به دوستان هم خواهم گفت ، جمعه هایی که به ملاقاتم می آیند یواشکی سیگار برایم بیاورند...
هوم ...
همه چیز خوب است فقط کاش میشد این روپوش گل گلی را نپوشم ، آخر من که دیوانه نیستم ، نگاهش که میکنم بغض بیخ گلویم را میگیرد ، دلم میخواهد سیگاری روشن بکنم ، اما ، اما هیچ دوستی برایم سیگاری نیاورد...
آیدین (ص)
...
هوم! مسخره است !
کسی باور نخواهد کرد...
مردم روایت انجیل و تورات را باور کردند ، پس دلیلی ندارد حرف مرا قبول نکنند..!!
· اگر بنگاریم آنان که به ما روشنایی میبخشند خود در نور اند ، خطا کرده ایم ، آنان که از موهبت آرامش بخشیدن نصیب برده اند ، خود آرام نیافته اند.
· دلقک!
سهشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳
As cool as a cucmber
زیاد میخوانید ؟
بله زیاد.از صبح تا غروب .روزها کتاب میخوانم و غروب که شد احساس میکنم که سرم تهی است و بجای اندیشه پراز سایه های مبهم است.!
شبها خواب یا کابوس میبینید؟
نه ولی احساسشان میکنم...
(درمانده بود که منظور خود را با چه زبانی بیان کند! چگونه؟!)
اممم ، آقای دکتر میدانید!
معمولا از محکومان خجالت میکشند که علت محکومیتشان را سوال کنند ، از اغنیا هم شرم دارند بپرسند که آنهمه ثروت به چه دردشان می خورد و چرا از ثروتشان به آن نحو احمقانه استفاده میکنند!
اممم ، اصلا دکتر ، میدانید!
گفتگوهایی که بین نسل ما هست ، محال است که بین نسل شما در بگیرد ، نسل شما همین که سرشان را میگذارند روی بالش میخوابند و حرفی هم ندارند که بزنند و گوشی که بشنوند! اما من ، یعنی نسل من ، بد میخوابیم و عذاب میکشیم ، زیاد حرف میزنیم و دوس داریم بشنویم ، و دایم میخواهیم بدانیم که آیا حق با ما است یا نه ....
...آه ، اصلا میدانید ، بعضی وقتها دلم میخواهد همه چیز را ول کنم و بروم!
به کجا؟!
نمیدانم ، اصلا نمیدانم ، حتما یک جایی هست دیگر ، برای آدم خوب و عاقل جا زیاد پیدا میشود!
.....
دکتر لبخند زنان...
پسرم کافیست ، فهمیدم ، همه چیز را...!!!
نسخه شما آماده است ، هر روز سه وعده بعد از صبحانه ، نهار ، شام باید بخودت بگویی:
" من یک آدم معمولی هستم و احمق ".
آه ، بله! مرسی آقای دکتر.
خداحافظ!
در گورستان
معروف است که الکل بیماری می آورد و یاد ابدی ملال، یاد ابدی که هیچ ، خدا اگر یاد موقتی هم به آدم بدهد باید شکرش را به جا آورد ....
پی نوشت:تا حالا چند بار موقع تگری زدن به خودت قول دادی که اگه زنده بمونی این بار آخرته؟!
دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
بر سر آنــــم کـــه گر زدســت بر آیـد
دست به کاری زنم که غم سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیــو چـو بیرون رود فرشــته در آیـد
صحـبت حـکام ظلـمت شب یلداست
نور زخورشـید جـوی بـو کـه بـر آیــد
.....بر در ارباب بی مروت دنیا........
چند نشینی که خواجه کی به درآیـد
...صالح و طالح متاع خویش نمودند
تـا کــــه قبول افتـد و که در نــظر آیـد
صـبـر و ظـفـر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صـــــــــبـــــــــر نوبت ظفر آیــــد
بــلبـــل عاشـق تو عمر خواه که آخر/باغ شـود سـبز و شاخ گـل ببر آیـــــد
غفلت آیدین در این سراچه عجب نیست/ هر که به میخانه رفت بیخبر آمد
امشب نه هر شب است، امشب شب یلـــــداســت
سالهاست با این شب و خاطراتش ، شبهای دگر را رنگین میکنم و گرم....
تا خود صبح بیداریم و خواهیم گفت و خواهیم خندید....کسی چه میداند ، شاید امسال غم سر آمد ....
همه فامیل امشب جمع میشوند خانه مادربزرگ ، بلبشویی میشود که بیا و ببین ، اما امسال من و رفیق شفیقمان تدبیری اندیشیدیم ! 2 قوطی توبورگ و یک قوطی گرانتس! هوم اول ترتیب اینها را میدهیم و بعد میرویم خانه مادر بزرگ! چه شود!
تا که قبول و افتد و که در نظر آید....
شب یلدایتان مبارک.
یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۳
مسافر تنها بودن را دوست دارم...
هیچ چیزی ملال آورتر از این نیست که کسی شراب ناب بنوشد و در همان حال همصحبتی نداشته باشد...
پووووف ! همصحبت سرمان را بخورد ، لااقل کاش یکمکی عرق سگی ،الکلی چیزی داشتم تا
این سردرد سگکی فراموشمان میشد!
این هم شد هوا؟ چند درجه زیر صفر است این قبرستان مگر؟ هوم؟
یخ زده ام ، یخ آقاجان میفهمی؟! پیشانی مبارکمان را به باد سرد سپرده ایم و حالا گیچ گوهی میخوریم دور این دنیایی دون ، پووووف!
چقدر دلم میخاهد حرف بزنم ، اما ، اما ....صدا را زیاد میکنم...
مردهای مست تو کوچه
تو جیباشون کلوچه
تلو تلو میرفتن از پیچ و تاب کوچه
آی آدمهای مرده ، ترس دلاتون رو برده؟
پس چرا ساکت هستین؟ سگ دلاتونو خورده؟
...
بسه ساکت نشستن ، در خونه ها رو بستن ، از همه دل بریدن ، دل به کسی نبستن ، یالا پاشین بجنگین ، با این روزهای ننگین ، چه فاید داره اینجا ، حتی نشه بخندین....
...
اوف! بدجور طلبه سیگار شدم ، لعنتی هوا اینقدر سرد است که سیگار هم نمیشود کشید! دود یخ میزند در سینه انگار! این درسهای لعنتی هم معلوم نیست از کجا پیدایشان شده که برای ما شده اند قوزبالاقوز ...هه ههه! این دنیا این همه دکتر مهندس دارد! بگذارید یک آیدین هم داشته باشد! ،اصلا میدانید پدرجان! من بالذاته مشروطه طلبم ، هوم ، همین و هیچ چیز دیگر!
چقدر یاد بندر عباس افتاده ام! ازسرماست؟!
هه هه ، یادش که میوفتم تازه سرما قابل تحمل میشود انگار ، برای من فصلها هیچ وقت فرقی نداشته اند ، اصلا بگو برایم سال و زمان فرق داشته؟ هنوز هم هر وقت بخواهم جایی تاریخ بگذارم میپرسم الان 82 است یا 83 ؟!
هوم ، خاطره! همیشه خاطره برای تعریف کردن هست ، نمیدانم یادش بخیر یا نه! ولی الان بدجور هوسش کرده ام ، آن یک سالی که بندر زندگی میکردیم ، هیچ دلمشغولی نداشتم جزاینکه پولهایم را جمع کنم تمام هفته را ، تا جمعه صبح زود بروم اسکله و با قایق بروم قشم ، عاشق مسیر بندر تا قشم بودم ، هوم یادش بخیر ، همش حواسم را جمع میکردم که کنار قایق جا بگیرم و همیشه ء خدا این قایقداران آفتاب سوختهء سیگار به لب قبل از حرکت میگفتند " هوو سرحدی ای لا بیا میفتی "و من همیشه و همیشه به آرزویم نمیرسیدم و بالجبار مینشستم بین این زنهای نقاب دار و تا خود قشم فقط نگاه میکردم به جلو که مباد نگاهم بیوفتد به بینی های سوراخ شده شان ...به قشم که میرسیدم انگار گم شده باشم ، همه میدوییدند و چه پوچ و احمقانه و من تنها کسی بودم که آرام میرفتم و استوار و پیش خود به این فکر میکردم که چقدر بزرگ شده ام هااا ، میرفتم و از آن نوشابه فروش لب اسکله یک تکه یخ بزرگ میخریدم و میگذاشتم توی کلاهم ، بعد نخ پلاستیکی بلندی را که از آن پسرک بندری خریده بودم و قلابی به سرش وصل بود می انداختم به آب و نگاهش میکردم ، یخ روی سرم آب میشد و کم کم سرم گرم میشد ، چند باری یخ را تجدید میکردم ولی هیچ وقت ،هیچ وقت ، حتی یک بار هم نشد که من ماهی بگیرم :(....اما مگر از رو میرفتم! باز سوار قایق میشدم و باز مرا مینشاندند بین این زنهای نقاب دار بینی سوراخ و برمیشگتم بندر تا شانس خود را در اسکله بندر آزمایش کنم!
هوا که تاریک میشد یادم میفتاد که چقدر باز دیر شده! هنوز به خانه نرسیده و کتک فرار دوباره را نخورده ، اشکم زودتر میرسید! ...خانه که میرسیدی ، مادر بود و چشمهای قرمز...و بعد آن توالت که نه ، سلول انفرادی گوشه حیات که در آن گرما تا 12 شب تو را محبوس میکرد!
هی ، بعضی موقعها در موقعیتهایی گیر میکنیم که فکر میکنیم آخر دنیاست ...صبحی نرفتم مدرسه ( سوم راهنمایی بود..!) و مستقیم اسکله و بعد قشم ، میخاستم تا 12 نشده برگردم اما ، اما یهوهکی هوا طوفانی شد ، و من مانده بودم جیبی که فقط 300 تومان پول برگشت تویش بود خانه ای که در آن ور آبها بود و مادری که میدانستم دارد گریه میکند که حتما پسرش را دزدیده اند.....از گرسنگی دل پیچه گرفته بودم ، و هوا کم کم غروب میکرد و من همچنان گریه!هی ، یادش بخیر ها ،چه روزهایی داشتیم ، آن مردک نوشابه فروش به من کیک و نوشابه داد و آخرش هم به یکی از این لنج دارها سپرد و من آخرش ساعت 11 شب رسیدم به بندر و 12 به خانه!
دیگر بماند کلانتریها و پلیس که دنبال پسرک کوچک قد گمشده ای میگشتند که در راه مدرسه ربوده شده....!!!!
هوم ، خوشمان آمدهااا ، یک بار هم شراب شیراز دوره نگشته سرمان گرم شد ...
گرممم شده ، ولی هنوز حالم خوب نیست ، درسها را چه کنم؟زندگی را نیز بهمچنین!
هی بگذریم....
پی نوشت: این همه در این شهر و کشور پایگاه مقاومت داریم ، ولی حتی یک پایگاه خازن نداریم آخر چرا؟ هواری بزنم ؟
دوستان را پیامی آیا؟!
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳
گفتگو آيين درويشي نبود ، ورنه با تو ماجرا ها داشتيم
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود ِآنچه ما پنداشتيم
تا درخت دوستي کي بر دهد
حاليا رفتيم و تخمي کاشتيم
گفتگو آيين درويشي نبود
ورنه با تو ماجرا ها داشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما ندانستيم و صلح انگاشتيم
نکته ها رفت و شکايت کس نديد
جانب حرمت فرو نگذاشتيم
گلبن حسنت نه خود شد دلفريب
ما دم همت بر او بگماشتيم
چون نهادي دل به مهر ديگران
ما اميد از وصل تو برداشتيم
گفت خود دادي به ما دل حافظا
ما محصل بر کسي نگماشتيم
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳
Not have leg to stand oN
وقتي آدم تنها باشد، كسي را داشتن غنيمت است
بعضی وقتها هر کسی ...
پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۳
!Ecce Homo
کم پیش آمده که بلاگی را بخوانم و دلم بخواهد سربه آرشیوش بزنم آنهم در جایی که به خیلی از بلاگها سر میزنم که فقط سرزده باشم ، بلاگ الهام را که دیدم ، همه آرشیوش را هم همان شب خواندم...تازه بود و من هم تازه شدم...
اسهال درد گرفتهام. اين روزها هر چهقدر از اين خاطرات قديمي را مرور ميكنم بلافاصله مسموم ميشوم. گويا تاريخ مصرفشان گذشته.
...................................
آدم ِ سابق نيستم.آدم ِ حال ِ حاضر هم نيستم.يا من سَر رفتهام، يا زمان
...................................
دل نيست کبوتر که چو برخاست نشيند
از گوشهی بامی که پريديم، پريديم
...................................
دلسوزي هيچ دردي را دوا نميكند، نه دردهاي من را، نه دردهاي تو را و نه دردهاي بيدرمان آدمهاي ديگر را. دلسوزي بيرحمانهترين ويژهگيي ِ انسان است. خصلتي كه نهايت ِ خودمحوري و خودبزرگبينيهاي بشر را عريان ميكند؛ هيچكس محتاج ِ دلسوزي نيست... آدمها ميتوانند محتاج ِ كمك باشند، چون ضعيفاند و ناتوان. اما هيچ احتياجي به ترحم و دلسوزي آدمهاي ديگر ندارند، چون غرور، شخصيت و انسانيتاشان را زير ِ سؤال ميبرد. هيچكس نميخواهد محتاج ترحم باشد... هيچكس
...................................
انتظارهاي ِ من هميشه تهماندهاي از هيچ داشتهاند؛ در تكرار اين هيچها آبديده شدهام؛ و سخت، و س ن گ؛
...................................
مرا خوب به خاطر بسپار،ديگر تکرار نخواهم شد.اندوه ِ روزهای ِ پير را قاب کردهام.در آينه تصوير توست که مرا میبيند.بیگدار به زندگی تاختهام، میدانی که.مرا خوب به خاطر بسپار،شايد اين آخرين بازی ِ من باشد برای ِ تو،و برای خودم.خستهام - و دلتنگ؛ديوانه میخوانند اَمو من فکر میکنم چيزی شبيه ِ عشق از تن ِ برهنهام صعود میکندو دستان ِ من تاب میخورند در باد.حضور ِ تو ديگر معنا نمیدهد،و من خاموش میمانم.مرا خوب به خاطر بسپارنمیخواهم بروی،اما اگر خواستی بروی،در را هم پشت سر اَت ببند،میخواهم بخوابم...
...................................
فقط يك نتيجهگيريي ِ اخلاقي ميماند، و آن هم اينكه: هيچكس نميآيد كه بماند. همه، ميآيند كه سرگرميي ِ تازهشان را، يا ايدهي تازهشان را محكي بزنند و تا وقت باقيست بروند سراغ خاطرات قديمياشان. تا بوده همين بوده... (اعتراضات وارد نيست...ميتواني اگر، خلافاش را ثابت كن)اين وسط يك نفر هم هست كه همه چيز را باور ميكند... البته مشكل خودش است، ميخواست اينقدر هالو نباشد.
« گفتم:نكند دستهاي شما مقدس است كه واژهها اينگونه ميدرخشند؟!اشتباه كردم چشمان ِ من خورشيد بودند... »
!Ecce Homo
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳
جهش ژنی
افکار بزرگ تاوان زندگی کوچکی ست که دزدیدی
زیر نعلت کوبیدی
پیتی کو .............. پیتی کو .............
بیهودگی چیست ؟
خداحافظی ات با فردایی که دوباره می آید ؛
در را ببند تا افکار چموشت فرار نکنند
راهبه گانی که کودکی خسته شان کرده پایشان به خیابان باز می شود
یا پرچم می دزدند یا می کارند
پیتی کو ................. پیتی کو ...........
اما اگر از در دور انداخته شوی چه ؟
بودن برای تو یعنی جلب توجهی که می کنی
گورخری که می شوی در قرن بیست و یکم
شلواری که پایین می کشی در پارک دانشجو
اوتولی که سوار می شوی پشت تریبون
من متاسفم که توجهم جلب نمی شود
سوسک هایی که خانه ات را برداشته حواسم را پرت می کنند
پیتی کو ............... پیتی کو ..............
برادر خواندگی کور با زبان ِ بسته
خواهر خواندگی هیز با سخنرانان
چطور یک ملت ناگهان جهش ژنی می کنند ؟
کسی غیر از سیاستمداران این را می داند آقای دکتر ؟
توی سرم قطاری از تعلیمات ِ زمین گیری
.......... پیتی کو ......... پیتی کو .............
سفره ی خیابان ها دیگر به دردم نمی خورد
چند وقت پیش ازدواج کرده ام و یک بچه دارم
جایی برای رفتنم مانده جهش ژنی ِ ملعون ؟ !
من در خانه ام زندانی نیستم
کره ی زمین با چند باسن ِ برهنه پشت کامپیوتر محاصره ام کرده
کسی غیر از سیاستمداران سفینه هوا می کند آقای پروفسور ؟
جنگلی که مرا پیامبر خود کرد گفته هیچ راهی نیست
خودکشی در زمین جایز نیست
تا به دود کارخانه ها بپیوندی ؟
پیتی کو ............. پیتی کو .................
وقتش رسیده که ماچ بدهی دیگر خدای بیابانی !
24 سال است که پا نداده ای
لب هایم از دروغ دارد ورم می کند
تو قرن هاست دم خانه ام به خواب رفته ای
و سالهاست برای آنکه باز زیر کفش هایم جان ندهی پایم را از خانه بیرون نگذاشته ام
کسی غیر از سیاستمداران توانسته تو را اهلی کند ؟ دم خانه اش ببندد ؟
افکار آزادشان از در بیرون برود تو بیاید .......
تا زمین چهار فصل داشته باشد
و اولین حرف بچه ها سلام آخرین حرف شان سلام
نوار این ماجرا گیر کرده است
جلوتر از سلام نرفت هیچ دیداری تا ببیند کسی به کی سلام کرده است ؛
سیاره های عکس شده میخکوب در دویدن ها و دردکشیدن ها شان
سیاره ها
در شکم زنها
پیتی کو .......... پیتی کو .............
مریم حوله.
In The Same Boat
به میلیاردها نفر رسیده بودند و هر کدام یک آب و رنگی داشتند ، ولی در وجودشان تنهایی وجود داشت که گواه آن بود که همگی فرزندان آدمند:(
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳
این همه درد نهان هست و مجال آه نیست...
انسان وقتی منتظر است ، فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد و من عادت به انتظار نداشته ام هیچ وقت ، همیشه خواسته ام بروم ، از جایی به جایی دیگر ، از کاری به کار دیگر ، از کتابی به کتاب دیگر ...و آنقدر این امتداد هیچ جا و همه جا را رفته ام و آمده ام که پایم تاول زده است ، اما تاول زدن پا مهم نیست ، یعنی هیچ مهم نیست ، اصلا نمیفهمیش ، اما امان از روزی که بایستی و نگاه کنی به گذشته ، آنوقت بغض بیخ گلویت را میگیرد و عذاب وجدان خوابت را ....
دلت میخواهد بایستی و فریاد بزنی عقده تمام این سالهای خالی را ، اما این را هم نمیتوانی ، پناه میبری به الکل و هزار زهر مار دیگر و چند روزی را میروی به هپروت ، اما آخر آنجا ماندن هم کار تو نیست ، برای زندگی استخدامت کرده اند و نه مردن و این را میدانی...
سعی میکنی دوباره از هپروت بیایی بیرون ، پس مانده اش خماری است و درد ...
مینشینی و به یاد آوری خاطرات پراکنده ات میپردازی ، همه را بصورت گنگی به یاد می آوری با هاله ای پررنگ از نفرت ، نفرت از خود ، نفرت از اشتباهات هزار باره و از خود میپرسی چرا؟ چرا؟...و بوی تعفن خاطرات متعفن مشامت را آزار میدهد...آنچنان که گفتنی نیست...برمیگردی به امروز ، امروز هم مثل بقیه روزهایت ، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شده ای ، بی خوابی و کابوس ِ عذاب ِ کارهایت صورتت را مانند زمین شخم زده چروکانده...دلت میخواهد بخوابی ، اما ماشین زمان لگدت میزند ...پا میشوی با زهار قول و قرار و آروز ...اما چه میشود ناگهان ؟ نمیدانی! مثل آدمهای بنگی و مست که ملتفت گذشت زمان و توالی ایام نیستند در میمانی و از خود میپرسی امروز چه روزی است!
هوم!...امروز هم مانند دیروز است ، آسمان را ببین ، دیوارها را ببین ، خیلی عجیب است ، ببین هوا چطور است! آدمها را نگاه کن ..درست مثل دیروز و پریروز..امروز هم یکشنبه است انگار...پردها را میزنی کنار و نور خورشید انگار دلش برای فضای اتاف تنگ و تاریکت تنگ شده بود و احساس دلتنگی میکرد ..وحشی وار پرتوهایش همه جا را به تصرف در می آورند و تو میمانی و هیچ چیز و همه جا ، حس میکنی پوست تنت از اصطحکاک تنهایی خشک و جمع شده و به نظرت میرسد که جسد در حال حرکتی هستی که نمیدانی اینجا چه میکنی و فقط به امید و ایام خوش گذشته و آینده ات!! زنده ای ...
چنان خود را از بهترین اوقات عمرت دور میبابی که حتی بدترین اوقات عمر را نیز فراموش میکنی ، دلت میخواهد بمیری و بروی به درک اما به خودت میگویی آدم وقتی می میرد که می تواند ، نه هنگامی که باید بمیرد ، اینبار انگار خنده بیخ گلویت را میگیرد ، لباس میپوشی و میروی در راه به خود میگویی ، مرگ یک خوشبختی و نعمتی است که به این آسانیها به کسی نمیدهند ، میدانم پس تا زنده ام زندگی را دروغی خوشایند خواهم ساخت ، آنچنان پرنور که حتی خورشید دم طلوع هم جرات لِه کردنش را نداشته باشد، آری ! امروز را روز دیگری خواهم ساخت ، روزی دیگر...
این شرح درد را باهزار نکته خوانده ای ، افسوس بر دل امیدوارت.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانچه در آینه تصور ماست
.
پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳
من از ان گذشتم ای يار که بشنوم نصيحت..... برو ای فقيه و با ما مفروش پارسايي
ای باده ناب و ای می میناییی
چندان بخورم تو را من شیدایی
کز دور مرا هر که بیند گوید
ای خواجه شراب از کجا می آیی؟
پی نوشت: ((من)) تان را برای خودتان نگه دارید ، (( من )) شان را به خودشان واگذارید...
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳
به سلامتی خریت مجدد...
سومین شب مستی رو شروع میکنم
جای هیچکس هم خالی نیست
حتی خودم!
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
دیگه این قوزک پا...
چنين گفت احمق...
زندگی قماره ، سعی کن ببری، اگه نمی ببری سعی کن مردانه ببازی
زندگی قماره، سعی کن ببری اگه نمی ببری سعی کن تاسف نخوری
مرگ روی دیگر زندگی بدان، ولی سعی کن مرگ را به سادگی تحمل زندگی بپذیری
سعی کن بازنده نباشی اگر می بازی سعی کن جانانه ببازی
سعی کن عاشقانه ببازی، سعی کن ، تلاش کن
مرد باش یا زن
فرق نمی کند فقط سعی کن خودت باشی، قالب های دیگر را رها کن.
فارغ از هز چه بودی و یا حداقل تلاش می کنی باشی ، باش
سعی کن به الکل دل نبازی، به مواد هم ، به عشق هم ، که دوست داشتن برتر از عشق است. به هیچ کس و هیچ جا و هیچ چیز دل نبنند. که بزرگترین گناه ها دل باختن است.
دل نبند ، حداقل به آنی که دل ندارد دل نبند.
سعی کن آن باشی که می خواهی ، دوست بدار، حتی دشمن ات را.به ناملایمات فقط لبخند بزن و بر بدبختی دیگران نخند.و بر خوشبختی خود نیز مغرور نشو.بر هیچ کس رشک نبر. که هستند کسانی که وضع تو رشک برند..
پول را وسیله بدان نه هدف .که هدف همیشه وسیله را توجیه می کند.
با هوشیاری غصه هر چیز را خوری گر مست شودی هر چه بادا باداباد.
سعی کن معروف شوی و عینک آفتابی نزنی.
بهتر است خوب باشی و بدات انگارند تا بد باشی و خوبت پندارند.
وسیع باش و تنها سر به زیر و سخت.
خاطر بیاور خاطراتت را نه بخاطر رنجش که بخاطر لبخندی کم رنگ.
غرق شو در رویاهایت. آنکه رویا ندارد چیزی ندارد.وقتی می بازی درس عبرتش را از دست نده.
نگو مردی و اشک ریختن ظهور و درد است و عار برای مردانگی.اشک راه رسیدن به اوج آرامش است.که بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
قول و قرارت را فراموش کن. پاک شو.تشنه شو مثل کویر.
زندگی شطرنج است .مهره سفید مهاجمش باش.
مرگ را در لحظه بعد ببین و هر دم غنیمت شمار.
دوستانت را صادقانه دوست بدار وبباز و غصه نخور.
دل تنگ شو. برای کشورت، مادرت،شهرت،محله ات ، دوستانت، محل کارت ودردسرهایش، شوخی های کثیف رنجش زای زندگی.
دیوانه باش که سر جنون سلامت که بهترین علاج است.
به حادثه جدید عاشقانه ات بی تفاوت نباش. به آنان که دوستت دارند ارزش ات را نشان بده.
سعی کن این بار نشکنی ، تلاشت را حداقل انجام بده.
زندگی را از نو بساز و بزی که به زندگی محکومی.
چنین گفت احمق
چنین گفت احمق
چنین گفت احمق
میدونی داش آلن ، این چند روزه خیلی دلم میخاست یه چیزی بنویسم ، نوشتن خیلی خوبه ، آرامش دهنده اس ، مخصوصا اگه بخوایی از غم و غصه هات بنویسی ، نمیدونم چی میشه که بعد نوشتن به نظرت همشون کوچیک و بی معنی به نظر میرسن ، ولی خب بعضی موقعها حتی اینم از دستت بر نمیاد...
این پستت رو خیلی دوس دارم ، میدونی من حسی که پشتش بوده رو بدجور میفهمم ، بدجور...
بعد اینکه بات حرف زدم ، زدم بیرون ، یه چند ساعتی بی هدف تو این خیابونا قدم زدم ، نمیدونم اندر خم کدوم کوچه بودم ، میدونی ، رفیق ، این زخمها ، این زخم ِ زندگی خودمم ، این زخم خودمم که بس مونده و مونده شده یه چرک ، دیگه زخم هم نیست طفلک ، شده چرک ِ زندگی...هی وقتی
یادم میفته که تا حالا چند بار تو زندگی کله پا شدم و دوباره با چه بدبختیهایی بلند شدم و دوباره و دوباره همون اشتباهات رو تکرار کردم ...اینا رو به خودم میگفتم و به یه درختی تکیه میدادم و یه قلب دو قلب ... مودش نبود ، میدونی ، گلوم هیچ جوری تر نشد ، فقط بین آسمون و زمین و هیچ جا ولو شده بودم و نیگا میکردم به این آدمهاا ...هی بگذریم ...مود ِ نق زدن هم نیست دیگه!
اصلا میدونی داش آلن ، راش همون قمقمه چارلیتری الکل است...آره !
امروز یعنی الان که مینویسم(12:30) فردا شده ، وبلاگ کله کشک یک ساله شد و دیروز ! هم بلاگ زیگورات ...چه تصادفی؟!!!
داش آلن این سینا ، این افلاطون زمان ، این پدر معنوی ما تا همین 9 ماه پیش تو بغلیاااا بود ، یعنی برا من کامنت گذاشته بود ، بعد من رفتم تو بلاگش ، کدوم پستش یادم نیست، ولی یه پستی بود در مورد عشق نوشته بود ، منم با توجه به این دید دون ژوانی که دارم ، هر بلاگی رو میخونم به دلم صابون میزنم که آخ جون دختره! ولی باز خوبه به سینا ارفاق کردم و فک کردم از این پسربچه های 16 ساله اس که تازه عاشق شده !! براش کامنت گذاشتم که آخی کوچولوووو ، قصه نخور مثه آب خوردن عادت میکنی!!!
بعد یه مدت که دیدم نه بابا این از معصومیت از دست رفته و این جورچیزها میگه ، دیدم نه بابا طرف آره! خلاصه این جناب مستطاب از یه پسره بچه 16 ساله برای ما در این مدت ارتقا کرده به پدر معنوی و از بغلیاااا تکیه زده به تخت سلطنت!
اولین بار هم که با هم چت کردیم ، بهش گفتم این فلانی چرا مخش تعطیله! همیچین از حقوق زنان و اینجور چیزها حرف میزنه انگار بهش واقعا اعتقاد داره ، ولی من و تو فقط برا مقاصد انسان دوستانه ای که داریم از اینجور چیزها میگیم!! و پدر معنوی قیافه اش اینجوری..:D ...شد و خلاصه همینطوری شد که زندگی ما رو مثه دو نیمه سیب در سرراه هم قرار داد و به سعادت ابدی رهنمون کرد...
از اون موقع تا بحال پدر معنوی ، هر موقع تو این زندگی کم آوردم ، دلم خاسته بات حرف بزنم ، این خیلی مهمه ، میدونی اینکه آدم دلش برا کسی تنگ بشه یعنی هنوز زنده اس ، دلم برات تنگ میشه و همیشه هم ازت ممنونم ، برا اون موقع ها که شپردوزم عود کرده بود ، برا همه وقتی که برام گذاشتی و همه اون ساعتهایی که با تلفن با هم حرف زدی ...داداشی آویزه گوشم کردم این آیه ات رو ..." تقدس رو باید از رو دوستی برداشت.."....البته نه اینکه منتی رو سرم داشته باشیها نه! که تو پدر معنوی مایی و من و آلن هم فرزندان نامشروعت!
خلاصه انشالله تعالی بلاگت پیر شه و خودت همینطور جون جون بمونی دوران کهولت بلاگت رو نیگا کنی ، دست این فرزندان نامشروعت رو هم بگیری و راه و چاه رو بهشون نشون بدیی...این آبجی نگاه هم باشه یه وخ سنگ کوپی چیزی کردیم بهمون آمپول بزنه!!!...بوس ..بوسسسس!
پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۳
پرنده در قفس خویش خواب میبیند...
خيال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خويش خواب می بيند
پرنده در قفس خويش
به رنگ و روغن تصوير باغ می نگرد
پرنده می داندکه
باد بی نفس است
و باغ تصويری است
پرنده در قفس خويش خواب می بيند
خواب میبیند ، خـــواب....
خواب...
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳
۱ ،۲ ،۳، ۴، ۵، ۶ و ....
" بی اعتماد به خویشتن ، ناسازگار با محیط ، مردم گریز، با نیازی گرسنه وار به دوست داشتن ، مورد محبت بودن و راز دل گفتن و درد همیشگی فریب خوردن ، زیرا چنین طبایعی برای آن ساخته شده اند که دیگران از آن سوء استفاده کنند ، با ساده دلی فراوان چاک زره شان را نشان میدهند و مردم از لذت فرو کردن شمشیر خود در آن رخنه نمیتوانند کرد، تا جایی که حریف به فریاد در آید...(جان ِ شیفته)"
من دیشب کلی گناه داشتم مریمقلی ، کلی افکار مخ زنانه ! تو مغزم بود که تا آمدم برات بنویسم فن سی پی یوم خراب شد و هر چی باش ور رفتم درس نشد الانم که آمدم اینجا با این همه شلوغی اینجا که نمیشه مخ زد ، پس تا تو قهوه ات رو بخوری منم حرفهام رو بزنم مگه این قفله سکوتی که بین ماست واشه ، اممم این تیکه کتاب جان شیفته درس منو یاد تو میندازه ، میدونی من اینجا هر کی رو دیدم ازت سوء استفاده کرده ، نمیشه گفت ضرر کردی ، من فکر میکنم این چیزهایی که از دس میدی در رابطه با آدمها اسمش زندگیه ولی چیزی که به دست میاد فراتر از زندگیه ...اینو من میدونم ، میدونی مریمی ، آدمها همیشه و همیشه اگه بتونن از کسی سوء استفاده بکنن حتما این کار رو میکنن ، اگه بدونن میتونن دق و دلیاشون رو سر کسی در بیارن بدون اینکه از دستش بدن ،حتما و حتما بی دلیل و جهت هم که شده این کار رو میکنن ، هی هی روزگار من بعضی موقعها کلی ناراحت شدم برات و خیلی موقعها هم خودم آسفالتت کردم!
جوجه عقاب و مینیمالاش رو دوس داشتم ، یادته موقعی که بستییش چی نوشتم؟! ...:D.....نفهمیدم چرا بستیش ، بعضی موقعها کارات مثه این دختر بچه 7 ساله ها میمونه آخه!!...امم بعد یه مدت این حسینقلیت برام کامنت میزاشت!!! یادمه چند روز پیشهاش هنوز...!! تو پست دومش نوشته بودی وقتی تعادل....هی من اون موقع که اونو دیدم کلی ناراحت شدم ، نمیدونم اینکه آدم اینقده حساس باشه یا نه اصلا آدمهایی که باهاشون برخورد داره رو جدی بگیر زیاد خوبه یا نه....اممم دارم چرت میگم؟!
جوجه عقاب و حسینقلی ، اسم این بلاگات هم همیشه خیلی باحال بوده مخصوصا این آخری! فقط مصرف آبش یه خوده زیاده!!....چقده ما با هم رفاقت کردیماااا ، فکرش رو که میکنم میبینم خیلی زمان بوده! ولی خوش گذشته انگار چون انگاری همین دو ساعت پیش بوده...دلم برات تنگ شده یه عالمه زیاد! جاش بود الان با هم میرفتیم بیرونی چیزی ...آخ که چقده امروز پکرم ، حالم که اینجوری میشه از این جفنگیات مینبیسم و فرداش میام میخونم و قیافه ام مثه این شکلکه میشه که چشاش رو بالا پایین میکنه ...
فنجونت رو بده بینم مادر ، اااا این داره میگه تو به آروزهات میرسی و دنیا رو میترکونی ، این کج و کولیهای اون گوشه هم میگه آنیماتو که شدی طرحهای خوبی میزنی ، این چیز رو هم من دوس دارم اممم چیز اون طرح جاتخم مرغی!! :D:D....
یه دختری بود مریمقلی
چشاش سیا لپاش گلی
غصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت
خنده بی لب کی دیده؟
مهتاب بی شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پر نباشه پرنده نیس
شبای دراز بی سحر
مریمقلی نشس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق سگ اوهو اوهو.
تموم دنیا جم شدن
هی راس شدن هی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همگی به دورش وق و وق
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده ملاپیناس
دم اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی نظیر:
«- مریمقلی غصه خورک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمی شه
عیش دومادی نمی شه.
خنده لب پشک خره
خنده دل تاج سره،
خنده لب خاک و گله
خنده اصلی به دله....»
حیف که وقتی خوابه دل
وز هوسی خرابه دل،
وقتی که هوای دل پسه
اسیر چنگ هوسه
دلسوزی از قصه جداس
هر چی بگی باد هواس!
مریمقلی با اشک و آه
رف دم باغچه لب چاه
گفت:«- ننه چاه،هلاکت ام
مرده خلق پاکت ام!
حسرت جوونم رو دیدی
لب تو امونت نمی دی؟
لب تو بده خنده کنم
یه عیش پاینده کنم.»
ننه چاهه گفت:«- مریمقلی
یاوه نگو،مگه تو خلی؟
صبح ،چه امونت چه گرو،
واسه یی که لب تر بکنن
چی چی تو سماور بکنن؟
«وضو» بگیرن «رت» بگیرن
وضو بی طاهارت بگیرن؟
ظهر که می باس آب بکشن
بالای باهار خواب بکشن،
یا شب میان آب ببرن
سبو رو به سرداب ببرن
سطلو که بالا کشیدن
لب چاهو اینجا ندیدن
کجا بدارن که جا باشه
لایق سطل ما باشه؟»
دید که نه وال لا حق میگه
گرچه یه خورده لق میگه.
مریمقلی با اشک و آه
رف لب حوض ماهیا
گف:«- باب حوض ترتری
به آرزوم راه می بری؟
می دی که امانت ببرم
راهی به حاجت ببرم
لب ات رو مرد و مردونه
با خودم یه ساعت ببرم؟»
حوضبابا غصه دار شد
غم به دلش هوار شد
گف:«- ببه جان،بگم چی
اگر نخام که همچی؟
نشکنه قلب نازت
غم نکنه درازت
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم می پاشه
آب اش میره تو پی گا
به کل می رمبه از جا.»
دید که نه وال لا حقه
فوق اش یه خورده لقه.
مریمقلی اوهون اوهون
رف تو حیاط،به پشت بون
گف:«- لبا و ثواب بکن
یه خیر بی حساب بکن
آّادشه خونمون ات
سالم بمونه جون ات!
با خلق بی بائونه ت
لب تو بده امونت
باش یه شیکم بخندم
غصه رو بار ببندم
نشاط یا مف بکنم
کفش غمو چن ساعتی
جلو پاهاش جف بکنم.»
بون به صدا در اومد
به اشک و آ در اومد:
«- مریمقلی،فدات شم،
وصله کفش پات شم
می بینی چه کردی با ما
که خجلت ایم سراپا؟
اگه لب من نباشه
جان نودونی م کجاشه؟
بارون شر شروشه
تو مخ دیفار فرو شه
دیفار که نم کشینه
یه هو از پا نشینه،
هر بابایی می دونه
خونه که رو پاش نمی مونه
کار بون اش خرابه
پل اش اون ور آبه.
دیگه چه بونی چه کشکی؟
آب که نبود چه مشکی؟»
دید که نه وال لا حق می گه،
فوق اش یه خورده لق می گه.
دعا کنیم به مریمقلی زار و زبون
ویله زنون گریه کنون
لب اش نبود خنده می خواس
شادی پاینده م یخواس.
پاشد و به بازارچه دوید
سفره و دستارچه خرید
مچ پیچ و کول بار و سبد
سبوچه و لولنگ و نمد
دوید این سر بازار
دوید اون سر بازار
اول خدا رو یاد کرد
سه تا سکه جدا کرد
آجیل کار گشا گرفت
از هم دیگه سوا گرفت
که حاجت اش روا شه
گره اش ایشال لا وا شه
بعد سر کیسه وا کرد
سکه ها رو جدا کرد
عرض به حظور سرورم
چی بخرم چی چی نخرم:
خرید انواع چیزا
کیشمیشا و مویزا،
تا نخوری ندانی
حلوای تن تنانی،
لواشک و مشغولاتی
آجیلای قاتی پاتی
ارده و پا درازی
پنیر لقمه قاضی،
خانمائی که شومائین
آقایونی که شومائین:
با هف عصای شیش منی
با هف تا کفش آهنی
تو دشت نه آب و علف
راه شو کشید و رف و رف
هر جا نگاش کشیده شد
هیچ چی جز این دیده نشد:
خشکه کلوخ و خارو خس
تپه و کوه لخت و بس
قطار کوهای کبود
مث شترای تشنه بود
پستون خشک تپه ها
مث پیرزن وخت دعا.
«- مریمقلی غصه خورک
خنده نداشتی به درک!
خوشی بیخ دندون ات نبود
راه بیابون ات چی بود؟
راه دراز بی حیا
روز راه بیا شب راه بیا
هف روز و شب بکوب بکوب
نه صب خوابیدی نه غروب
سفره بی نونو ببین
دشت و بیابونو ببین
کوزه خشکت سر راه
چشم سیات حلقه چاه
خوبه که امیدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
مریمقلی تلو خرون
گشنه و تشنه نصبه جون
خسه خسه پا می کشید
تا به لب دریا رسید
از همه چی وامونده بود
فقط ام یه دریا مونده بود
«- ببین،دریای لم لم
فدای هیکلت شم
نمی شه عزت ات کم
از اون لب درازت
یه چیزی خیر ما کن
حسرت ما دوا کن
لبی بده امونت
جونت.»
«-دل ات خوشه مریمقلی
سرپا نشسته چوتولی
فدای موی بورت
کو عقلت کو شعورت؟
ضررای کارو جم بزن
بساط ما رو هم نزن!
مچده و مناره ش
یه دریاس و کناره ش.
لب شو بدم،کو ساحل اش؟
کو جیگرکی ش کو جاهل اش؟
کو سایبون اش کو مشتری ش؟
کو فوفول اش و کو نازپریش؟
مو نازفروش و نازخرش؟
کو عشوه ئیش کو چش چرش؟
مریمقلی،حسرت به دل
یه پاش رو خاک یه پاش تو گل
دساش از پاهاش درازترک
برگشت به خونه ش به حال سگ.
دید سر کوچه را به را
باغچه و حوض و بوم و چاه
هرته زنون ریسه میرن
می خونن و بشکن می زنن:
«-آی خنده خنده خنده
رسیدی به عرض بنده؟
دشت و هامونو دیدی؟
زمین و زمونو دیدی؟
انار گل گون می خندید؟
پسه ی خندون می خندید؟
خنده زدن لب نمی خواد
داریه و دمبک نمی خواد
یه دل می خواد که شاد باشه
از بند غم آزاد باشه
یه بر عروس غصه رٌ
به تئنایی داماد باشه
مریمقلی مریمقلی مریمقلی!»
تولدت مبارکه .....بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو س !