غياثآباد نامه
دوستعليخان که همچنان روي شکم خوابيده بود گفت:
- به نظر من ديگر چارهاي نيست. بايد به هر قيمت هست يک نفر را پيدا کنيم که قمر را ولو براي چند روز باشد، عقد کند. من فکر ميکنم اين ممدآقاي سيمکش زن ندارد و اگر ..
داييجان ناپلئون نگاه غضبآلودي به او انداخت و گفت:
- خجالت نميکشي دوستعلي؟ ... ممدآقا داماد ما بشود؟ اين ننگ را کجا ميتوانيم دربياوريم؟
عزيزالسلطنه شروع به گريه و زاري کرد:
- الهي خدا مرا مرگ بدهد! چه آرزوها براي اين دخترهي مادرمرده داشتم!
مشقاسم که در اتاق مشغول خدمت بود گفت:
- اصلاً ممد آقا را فکرش را نکنيد.
اسدالله ميرزا پرسيد:
- چرا مشقاسم؟
- براي اينکه آن ناخوشي دارد.
- چه ناخوشي نشقاسم؟
- جسارته، گلاب به روتان، بيچاره مرد نيست.
... - تو از کجا ميداني؟
... – بند از بندمان جدا کنيد نميگوييم.
...
- مومنت، تازه مرد بودن و مرد نبودنش مطرح نيست، کاري را که بايد بکند، يکي ديگر برايش کرده است!
- اما ما يک نفر را ميشناسيم که خيلي به درد اين کار ميخورد. اگر راضي بشود، خيلي آدم اسم و رسم دار و با کمالاتي است. يعني مال غياثآباد خودمان است.
...
اسدالله ميرزا با لبخند گفت:
- حالا اين غياثآبادي مرد هست؟
- والله دروغ چرا؟ تا قبر آآ .. ما خودمان به چشم خودمان نديديم، اما تو غياثآباد نامرد پيدا نميشود. زنهاي قم و کاشان و اصفهان و گاهي هم زنهاي تهران ميميرند که زن غياثآباديها بشوند.
...
ضمناً مشقاسم به من خبر داد که قرار شده است فعلاً نگذارند چشم قمر به آسپيران بيافتد تا بعد اگر در مورد ازدواج توافق شد، شايد بتوانند او را راضي کنند که موقتاً کلاهگيسي به سر بگذارد.
- يعني حق هم دارد بابام جان. حالا غياثآباديها که از ناموس رودست ندارند هيچي، همين اهل تهران هم که صدجور قر و فر دارند از صد هزارتا مرد، يکي راضي نميشود مثل زنها کلاهگيس سرش بگذارد.
- مشقاسم کلاهگيس چه ربطي به ناموس دارد؟
- ماشالله شما که صاحب کمالي و مدرسه ميروي، چرا اين حرف را ميزني بابام جان؟ کدام بيناموسي از اين بدتر که مرد مثل زن کلاهگيس سرش بگذارد؟ ما خودمان يک دفعه به چشم خودمان ديديم. يک دسته آمده بود غياثآباد براي تعزيه، يکي از زنهاي حرم امام بود که بايست چادرش را از سرش ميانداخت و گيسش را ميکند. گفتند بايست يک مرد کلاهگيس سرش بگذارد. بيست شبانهروز تو تمام اين مملکت غياثآباد گشتند، يک نفر رضايت به اين کار نداد.
- حالا شما خيال ميکني که آسپيران غياثآبادي رضايت نميدهد کلاهگيس سرش بگذارد؟
- والله بابامجان، دروغ چرا؟ تا قبر آآ .. اين يکي حالا گاس هم چند سالي که تو ولايت تهران مانده، خلقش عوض شده باشد و از اين بيناموسيها بکند.
...
- جان مادرت شوخي نميکني؟ بگو تو بميري!
- تو بميري. ما تو جنگ لرستان گلوله خورديم. ششماه مريضخانه بوديم، زنمان هم براي همين از ما طلاق گرفت.
- يعني پاک رفته؟ انگار نه انگار؟ يک ذره هم نمانده؟ ... آخر بابام جان، يک دوا درماني نکردي؟
- چه دوا درماني؟ بايد يک چيزي باشد که دوا درمانش کنند.
- اي بابام هي! شانس ما اين بيناموس گلوله هم چه جايي خورده. ما را باش که چه نقل و حکايتي از مردانگي غياثآباديها ميکرديم!
...
- چه عيب و ايرادي؟
- والله، دور از جون، دور از جون، دور از جون شما، جسارت نباشد اين همشهري ما گمانم همشهري ما نيست.
- يعني چه؟ چطور همشهري تو نيست؟
- اسمش غياثآبادي است، اما نبايد مال خود غياثآباد باشد. براي اين که تو جنگ لرستان گلوله خورده.
- مگر به غياثآباديها گلوله نميخورد؟
- ميخورد، اما نه آنجايي که به اين زبانبسته خورده. خلاصه جسارت نباشد، گلاب به روتان اين مادر مرده دل و روده ندارد.
...
اسدلله ميرزا گفت:
- خانم، مشقاسم خجالتي است، مقصودش از دل و روده، همان برج معروف سانفرانسيسکو است.
ايرج پزشکزاد؛ داييجان ناپلئون
مهمان ِ صاحبخانه
جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴
A M a N
کشف نبودن خدا ...
کشف نبودن خدا کلمه ی سرنوشت رو کشت..
اما بی خیال سرنوشت شدن شجاعته!
گفتن این که ما سرنوشت خودمون رو می سازیم دیوونه گیه!
ولی اگه سرنوشت قبول نداشته باشی ، زنده گی بدل می شه به یه عالمه فرصت که از دست دادی شون ، اون وقت تو حسرت چیزایی که نداشتی و میتونستی داشته باشی زمون ِ حال و ضایع میکنی..!
کتاب یک مرد فالاچی از اون دسته کتابهایی که اگه کسی ازم بپرسه که بخونمش یا نه ، نمیدونم چه جوابی بدم ولی خودم هر جا این کتاب رو میبینم بازش میکنم و این قسمتش رو پیدا میکنم و قرقره اش میکنم!
چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴
پسرک ميخواست با دخترک به اوج برسد .. دخترک پشت فايروال بود!
به همخونه :
هيچ ربطي نداره ولي تاحالا با نگاه كسي رو زير انگشتات لمس كردي، كسي رو با نگاه بغل گرفتي؟
اممم نمیدونم جوابت چیه ، ولی عالم و آدم به من میگن مردک خیالی ، آخه میدونی عزیز ِ دلم من حتی با تصور نگاه ِ
تو ، خودم رو در اوج خوشبختی حس میکنم. :*!
مرسی بابت سوپ ِ ...
میدونی الان به چی فکر میکنم ، اممم اینکه دلم برا اسکندر میسوزه ، تا هند رفت تا آب حیات رو پیدا کنه و جاودانه بشه ...
اما من ، اینجا هر روز از خواب که بیدار میشم با لبخند گرم تو از نو زاده میشم...
اممم خوشبختی چیز غیر قابل وصفیه..
الهام :
فقط يك نتیجه ِ گیری ِ اخلاقي می ماند، و آن هم اینکه : هيچكس نمي آيد كه بماند. همه ، می آیند كه سرگرمي ي ِ تازه شان را، يا ايده ي تازه شان ان را محكي بزنند و تا وقت باقي ست بروند سراغ خاطرات قديمي اشان. « گفتم:نكند دست هاي شما مقدس است كه واژه ها اين گونه مي درخشند؟!اشتباه كردم چشمان ِ من خورشيد بودند...
پ ن : طبق آخرین اخبار دریافتی الهام ، دوشیزه ناممکن تمام این شبها به تایلند سفر نموده اند ، خبرنگار اقتصادی ما مستقر در شرق آسیا متعاقبا اعلام نمود همزمان با این سفر شاخص اقتصادی این کشور توریستی به شدت نزول کرده!
به آسمان :
هميشه فردا ميتونه آخرين روز باشه
دوست دارم آخرين روزم بهم خوش بگذره
ولي نميخوام فردا آخرين روز باشه
حتي اگه قرار باشه بهم خوش بگذره.
و من همچنان عاشق پیشه ترین دون ژوان دون ژوانان هستم ، هرچقدر هم که این آلن قمپوز بیخودی در کند!
پ ن : ميگفت : بابا بي خيال ! فاطي رو بچسب، دنيا پر از اقدس ِ ...
سهشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴
دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴
مردی با عبای شکلاتی..
در سیاست بعضی مواقع باید وانمود کرد که ابله هستی و دیگران را وادار نمایی فکر کنند که تنها آنها عاقل و زیرک هستند ، ولی برای انجام این کار خودتان باید انگشتان خیلی سبک و انحناء پذیری داشته باشید...
آیا هرگز پرنده ای را دیده اید که روی تخم در لانه اش خوابیده باشد؟
خوب یک سیاستمدار باید انگشتانی کاملا سبک و کاملا انحناء پذیر داشته باشد تا بتواند با آهستگی و ملایمت انها را از زیرپرنده ببرد و تخم ها را بردارد ، یکی یکی ، بدون اینکه خود پرنده از جریان بویی ببرد!
ذولفقار علی بوتو
پوووووف!
درست و حسابی از دیروز که وبلاگ ریس جمهورم را دیدم به فکر رفته ام ، چلچراغ و چلچراغ نویسان را هیچ جوری دوست ندارم ، این مجله آنقدر سطحی است که چرند پرستانی مثل من را هم بی حوصله میکند ، اما خوب مجله ای است و خوانندگانی دارد ...
اما ، اما اینکه خاتمی شب یلدایش را مهمان اینها باشد و بدست این تیم وبلاگ نویس شود!! برایم ناراحت کننده است ...
یک خاتمی انتزاعی به چه درد میخورد؟ میخواهم بدانم؟
آقای ریس جمهور ...
واقعا هنوز که هنوزه فکر میکنید لقب فرصت سوز حجاریان برازنده تان نبوده؟
آیا هنوز هم چون روز سلام خاتمی معتقدید که گنجی باعث خیلی از مشکلات شد؟
آیـــــــــــــــــــــــــــــــــــا....؟؟
چند روز پیش بادامچیان گفت خاتمی هیچ حقی ندارد چون دیگر هیچ اثری از او باقی نمانده ...
میدانید جناب آقای ریس جمهور ، شما چون در شب یلدایتان از شعر و زیبایی و جوانی و خیلی چیزهایی دیگر گفتید بی هیچ کلمه ای و یادی لااقل از بلاگران زندانی...
نمیدانم انگار دیگر هیچ اثری فی الواقع از شما باقی نمانده...
گفتنم نمی آید آقای ریس جمهور اما یک خاتمی انتزاعی را هیچ نمیپسندم...
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴
Long Life together
از کنار تو بودن، خسته نميشوم، که مگر از لمس ِ دستهاي تو هم خسته ميتوان شد؛ که مگر از نگاه کردن به چشمهاي تو هم خسته ميتوان شد؟
اصلاً من کنار تو خوشام، من با تو خوشام، من با تو خوشبختم، من خوشبختم به خاطر بوسههاي بيپيشبيني ِ تو.
کسي نميداند دليل ِ بودن من را در اين روزها، که دليل ِ بودن ِ من تويي، دليل ِ خواستن و خواهش ِ من، چشمهاي توست، که آرامشام در توست که چشمهام آرامات ميکنند، که تو ذات ِ آرامشي، ذات خوشبختي ..
مسطفي مستور، جايي ميگويد: «تو ذات خوشبختي هستي»
من دلم ميخواهد پا را فراتر بگذارم و بگويم: «تو ذات ِ خوشبختي ِ مني»
تو خوشبختي ِ مني؛ تو بخت ِ مني نازنين.
Long Walk To ForeveR
اممم اگر بخواهم کوتاه برایتان بگویم میشود:
چشـمـهایـش هـمـانقـدر آرام که آب
صدایش همانقدر آرامشبخش که آب
درست مثل مرهمی که انگار آفریده شده تا زخمهای دردناک و کهنه را شفا بدهد...
...
وارد عمارت خیالیم که شدم اول فکر کردم اشتباه آمده ام ! سی تی آر ال + اف پنج! و دوباره و دوباره!
نه ! خانه ء خودم است انگار ، فقط حسابی تر و تمیز شده ...
هدیه کنار میز یادداشتی گذاشته بود :
بر سر آنــــم کـــه گر زدســت بر آیـد
دست به کاری زنم که غم سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیــو چـو بیرون رود فرشــته در آیـد
حالا دلیل خستگی چشمان شب زنده دارش را فهمیده ام ، راستش هنوز سختم است که اینجا بنویسم ، کم ِ کم سه سال در صفحات سیاه ، به سیاهی دل ِ خسته ام نوشته ام...
سرم را میگذرام روی میز و به فکر فرو میروم
از چه خسته ام؟ همه این سالها من از زندگی خسته شده بودم یا از باختن؟
ناخود آگاهم میگوید : باسه این از زندگی خسته شده بودی که زندگیت از باختنای دم به دم پر شده بود ، واسه اینکه مصممانه تصمیم گرفته بودی ببازی!
...
زل میزنم به مونیتور ، دلم میخواهد بنویسم ، میخواهم از پشیمانیها ، از چیزهایی که ناممکن شدند ، از چیزهایی که می توانستند ساخته شوند ولی خراب شدند و از چیزهایی که به سبب کمی وقت نتوانستم انجامشان بدهم بنویسم ...
اما نمیتوانم...
برمیگردم به اتاق ، هدیه حافظ به دست به خواب رفته ، آرام کتاب را از لای انگشتانش میکشم بیرون ..
صحـبت حـکام ظلـمت شب یلداست
نور زخورشـید جـوی بـو کـه بـر آیــد
.....بر در ارباب بی مروت دنیا........
چند نشینی که خواجه کی به درآیـد
...صالح و طالح متاع خویش نمودند
تـا کــــه قبول افتـد و که در نــظر آیـد
صـبـر و ظـفـر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صـــــــــبـــــــــر نوبت ظفر آیــــد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر/باغ شـود سـبز و شاخ گـل ببر آیـــــد
ناخود آگاه آرام آرام نزدیکش میشوم و پیشانیش را میبوسم ...
هوممم خوشبختی بوسه ای غیر قابل پیش بینی است...
کنارش مینشینم و حافظ را میگذرام روی پاهایم و نییت میکنم و فالم را باز میکنم ...؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
آنکه تا ابد به شما تعلق دارد: آیدین
و بدین گونه است که می شود ابدیت را تا به اندازه ء طبیعی آن تقلیل داد!
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
ديشب، همانطوري که از خجالت ِ صاحبخانه، محکم دامن کوتاهام را گرفته بودم که بالا نرود، خوابم برد. حافظ باز ماند روي فال ِ شب يلداي آيدين:
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنيان ما ز جا ببرد
وگر نه عقل به مستي فرو کشد لنگر
چگونه کشتي از اين ورطهي بلا ببرد
فغان که با همهکس غايبانه باخت فلک
که کس نبود که دستي از اين دغا ببرد
گذار بر ظلمات است، خضر راهي کو
کباد کاتش محرومي آب ِ ما ببرد
دل ضعيفم از آن ميکشد به طرف چمن
که جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد
طبيب عشق منم باده خور که اين معجون
فراغت آرد و انديشهي خطا ببرد
بسوخت حافظ و کس حال او به يار نگفت
مگر نسيم پيامي خداي را ببرد
مهمان صاحبخانه
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴
Will You Please Be Quiet, Please?!!
وقتی حس کردید که یواش یواش دلتون می خواد دختری رو برای همیشه در بغل داشته باشید ...
وقتش رسیده جا خالی کنید
وقتش رسیده جا خالی کنید
وقتش رسیده جا خالی کنید
سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
ديدي آدم وقتي که ميرود مهماني، آن هم از آن مهمانيها که روزها طول ميکشند تا آنکه صاحبخانه خسته بشود و بهات بفهماند که وقت ِ رفتن است، اول شايد خجالت بکشي جلوي صاحبخانه دامن ِ کوتاه بپوشي يا بين ِ صحبتهايش بروي توي دستشويي.
بعد کمکم رويت باز ميشود و عادت ميکني که بلند بلند بخندي و گاي وقتها چشمهات را تنگ کني و زل بزني توي صورتش.
مهمان ِ صاحبخانه
دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴
سوم نوامبر دو هزار و چهار
غربت یک دوست را
زمزمه میکرد..
هدیه...
اممم اون شب که فهمیدم بلاگت هک شده کلی یاد ساشا افتادم! روزی که صحبت حکام شب یلدا رو ازم گرفتن برا اسم وبلاگ بین صورتک خیالی و ساشا مونده بودم!
ساشا قهرمان یکی از داستانهای چخوف ِ که اسمش تازه عروس یا نامزد یا همچین چیزی بود! دیشب کلی همه جا رو بهم ریختم تا این داستان رو دوباره پیدا کنم که نشد ...
چهار پنج سال ِ پیش خوندمش و تقریبا چیزی که ازش یادم مونده اینه که:
ساشا پسریه از یه خانواده ء بورژوا که از دهکده به مسکو رفته و درس خونده و به اصطلاح خیلی اهل کتاب و روشنفکره ولی در واقع جز سیگار کشیدن و طرح و ایده دادن و سرفه های ممتد کردن کار دیگه ای نمیکنه! برای عروسی دختر عموش و درمان سرفه هاش برمیگرده به دهکده و یه ریز شروع میکنه زیر گوش دختر خوندن که ازدواج کار احمقانه ای اونم تو این دهکده که انگار خاک مرده روش پاشیدن ، مردم رو ببین ، زنا یه ریز لیچار میگن و مردا عرق میخورن و قمار میکنن ، هیچکدوم هیچی نمیفهن ، همه چیز ثابته ، هیچ کس به فکر پیشرفت و علم و آینده نیست ...اینا دارن مثل لجن تو هم میلولن ..این اسمش زندگی نیست...تو باید بری دانشگاه و پیانو رو اونجا ادامه بدی و آینده ات فلان میشه و بهمان میشه...
خلاصه اینقده میگه و میگه که دختر یواش یواش واقعا باورش میشه که از این محیط حالش بهم میخوره و شبهای خواب زندگی ِ که ساشا براش ترسیم میکنه رو میبینه و که با رفتن به دانشکده موسقی چه خواهد شد و چه ها که نخواهد کرد!
خلاصه شب قبل از عروسی دو نفری با ساشا جیم میزنن و میرن مسکو!
دختره میره دانشگاه و پیانو رو ادامه میده و ساشا هم همینطور هر از چندی یکی رو گیر میاره و همینطور که سیگار میشکه و سرفه میکنه همین حرفها رو تو گوش طرف زمزمه میکنه!
آخر سر ساشا بر اثر سیگار کشیدن و سرفه کردن میمیره ...
دختره درسش رو تموم میکنه و برمیگرده به دهکده ، نامزد سابقش رو میبینه که حالا به مردی شکم گنده و هنوز مجرد! تبدیل شده که صبح ها کار میکنه و تموم پولش رو پس انداز میکنه وشبها مست میکنه و حاضر نمیشه دیگه دختره رو ببینه .... محیط رو دقیقا همنجوری که ساشا قبلترها براش ترسیم کرده بود میبینه و با تمام وجود حس میکنه که تحمل این محیط رو نداره ، از طرفی با تموم کردن دانشگاه میفهمه که این روزها دیگه دانشگاه اصلا چیز خیلی مهمی هم نیست ، این روزها دیگه همه دخترا خوب پیانو میزنن و خیالهایی که در ذهنش ترسیم کرده بود از آینده ای که خواهد داشت هیچ کدوم رنگ واقعیت به خودشون نخواهند گرفت...
در آخر سر سوار قطار میشه و با حسی که دیگه هیچ وقت به این دهکده باز نخواهد گشت به مسکو برمیگرده به سوی زندگی جدید در حالی که ته ِ دلش زمزمه میکنه ساشا مچکرم!!
اممم این داستان ساشا بود ، البته همین الان به من خبر رسیده که آنتوان هفت پشتت از این داستان تعریف کردن من لرزیده و تو اون دنیا سرفهاش عود کرده!
امم دیگه اینکه این چه ربطی به هک شدن بلاگ تو و اینا داشت که من یادم افتاده باید بگم ربطش اینه که هیچ ربطی نداره و من از چیزهایی که به هیچ چیزی ربطی ندارن خیلی خوشم میاد درس مثه خودم که به هیچ کس و هیچ چیز ربطی ندارم ، اما در واقع میخاستم بگم که من یه عمر ســـــاشــــا بودم!
پ ن : برار آلن ، اوس امیر ، پدر معنوی ، داش شپش کینگ ، پنج شنبه یه فیلم میداد که یه نفر رو گرگان گرفته بودن بعد یارو گفت که بین شما یه زن هست ، از جورابهای تا شدم فهمیدم!
همونطوری که میبینید اینجا چارچوبش درس شده ، کاری که من مدتهاس میخاستم بکنم و مینداختم پشت گوشم! آهان درس فهمیدن! منظورم این بود که دیگه اینجا کاملا مجردی نیست! لطفا رعایت کنید و قبل از آمدن یالله فراموش نشه! به این پدر معنوی هم بگین ته ِ سیگارش رو زمین نندازه ، به گوش آلن هم غیر مستقیم برسونین که هر شب شکوفه میشه خودش رو برسونه کوچه ای چیزی ، باغچه یه ریزه جای سالم نمونده من آبرو درام! اوس امیر بی زحمت یه چیزی تنت کن ، روم به دیوار من از عوض شما از خجالت آب میشم وقتی با اون هیکل با شرت پهلوی تو خونه راس راس میگردی!
پ ن : خونه مجازیم که همخونه دار شد! از بقیه هم دعوت میکنم بیان اینجا بنویسن البته اناث محرتم ، یواش یواش هم اسمش رو میخام بزارم " آیدین و معشوقه هاش"!
!پ ن 3: سوم نوامبر دو هزار و چهار
این دخترکی که ایستاده و خیره شده به آدم ها
این ذهنی که پی در پی سیگار میکشد و به مستی می اندیشد تا حد بی خبری ،شده جیره روزانه ء سهم ما از کیفور شدن..
نگفتم عشقهای قدیمی هیچ وقت نمیمیرن ، بالاخره یه روزی برمیگردن و خودشون آدم رو بیدار میکنن ، حالا هی بازم میگم آیدین (ص) بگین کشک!
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴
آخر ِ شب، وقتي ستارهها کمکم چشمهاشان را ميبندند، خدا از توي خانهاش سرک ميکشد بيرون، خميازه ميکشد و آدمها را يکي يکي بيدار ميکند.
پردهي دوم: زن، بيدار ميشود. چشمهام را ميمالد، ميرود دستشويي، بعد هم آشپزخانه.
جرقهي مرد، تازه رسيده به آسمان چهارم.
...
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴
مــن هسـتم ...
خیلی ها به اینجا می آیند و می روند!
عده ای هستند که شخصیت مرا اسرار آمیز تلقی میکنند
عده ای فکر میکنند که من زیادی بشاش و شاد هستم
عده ای فکر میکنند که من خیلی غمگین و افسرده ام
عده ای فکر میکنند که من خیلی خوشبخت و بی غمم
وعده ای هستند که فکر میکنند من خیلی بدبختم
ولی همه اینها تصورات غلطی است که همه اینهایی که به اینجا می آیند و میروند از من دارند !
من نه اینطوری هستم و نه آنطوری ....مــن هســتـــم ....نمی توانم به شما بگویم که من چگونه شخصی هستم .
و هرگز هم نخواهم گفت!
جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴
«من توي گلويم بغضي گير کرده بود که پايين ميرفت و نه سر باز ميکرد.
ميگفتند توي دستهاش حتي تکهکاغذي هم نمانده براي من.»
پاييزان ِ سابق
الان ميتوني هديه صدام بزني
آوارهي خونهها
آيدين، سقفشو باهام قسمت کرد
مهموناشام.
پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴
شنهای روان
کویر را دوس دارم چون برای نوشتن نام تو جای فراوان دارد...
که بنویسی و بنویسی و بنویسی و بعد
برگردی ببینی که چیزی نیست
خیلی دوست داشتنی است مگر نه؟
درست مثل زنی که آخر هفته می آوری و اول هفته فراموش میکنی!
پیگل / شاملو
پنجه درافکنده ایم
با دست های مان
به جای رها شدن .
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن شان .
عشق ما
نیازمند رهایی ست
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴
گری کوپر
از اصول معتبر زندگی لنی این بود که هر وقت با چیزی مخالف بود بگوید : مــــــوافـــــــقـــــــــــــــم!
چون کسانی که عقاید احمقانه شان را ابراز میکنند اغلب بسیار حساسند ، هر قدر عقاید کسی احمقانه تر بود کمتر باید با او مخالفت کرد.
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴
جوانی من دور از جوانی گذشت...
دوره بلوغ تخمی ترین دوره ء زندگی آدماس ، کمتر از بچگی کتک میخوری و سرکوفت میشنوی چون میدونن الان یه چیزهایی حالیت شده و میترسن فرار کنی و ناب شی ، اما یه جور دیگه دهنت رو صاف میکنن ، یا با زور یا با وزوز ِ مسه مگس تو گوشت که آره حتی اگه نخای باید این کاره بشی و فلان کارا رو بکنی ، تو بدبخت هم از یه طرف طرفی با این کنه ها که اسمشون رو از اون قدیم ندیما گذاشتن پدر و مادر و از طرف دیگه یه چیزهایی از خودت دستگیرت شده و مجله سکسی و فیلم سوپر زن!! اون موقع که میپری بری که یه دختری چیزی گیر بیاری که کنه بازیا شروع میشه ، الان وقت این کارا نیست و هزار کس و شرررر دیگه ...
اما جووونی..
جونی بدترین جای قصه زندگیه ، تو جوونی کم کم دنیا رو می فهمی و میبینی که همه ارزشهایی که تو خیال خودت، خودت کشفشون کردی و باهاشون بزرگ شدی به معنای دقیق کلمه یعنی کشک!
میفهمی که آدمها بی ارزشن ، میفهمی که حقیقت و آزادی و عدالت یه ته ِ سیگار هم ارزش نداره و هیچکس اصلا معنیش رو نمیدونه ! میفهمی که اینا چیزهای ناجورین و آدما با بردگی و دروغ و بی عدالتی راحت تر کنار میان ! مث ِ خوک تو این کثافتا میلولن و اسمش رو میزارن زندگی و زرنگی...
آره تو جوونی اینا رو میفهمی و به معنای دقیق کلمه سرخورده میشی ، اصلا جوون یعنی سرخورده ..
من درس از همون موقع که فهمیدم آدمها ارزش ندارن مست کردم و همراش اولین سیگار رو روشن کردم ، جوونی یعنی دوره ای که میخای فرار کنی ، فقط و فقط باسه خاطر اینکه میدونی هیچ ارزشی نداری ، فقط و فقط بخاطر اینکه این حقیقت رو درک کردی که دنیا با تو شروع نشده و تو مرکز ثقلش نیستی که هیچ بود و نبودت هم هیچ فرقی ندراه ...
دخترا فک میکنم راحت تر کنار میان ، چون اشکشون دم مشکشونه ...اما پسرا نه ، باس مست کنن ، آخه تو مستی آدم راحت تر میتونه گریه کنه ، آره شومام هر وخ یه جونه مست دیدین که داره میخنده بدونین داره گریه میکنه ! یه کم که میگذره دیگه الکل جواب نمیده ، میری سراغ دراگ ، یکم که میگذره حس میکنی تا خرخره رفتی تو لجن ، دوره های لجن درمال ترک و ترک و ترک ...باز مصرف دوباره میشه زندگیت ...همه این بدبختیا رو تحمل باس بکنی ...چون جووووووووونی...
الان که دارم فکرش رو میکنم به معنای دقیق کلمه میتونم بگم :
کودکی من دور از کودکی گذشت
جوانی من دور از جوانی گذشت
اما میانسالی...
این یکی را زندگی خواهم کرد..
آره ، منظورم 40 سالگی و این حدود به بالاتره ، ایجاش دیگه دست ِ خودت ، درس گوش کن ببین چی میگم ، به معنای دقیق کلمه این محدوده خوشبختیش دست ِ خودته ، اگه زن و بچه نداشته باشی و پا بند هیچ کوفت و زهرماری نکنی خودت رو این دوره رو میتونی خوش بگذورنی و زندگی کنی چون تو چهل سالگی آدم دیگه نه انتظاری از هدفهای بزرگ داره و نه از زنها....
یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴
زندگی را باید در قالب سوم شخص زیست!
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴
مذهب
جایی که یادم نیست کجا بود خواندم:
مذهب در بهترین حالت رویایی انسان بیمار است...
امروز این جلمه یادم آمد و از جلو چشمانم گذشت شبهایی که در بستر بیماری یا در زیر مشکلات منهم به درگاه خدایی که نداشته ام استغاثه کرده ام.
غمگینم ...خیلی..
قانون
قانون برای حمایت از کسانی درست شده که چیزهایی داشته باشند و بخواهند در مقابل دیگران از این چیزها دفاع کنند!
فقط و فقط همین!
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
همه بچه ها به صرف اینکه بدنیا می آیند مشروع هستند
دوس داشتم در رزوی که نامی از آن نبود ، از مادری ناشناس تولید شده با همکاری پدری که وجود نداشت بودم!
سهشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴
What we Talk about when we talk about love?
من همیشه دنبال این چیزی که شماها بهش میگین عشق دویدم ، آره خیلی هم دویدم ولی هیچ وقت عشقی نداشتم ، اره درس شنیدی هیچ وقت عشقی نداشتم ، آخه همیشه عشق رو کمتر از اون چیزی که تصور میکردم و میخاستم دیدم...
پ ن : پسرک بدش می آمد به هیچ زنی " نه " بگوید ، مخصوصا با آن جاذبه ء قدرتمندی که در درونشان بود
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
میرا
- می دانی که از دست شان نمی توانی فرار کنی؟
آره.
- نقاب را به صورتت خواهند گذاشت . اصلاح خواهی شد.
میخندد و ادامه میدهد:
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی ، یاد خواهند داد که مثل بدبخت ها به دیوار بچسبی ، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند ، بخواهی قبولت داشته باشند ، بخواهی شریکت باشند.
مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی ، با چاق ها ، با لاغرها ، با جوان ها ، با پیرها . همه چیز را در سرت به هم می ریزند ، برای اینکه مشمئز شوی ، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی ، برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی ، برای این که از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آن ها بهر مند خواهی شد و هم چنین از لذت ِ آن ها ، برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد ، و گله وار به دشت خواهی دوید ، با دوستانت ، با دوستان بی شمارت ، و وقتی که مردی را ببینید که تنها راه می رود ، کینه یی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید ، چون او می خندیده است . تو تمام این ها را می دانی؟
می دانم.
میرا / کریستوفر فرانک.
الـهـام میرا را دوس داشتم ، ممنونم بابت این کتاب و دیگر کتابهای دوست داشتنیی که بهم داده ای ، می دانی این روزهایم بی شباهت نیست به تویا " هرگز غمگین نیست و هرگز خوشحال نیست ، کم لبخند میزند اما گاهی می خندد . صدایش محکم ولی صاف است . کم و تند حرف میزند"
هوممم ، دلتنگم و بر اینم که زندگی جدیدی شروع کنم ، نمیدانم که میتوانم یا نه ، شاید این بار هم شد مثل همه دفعات قبل ، نمیدانم ، کاش نشود ، خسته ام خسته از این حس که با چشمان بسته به طرف سیاه چاله ای کشیده میشوم و می دانم که خواهم افتاد اما چیزی مانع از افتادنم نمیشود ، آینده را میخواهم و ازگذشته ء لعنتی ام بیزارم ، میدانی ته ِ دلم حسرت چیزی شبیه به معجزه را دارم ، معجزه ء اینکه کاش هیچ چیز اتفاق نیفتاده بود ...
میدانم که عذابم مثل گناهانم بزرگ است ، جایی از میرا نوشته بود : چون دیگر آینده ای ندارند از گذشته حرف میزنند...
من آینده را می خواهم ...
اما ، اما
نمی دانم که می توانم یا نه...
شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴
در زندگی واقعی سوال ها جواب های ساده و سرراستی ندارند.
پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴
Dreamer
آنقدر از واقعیت فاصله دارد که برای دیگران بصورت کاریکاتور در آمده بد ماجرا اینجاست که خودش نیز احساس میکند که موجودی سایه وار و خیالی است ، تکیه کلام او چه در هشیاری و چه در مستی این است:
ما وجود نداریم ، هیچ چیز در دنیا وجود ندارد.
ما هیچ چیز نیستیم ،
ما فقط خیال میکنیم که وجود داریم..
کوه
آیا هرگز از کوهی بالا رفته اید؟
میبینید یکمرتبه به قله کوه رسیده اید ، فکر میکنید به مرتفع ترین نقطه ممکن رسیده اید ولی این توهم و خیالی بیش نیست چون یکباره متوجه میشوید کوهی که شما به بالای آن صعود کرده اید یکی از کوتاهترین قله ها از یک کوه بزرگ و مرتفع بوده است و آن کوه قسمتی از رشته کوهای سربفلک کشیده بوده است و این تسلسل و پیوستگی همچنان ادامه دارد ، کوهای زیادی برای صعود باقیمانده است و هرچقدر بیشتر صعود میکنی باز هم دلت می خواهد به صعود ادامه بدهی ...
ایندیرا گاندی.
پ ن آیدینی:من حال ندارم بیام بالا ،همین جا میشینم می میزنم و سیگار میشکم و بالا رفتن شما رو نیگا میکنم فقط رسیدین بالا یه دس تکون بدین از نگرانی در بیام!